فاطمه با گوشه چارقد رو میگیرد تا گریهاش را پنهان کند: «دختر کوچکم رقیه با عکس پدرش حرف میزند. میگوید چرا بابا جوابم را نمیده؟» باد از دل جنگل و کوه سمت خانه سرازیر میشود و سمت حیاط میآید. اشک روی گونههای خیس میلرزد. پدر مجتبی با صدایی گرفته میگوید: «صدای اذان ظهر میآمد که رفت، همیشه بعد از رفتن، دروازه را میبست اما آخرین بار باز گذاشت و رفت که رفت...» مجتبی سوسرایی در خانه بود که خبر انفجار معدن و زیرآوار رفتن دوستانش را شنید و برای کمک رفته بود که با گاز گرفتگی جان داد. حالا از آن روز یعنی ۱۳اردیبهشت ۹۶ دو سال گذشته است، دوسالی که برای خانوادههای ۴۳ کشته شده انفجار معدن زمستان یورت دو هزار سال است. بچهها با بیقراری و دلتنگی قد کشیدهاند و همسران با سختی و تنهایی روزها را از سر گذراندهاند.
ابتدای روستا میایستم و از کنار آرامگاه قربانیان معدن یورت به ابرهای پنبهای بزرگی که آبی آسمان را نقاشی کردهاند نگاه میکنم. کوهستانی سبز شش قبر را در آغوش گرفته؛ زیر سایه درختان، در محوطهای جداگانه با عکسهایی از لبخند مهدی، هادی، مجتبی، نورالله، مجید، حمید و نوشتهای به خط سرخ؛ «شهید معدن». روستا و خیابان منتهی به آن خلوت است اما سالروز فاجعه که از راه برسد، لبریز درد خواهد شد. معدن نزدیک روستاست برای همین سوسرا با شش کشته در این فاجعه، جایگاهی سمبلیک پیدا کرد. بقیه جانباختگان از روستاهای اطرافند.
از مردی کنج میدان ، آدرس کوچه شهید میردار و خانه مجتبی سوسرایی را میگیرم. میگوید دیدم مجتبی بیقرار نجات دوستانش سوار موتور شد و رفت. همان رفتن شد که دیگر برنگشت. در خانه که باز میشود بالای دیوارها درختان جنگلی کوهستان را میبینم که در باد بهاری تکان میخورند. کربلایی با ریش سفید پرپشت و عرقچین سفید به اتاق دعوتم میکند. رقیه دختر کوچک مجتبی از لای در غریبه را میپاید. سر میچرخانم؛ عکس بزرگی از مجتبی روی دیوار است. سوسرایی که خودش ۲۴سال سابقه کار در معدن دارد مینشیند و جملاتش را با چه بگویم غمناکی آغاز میکند:
«شب رفته بود سر کار و این موقع خانه بود. برادرش که سپاه بود زنگ زد به من گفت مجتبی و اصغر خانه هستند؟ گفتم بله. گفت معدن منفجر شده. آمدم خانه، دیدم بچه خواب است و بیخبر. نشستم که مثل الآن اذان شد من چهار رکعت ظهر را خواندم که صدایش از سر حیاط آمد. فهمیده بود معدن چه خبر شده. گفتم نرو از تو کاری ساخته نیست. رفتم سر سجاده و تسبیح را روی جانماز گذاشتم که دیدم صدای موتورش آمد. رفت که رفت...»
فاطمه با چادر مشکی گوشه اتاق مینشیند و رقیه در بغلش بیقراری میکند. مادر مجتبی هم کنار همسرش مینشیند و با هر یادآوری آن روز آرام مویه میکند. فاطمه میگوید: «آمد خانه که برود سمت معدن. گفتم قرار بود زهرا را ببریم دندانپزشکی، گفت تا شما آماده بشوید من برمیگردم. هرچقدر گفتم نرو چراغ موتورش را کشیدم اما کار خودش را کرد و رفت.» صورتش لای چادر گم میشود و هق هق گریه امانش نمیدهد: «حالا من ماندهام و خانهای که آن طرف حیاط ساخته.»
