این گزارش به صورت تصادفی، چند زن و مردی را که این روزها درگیر مصائب حاشیه نشینی در این کلانشهر هستند انتخاب کرده تا از زاویههای مختلف، به زندگی حاشیه نشینان این شهر بپردازد.
مشهد حالا با بیش از یک میلیون نفر جمعیت حاشیه نشین، بالاترین آمار حاشیه نشینی در کشور را دارد. البته مدیران شهری ترجیح میدهند بر مبنای طرح جامع جدید، حاشیه نشینان را ساکنان مناطق پیرامونی و کم برخوردار معرفی کنند.
«نعیمه»: زنی لای لوخهای نمدار کال
زنها مس مس کنان لخهها (پارچههای کهنه) را میآورند داخل کال (کانال). یک نفر، اما مدام جیغ میزند. آن دورترها که من ایستادهام، صدایش آنقدر قوی است که جرأت قدم برداشتن را از من گرفته است.
گوشهایم را که میگیرم، یک نفر لوخ (حصیر) بدست، با دستهای چغلش (زمخت) میکوبد روی شانهام، به خودم که میآیم، تصویر گنگ روی صورتش محو میشود. در همین لحظه یک نفر که انگار کار بلدتر است، لنگ لنگان با کفشی که به زورجلوی پایش را گرفته، خودش را میاندازد جلو. پاهایش را محکم میکوبد به خاک. گرد و خاکش که بلند شد، لای همان غبارها دوان دوان میدود سمت صدای جیغ....صدای جیغ هر چند دقیقه یک بار بلندتر میشود، نزدیکتر که میروم، یک زن لابه لای جعبههای درهم برهم نخالهها خودش را ول داده روی لوخهای نم دار کال... روسری مچاله شده سرخابی رنگش را لای دهانش گذاشته و دندانهای سیاه شکستهاش را به زور روی هم فشار میدهد.
نگاهش که میکنم، دلم ریش میشود. از زور دردی که ساعتهاست وبال جانش شده، نه رخی برایش مانده و نه چشمی که باز شود. صورتش چنان مچاله شده که گرههای پیشانیاش، خطوط کج و معوج لبش را پوشانده... زن نفس نفس زنان با ته صدایی نرم، برارش را صدا میزند. زنها اما درگوشی حرفهای دیگری دارند. یکی شان به طعنه میگوید: «برارش کجا بود. صیغهاش شده. بیچاره پاهایش از زورعفونت کوفله (تاول) زده.» بیا بیا... زن دستم را محکم فشار میدهد. دامن چند لایه هفت رنگ زن را کنار میزند. گردی شکمش روی پاهایش سایه انداخته، هر لایه که کنار میرود، بوی تعفن بیشتر میشود.» زن یکسره میگوید: «جل بخور جل بخور (تکان بخور)». انگار میخواهد جسم سنگین زن روی سختی مقوا جا نیندازد «زن اما بیوقفه داد میزند. با دستان نحیفش که دیگر جایی برای سوزن زدن ندارد، دستان زبر زن را پس میزند. زن اما مصرتر میشود.: «نعیمه ول ده (رها کن)، پندری (گمان میکنی) دادو (نوزاد) به این راحتی مویود» میفهمم که دارد ادای قابلهها را در میآورد. زنها دلشان به حال «نعیمه» سوخته. میخواهند کمکش کنند، اما درمانده و کلافهاند... زائو مدام به خودش میپیچد.
از زور درد آنقدر روی مقواها چنگ انداخته که رد خون زیر ناخنهای بلندش را لای نخالهها میتوان زد. سرم را که برمیگردانم، یکی از زنها، دستش را میگذارد روی برآمدگی شکم نعیمه، شروع میکند به فشار دادن، میگوید تا تلاش نکنی، بچه خیال آمدن پیدا نمیکند... زن که ورد میخواند، آب از زیر دامن نعیمه سرازیر میشود. زنها خودشان را پس میکشند، رنگ از رخشان پریده. زن، اما از تک و تا نمیافتد: «خیالت نباشد، تا حالا سه شکم زاییده، این را که پس انداخت، دوباره یادش میرود.»
با اشاره او، یک نفر میرود پی شویش! ساعتها به حوالی ظهر که میرسد، داستان «نعیمه» جای خودش را میدهد به داستان «راحله»!
«راحله»: فرشتهای به نام مادر
زن به زور چادرش را دور کمرش نگه داشته، از زور خستگی، نای صاف شدن ندارد. مرا که میبیند، دستم را میگیرد و میبرد پی «ابوالفضل»، همان پسر چهارده سالهاش. نگاهش که میکنم، اشکهایش سرازیر میشود، با انگشت اشارهاش ویلچر پسر را نشانه میگیرد! زیر چادرش یک بسته پنهان کرده، روی بیرون آوردن ندارد.