حالا او مانده با حقوق ناچیزی که بعد از مرگ همسر میگیرد و کفاف دخترانش را هم نمیدهد: «آن روز آمدند خانه ما را جمع کردند. تازه دو سه روز گذشته بود و حال همه ما خراب بود، یک کاغذ گذاشتند جلویمان که ماهم امضا کردیم. اصلاً نفهمیدیم چی هست. بعداً دیدیم انگار برگه حقوق بوده و برای ما ۸۰۰ هزار تومان در ماه نوشته بودند که حالا شده یک میلیون و ۱۰۰ هزار تومان. دخترم از من لپ تاپ میخواهد از کجا برایش بخرم؟ با کدام پول؟»
فاطمه از روزهایی میگوید که مجتبی با چشمان قرمز و سرفههایی که امانش را بریده بود به خانه برمیگشت. تأثیر نبود همان تهویههایی که حالا بعد از مرگشان در معدن کار گذاشتهاند. با او به خانهاش که مجاور حیاط خانه پدری است میرویم. تمام خانه پر از عکسهای مجتبی است و خودش نیست. جای خالیش را عکسها پر نمیکند. این را از غم چشمان دخترش رقیه وقتی محو قابهاست، میشود فهمید.
زندگی دیگر زندگی نشد
حاج محمدعلی سوسرایی با قدی خمیده و دستانی چروکیده که حاصل سال ها کار در معدن است کنار همسرش سارا گل در خانهای که دوسال پیش خانه پسرش نورالله بود نشستهاند. ساراگل سرش را مثل زنانی که در قبرستان مویه میکنند، تکان میدهد و دائم تکرار میکند: «بعد رفتنش دیگر این زندگی برای ما زندگی نشد.» همسرش از ناراحتی قلبی سارا میگوید و اینکه شب گذشته ساعت ۲ نیمه شب او را به بیمارستان بردهاند.
حرف زدن با خانوادههای داغدیده کار سختی است چون هر یادآوری به گریه و بغضی دردناک ختم میشود. زینب همسر نورالله از راه میرسد و مینشیند کنار غم پدر و مادر نورالله و میگوید: «سه تا بچه دارم و حالا خانه پدرم زندگی میکنیم تا بچهها راحتتر مدرسه بروند. تعطیلی که باشد میآییم سر میزنیم به روستا.» او از آن روز میگوید و اینکه نورالله چطور جان خود را از دست داد: «خروجی تونل بوده که انفجار رخ داده و دوباره برگشته و چند نفر را نجات داده و بازهم برگشته تا افراد بیشتری را نجات دهد. رئیسها میگفتهاند بروید داخل و همکاران را نجات بدهید و او هم رفته اما شدت گاز آنقدر زیاد بوده که دوام نیاورد»
او هم مانند فاطمه از پایین بودن حقوق شکایت دارد و اینکه آن روز که نامه را امضا کرده، چیزی از متن آن نمیدانستند: «همان موقع هم که کار میکردند حقوق درست و حسابی نمیگرفتند و دائم مجبور بودند پنجشنبه و جمعه هم بروند اضافه کاری چون پول اضافهکاری را همان روز نقد میگرفتند. یادم هست نورالله یک ماه سر کار نمیرفت و به ما هم نمیگفت. بعدها فهمیدیم چون پیگیر مطالبات کارگرها بود، به او گفته بودند اخلالگر و از کار تعلیق شده بود.» ساراگل دست روی قلبش میگذارد و با صدایی که انگار لالایی برای کودکش میخواند، میگوید: «چشم و گوشش همه زغال بود. این پسر کوچکم بود که رفت. ما را هم زمینگیر کرد و رفت. با داشته و نداشته میرفت کار میکرد...»
حمید لبخند میزند
به خانه حمید میروم. پدرش با کت و شلوار مرتبی در اتاق نشسته و همسرش مشغول ساکت کردن بچههاست. غلامرضا میردار از حمیدش میگوید که ۳۲ ساله بود که رفت: «ازدواج کرده بود و سه تا بچه داشت. پسر بزرگش کلاس سوم است.» همسرش که گوشهای نشسته از وضعیت حقوق ناراحت است و میگوید: «موقعی که آن برگه را امضا کردیم اصلاً نمیدانستیم چیست. الآن یک میلیون و صد و هشتاد میگیریم که به هیچ جا نمیرسد. عید نتوانستم برای بچهها هیچ چیزی بخرم. این خانه نیمهکاره مانده بود که خودم مجبور شدم تمامش کنم، با هزارتا قرض و قوله.»
نورالله هم مثل حمید و مجتبی کارش تمام شده بود و میخواست از معدن به خانه برگردد که نگذاشتند و گفتند بروید کمک همکاران... اشک به چشمان همسرش میآید و میگوید: «این روزها که سالگرد نزدیک است خیلی حالم خراب میشود هر چیزی که یادآوری آن روزها را میکند ویرانم میکند. خیلی مظلومانه رفتند. دوست دارم هیچ وقت فراموش نشوند.» پسر کوچک نورالله که به زور گوشی موبایل را از مادرش گرفته در سکوت تلخ اتاق آهنگی شاد پخش میکند. لابد نورالله از لای درختان کاجی که چسبیده به خانه هستند به او لبخند میزند.
یکی از کارکنان معدن که میهمان خانه است از وضعیت این روزهای معدن میگوید و اینکه تهویه نصب شده اما هنوز حقوق برج اسفند سال پیش را دریافت نکردهاند: «در مجموع اوضاع بهتر شده اما هنوز نه آنقدر خوب که حقوقها را بموقع بدهند.»
ساعت چهار بعدازظهر است که خانوادهها گروه گروه با قاب عکسهایی در دست از پیچ شیب دار روستا و پل ورودی میگذرند. سبزی روستا سیاه میشود و ابرها پراکنده میشوند. داغداران یکییکی روی قبرها مینشینند و با آب و زمزمههایی حزن انگیز صورتهای روی سنگ ها را میشویند. یکی لالایی میخواند و یکی با مویههایی سوزناک پسرش را نوازش میکند.
بوسه بر قبر
حاج ابراهیم طالبی از ماشین پیاده میشود و آرام از شیب بالا میرود و کنار قبر پسرش انگار از پا میافتد. همسرش روی قبر مویه میکند و با دستانش قبر را در آغوش میگیرد و بوسهای به گونه پسرش مینشاند، پسری که نیست. حاج ابراهیم که با لباس کار از سر مزرعه آمده میگوید: «۳۸ سالش بود و یک دختر بچه هم دارد... چه بگویم؟ کارگر معدن باشی بیمهات را بزنن خیاطی و آرایشگاه و ۸۰۰ تومان حقوق به خانوادهات برسد واقعاً دردناک است. نامه را بیمه آورد در خانه و امضا گرفت؛ کسی نخواند. من که توی خانه بودم ندیدم و نخواندم. گلایه ما دیگر فایده ندارد. اینها معدنکار بودند یا نه؟
از قوه قضائیه ناراحتیم که قرار بود مدیرعامل و ما را باهم رو به رو کند که نکرد. درست است که محکوم شد اما ما که ندیدیمش. حتی یکدفعه به خانه ما نیامد که تسلیت بگوید. هرچه حرف زدیم نتیجه نداشت. امثال شما زیاد آمدهاند، یک بار رفتیم تلویزیون ولی همان اول آمدند گفتند تو این صحبتها را بگو، اینها را نگو. یعنی اصل قضیه حقوق و این را که ما میخواستیم بچههایمان را شهید اعلام کنند گفته نشد. گفتند اگر بگویید سانسور میکنیم. من بلند شدم آمدم بیرون اما دنبالم آمدند که بیا صحبت کن و ما دو کلام صحبت کردیم.» طالبی مثل همه خانوادهها از نامه نگاریهای طولانی برای اینکه کشته شدگان را شهید خدمت در نظر بگیرند میگوید و اینکه به گفته خودش انگار هیچ وقت این نامهها از استان خارج نشده است.