با زبان بیزبانی میگوید که بیخیالش شوم، بعد انگار که پشیمان شده، میرود داخل حولی (حیاط): «یادت نشه چه بهت گفتم. مبرمش هرجا که بشه. طفلک خسبیده حالا، بیا بیا.» زن از زیر همان چادر رنگ و رو رفته گلدارش، یک بسته پوشک بزرگ درمیآورد. میگوید همه هم و غمش شده خرید همین ۴ بسته. ماهی ۳۰۰ -۴۰۰ هزار تومانی میشود: «بهزیستی ۱۰۰ هزار تومنی میدهد برای ابوالفضل، اما خدا میداند که همین یک بسته پوشک، جانم را به لبم آورده. چه کنم، دلخوشیام شده همین یک پسر.»
«راحله» آنقدر درمانده است که یادش میرود شویش، (شوهرش) زن آورده. زنهای همسایه میگویند که پارسال چه بلاهایی که بر سرش نیامده. زن ها خیالشان که از داستان «نعیمه» راحت میشود، میروند پی ماجرای «راحله». پاتوقشان زمین زراعی روبهروی خانه است. همان زمین سبز رنگ خوش آب و هوای ارباب! چند صد هکتاری میشود. انتهای زمین به رؤیای اهالی عیش آباد (مشهد) گره خورده. یکی از زنها میگوید: «تا همین پارسال شویمان، گورجه و خیال میکاشته.» ارباب، یکهو بیخیال زمینش میشود، اما ۳۰-۴۰ نفری با بیخیالی او، ورق زندگش شان برگشته. آن وقتها شوهر کارگرش، لااقل روزی ۴۰-۴۵ هزار تومانی درمیآورد، اما حالا کارش شده گوشه خانه نشستن و به در و دیوار پریدن! زن روزی یکبار کتک نخورد، شبش نمیشود. گلایه ندارد که هیچ، همین که سایه مردی بالای سرش مانده، راضی است.
«صولت»: شویم روی دخترها تعصب دارد
«صولت» داغش از همه سنگینتر است. ۷ سر عائله دارد. پسرش ۴سال است که گوشه خانه نشسته، نه کاری دارد و نه عاری! صبح به صبح که میشود، لای کوچه پس کوچههای عیشآباد وول میخورد. چند باری برای کار به شهر رفته، آن وقتها که پول کرایه داشتهاند. اما هرجا فهمیدهاند که از عیش آباد امده، جواب سلامش را نداده، جوابش کردهاند! زن مدام میگوید: «مو برم» انگار که از چیزی ترسیده باشد، گوشه لبش را گاز میگیرد. با زور شوهرش، دخترهایش را خانه نشین کرده. یکی شان ۱۵ساله است و دیگری ۲۱ ساله. میگوید تا پنجم دبستان بیشتر نخواندهاند، نه اینکه دخترها نخواهند یا سرو کله خواستگار پیدا شده باشد، نه! مردش غیرتی است. روی دخترها تعصب دارد. محله ظاهراً امن است. اما امان از وقتهایی که مدرسه تعطیل میشده. پدر خودش چند باری گوش چند جوان را پیچانده، همانها که به خیال مزاحمت، دور وبر مدرسه میپلکیدهاند.
«صولت » و «راحله» از قدیمیهای این محل هستند. به خیال خودشان حق آب و گل دارند. برای همین سر درد دلشان که باز میشود، بقیه زنها را پس میزنند. صولت سینهاش را ستبر میکند و میآید جلو. میگوید اگر قرار است کاری کنی برای همه مان بکن! بعد با حالتی که حق به جانب باشد، دستش را به سمت کال (کانال) دراز میکند. «می بینی. پر است از زن و مرد نئشه. یکی شان برار خودم است. شویم، قدغن کرده نزدیکش شوم. دلم تاب ندارد که، چه کنم برارم است.» زن که حالا تاب دلش تمام شده، بلند بلند میزند زیر گریه! یکی از زنها، میرود نزدیک تر، با گوشه چادر خاکی اش، اشکهای صولت را پاک میکند. میگوید ۳۰-۴۰ سالی میشود که اینجا زندگی میکنند. نه اهل افاغنه هستند و نه اهل جایی دیگر! ظاهرشان هم همین را میگوید. (در مسیر، لباس بلوچیها، گوی سبقت را از افاغنه و مشهدیها ربودهاند. تعدادشان در راه آنقدر زیاد است که اگر شک کنی، به خیالت به زابلی، سیستانی جایی آمدهای!)