تا ابد چشم انتظاریم
مادر هادی سوسرایی چشمانش را از قبر بر نمیدارد، آنقدر که چشم انتظار مانده. هادی او را مثل همه قربانیان این حادثه که در دل معدن بودند یک هفته بعد بیرون آوردند و آن طور که خودش میگوید هنوز چشمانش به در حیاط است که هادی کی از راه برسد: «۳۶ سالش بود که فوت کرد. یک پسر بچه هم دارد که با مادرش زندگی میکند. البته همه پیش هم هستیم ولی جدا. همسرش در این دو سال خیلی سختی کشید.»
او که چهار فرزند دارد از روزهای دردناک چشم انتظاری و امید برای پسر بزرگش هادی میگوید. روزهایی که از بیخبری تاریک بود و شبهایی آنقدر روشن که میتوانست هادی را روی کوههای برف گرفته سوسرا هم ببیند. بیتاب خبری از او و در بهتی مدام: «شش روز ماند زیر آوار و آخرش هم که آوردند به ما نشانش ندادند و گفتند نباید دست بزنید. بعد هم بردند نه کفن شد نه شسته شد. هنوز هم آرزوی دیدنش را میکشم هنوز هم میگویم شاید برگردد یک بار دیگر صورتش را ببینم. هنوز چهره خندانش جلوی چشمم است. این دو سال برای من این طور گذشته.» میوهای از داخل سبد تعارفم میکند و چادرش را روی صورتش میکشد.
برادری دوست داشتنی
«مهدی آنقدر خوب بود که من فقط با او درد دل میکردم، مهربان بود. واقعاً پسر دوست داشتنی بود.» اینها جملاتی است که سکینه خواهر دوم مهدی سوسرایی میگوید. کنار قبر ساکت نشسته و زل زده به عکس برادرش: «آقا مهدی ۳۵ سالش بود که جانش را از دست داد آن یکی برادرم هم در معدن کار میکرد که دیسک کمر گرفت و مدتی خانه نشین شد و الآن کار آزاد میکند. حالا همسر مهدی مانده با دوتا پسر که به سختی و با این حقوق کم زندگی میکنند. همسرش ۲۵ ساله بود که مهدی شهید شد.»
میگوید بچههای مهدی با همسرش به اردوی زیارتی رفتهاند تا کمی هوا بخورند و کمتر بیقراری کنند. سکینه دوست دارد از برادرش تعریف کند از خوبیها و مهربانی او بگوید از اینکه هر کاری که از او میخواست برایش انجام میداد و دست به هرکاری که می زد آدم موفقی بود. اما آن شش روز لعنتی خاطرهای نیست که بشود به این راحتیها فراموشش کرد:
«واقعاً آن شش روز چشم انتظاری تا بیرون آوردنشان از معدن سخت بود این شش تا شهید را که میبینی همه مثل برادرهای ما بودند این یکی پسر همسایه ما بود و آن یکی فامیل مادرم. بعد از مرگشان همه روستا عزادار شد. همه ما فامیل هستیم.»
او هم از وعدههایی که عملی نشده میگوید و آرزویی تلخ: «آنها در این زندگی واقعاً زجر کشیدند سروقت حقوق نمیگرفتند و وضعیت کارشان سخت بود و یکسره بیپولی میکشیدند. آن وقت که به حق خود نرسیدند و حالا امیدوارم لااقل در آن دنیا زندگی بهتری داشته باشند.»
همین طور که حرف میزند پدر زن و مادر زن مهدی هم از راه میرسند و شیرینی و میوه روی قبر میگذارند. پسری کوچک قاب عکس مهدی را روی صورتش گذاشته و پشت آن قایم شده. با خودم فکر میکنم شاید سرنوشت او هم در این روستای دور افتاده کار در معدن باشد با همه سختیهای پایان ناپذیرش با همه زجری که یک کارگر معدن میکشد، با همه نداریها و بیپولیها و...
محمد معصومیان
- 9
- 1