صولت که درد دلش تمام میشود، یکی از زنها تازه از راه میرسد. دست دخترش را گرفته به زور روی خاک ها، میکشاندش. زن مدام با صدای بلند آه و نفرین میکند. راحله میدود به سمت دختر! نمیگذارد زن بیشتر از این دستانش را لای انگشتانش فشار دهد. بعد رو به من میگوید: «پندری غطه کرده (آب تنی) لای ای لوشا (لجن ها)؟» نگاهش که میکنم تازه میفهمم دردشان از کجاست. قصه زنها، هوش از سرم پرانده، تیز که میشوم، بوی گند کثافت، حالم را عوض میکند.
رد خانهها را که میزنم، هر کدامشان به یک لوله بزرگ میرسند. لولهای که انتهایش میرسد به زمین زراعی ارباب! دختر دستش را داخل یکی از همین جویها شسته! زنها میگویند خدا نکند یک نفر دستش بخورد به آب! سالک و سلاش حتمی است. بچهها اما این حرفها برایشان شبیه شوخی است. سرگرم خاک و سنگ و علف که میشوند یادشان میرود، این بوی کثافت از کجاست! اهالی نه نامه نوشتهاند و نه اعتراضی دارند. میگویند اگر قرار به رفتن به شهر باشد، میروند پابوس امام رضا! راحله میگوید چند سالی میشود که دلش هوای حرم کرده، اما چه کند کرایه ۶۰۰ تومنی اتوبوسها، دخل و خرجش را بهم ریخته! همین که تا سر جاده میآید و داروخانهای پیدا میکند، برایش بس است. مسیر تا جاده حدوداً ۱۰ کیلومتری میشود. زنها با حساب و کتاب خودشان به این عددها رسیدهاند. پای پیاده، همت میخواهد؛ نه اینکه نداشته باشند که دارند! اما حرف کوچه پس کوچههای اینجا با جاهای دیگر، زمین تا آسمان توفیر دارد. میپرسید چرا؟!
«جعفر»: جغرافیای عجیب
زن ها به یکدیگر نگاه میکنند. از ترس زبانشان بند آمده! همینطور که به یکدیگر زل زدهاند، «جعفر» از راه میرسد. جعفر شوی هیچ کدامشان نیست. صبح به صبح که از کار پیدا کردن، ناامید میشود، مینشیند در پاتوق مردانه! لابد میپرسید کجاست؟! درست ۵۰ متر آن طرفتر از پاتوق زنها، روی تپهای کوتاه، مشرف به زمین ارباب! جغرافیای «عیشآباد» چندان وسیع نیست. سر و تهش را که بزنید میرسد به زمین ارباب. «ارباب» همان مرد ثروتمند که معلوم نیست چرا زمینش را رها کرده. جعفر شنیده که قرار است ساخت و ساز کند، اما چه؟ هنوز معلوم نیست. زنها با حرص زیر لب میگویند، آنقدر ملک و املاک دارد که اینجا برایش «هیچ» است.
سالی به سالی با یک خودروی مدل بالا میآید، چرخی میزند و بعد هم میرود. زنها اما ترسشان از زمین اربابی نیست. از «مصطفی یک دست» و «داوود عقرب» است. همانها که اراده کنند، فردا نیستت میکنند. همانها که هستیات را یک شبه به باد میدهند. شیشه، کریستال، عرق، تریاک، هرچه بخواهی جوابشان مثبت است. جعفر همین چند ماه پیش خودش دیده که یک نفر اسلحه کشیده، عربده کشی میکند. پلیس هم آمده، اما یک هفته نگذشته، دوباره روز از نو روزی از نو! اهالی باور کردهاند که زور هیچ کس به آنها نمیرسد. دور و اطراف را که میچرخیم، پر است از زمینهای کشاورزی... بیشترشان شبیه گندم کاری است، اما اهالی حرفهای دیگری دارند. میگویند بیشتر زمینها «پوشش» است. مشتریها خوب میدانند که جنس بهتر را کجا کاشتهاند. جعفر به سمت یک مغازه اشاره میکند: «اینجا رو ببین، تاید و ریکا ویترینه. بیشتر مغازهدارها هر جنسی که بخوای پشت دخلشون پیدا میشه.»
اهالی میگویند، فروشندهها، قفل خانههایشان را با آهن بستهاند، پلیس بیاید هم درها چفت و بست شده. زرنگترها البته کارشان را خوب بلدند، سرو کله مأمورها که پیدا شد، لوله فاضلاب بهترین جاست. میریزنند و بعد هم از داخل زمینها برداشت میکنند!
«زهرا»: زن خوشبخت
زمان که از ظهر میگذرد، زن ها همچنان مشغول حرف زدنند. یکیشان میگوید، صبحها که بچهها را روانه مدرسه میکنند، مینشینند روبهروی خانههایشان. درست همین جا! خیره میشوند به زمین ارباب، کار دیگری ندارند که! هنر هم داشته باشند، پول خرید اسباب و وسیله ندارند. کارشان شده زل زدن به بخت کجشان... یک نفر از خوشبختها کارش پسته پاک کردن است. «زهرا» پستهها را دانه به دانه، پوست میکند و میگذارد کنار! از ترس اینکه مبادا کسی هوس کند، در خانهاش را سه قفله کرده، یک عدد کم شود، خودش را پسته میکند. چند ماهی میشود که کسی رویش را ندیده!
«عیشآباد» ابتدایش با انتهایش متفاوت است. نزدیکیها جاده، قصه اهالی فرق میکند، «ندارها» شاید برای لب خط نشینها « دارا» به حساب بیایند، اما برای شهرنشینهای مشهد، قطعاً نه!
«ایرج»: خوش اقبال امروز
داستان کوچه پس کوچههای «شهید درکی» که تمام میشود، ماجرای «قلعه ساختمانیها » تازه باز میشود. خانههایشان یکی در میان سند دارد. یکی خریده، دیگری ساخته... یکی خانهاش را با ایرانیت دو نیم کرده، هر نیمهاش را اجاره داده، ماهی ۵۰۰تا۶۰۰ هزار تومان کرایه میگیرد. دیگری خانه ۴۰ متریاش را با یک سرویس بهداشتی نیم بند، یک میلیون تومان ودیعه داده به یک خانواده ۱۲ سر عائله!
«ایرج» ۱۰ سال پیش، خانهاش را که میفروشد، کوچ میکند به این سمتها! یک خانه دست چندم میخرد و با هزار مکافات، دوباره میشود صاحبخانه! وقتهایی که به قدیم فکر میکند، دلش میگیرد. میگوید خانهاش را مفت داده و رفته! زبانش که به حسرت باز میشود، خودش را جمع و جور میکند. دلش نمیخواهد خدای نکرده، زبانش به ناشکری باز شود. پوشت بومب (پشت بام) خانه ایرج، یک ساختمان خرابه درب و داغان است. همان هم برایش شده سرمایه! شهرداری هربار که آمده با داد و بیداد، نگذاشته آجر روی آجر بگذارد. میگوید اینجا هیچ کس به داد ما نمیرسد، وقت هایی که میخواهیم حرف مان را بزنیم، یک آجر برمیداریم و یک نیم طبقه بالا میرویم. باور کنید هنوز سیمان بین آجرها خشک نشده، مأموران از راه میرسند. اما هر چه مشکل داشته باشیم، خبری از کسی نیست. «نمی گذارند که! مأمور چمبه (چاق) دلنگون (آویزان) میشود روی سقف! مو ولی نمیوم (نمیخوام) میرم داخل میلان (کوچه) به زنم میگم، تو کارت نبشه مو برمش.»
ایرج خوب، راه و چاه را بلد است. میگوید بهترین وقت ساخت و ساز، همان نیمههای شب است، یا وقتهایی که نزدیک انتخابات میشود. بسازی کارت تمام است. بیایند هم نمیتوانند حریفت شوند.
عیال ایرج، اما دل پری از او دارد. به قول خودش یک دست پر از چوری «النگو» نمیارزد به یک شب نخسبیدن! طاهره میگوید، هر وقت ایرج کله شق بازی در میآورد، خیالش میرود پی پارسال. همان شهریور نحس، همان صبحی که با داد و بیداد همسادهها، از خواب پریدند و بعد هم که خبرش همه جا را برداشت و اهالی تا چند ماه، ماتم زده بودند! میگفتند ۱۱ نفر کشته داده، اما طاهره میگوید، تلفات بیشتر از اینها بوده، صدایش را درنیاوردهاند که مردم کپ نکنند. یک آبگرمکن نشتی گاز داده و بعد هم که یک جرقه، آوار شده بر سر اهالی کوچه پورسینای قلعه ساختمان! کوچه یک متری اما نگذاشته مأموران کارشان را درست انجام دهند. خانههای اینجا اغلب روی هم سوار شدهاند، طوری که معلوم نیست، کدامشان اول بوده و کدامشان آخر... مهاجران غیر قانونی، دلیل اصلی این بینظمیاند. خیلیهایشان نه شناسنامه دارند و نه اوراق هویتی! در این چند سال هرچه از دستشان برآمده، ساختهاند. قلعه ساختمان، اما با محلههای اصیلش، یک روایت دیگر نشانتان میدهد...
آسوکه: زنی از دیار نیمروز و هیرمند
حرفمان که با طاهره تمام میشود، آسوکه، «افسانه» از راه میرسد. زنی بلندقامت، با چشمان درشت سرمه کشیده که لچک روی سرش را آنچنان پیچ و تاب داده که معلوم میکند اهل کجاست. «آسوکه» دستانش را که بالا میآورد، سیاه دوزیهای ظریف آستین هایش تو را میبرد به دیار نیمروز و هیرمند (زابل). خشکسالی دلیل آمدنشان به مشهد بوده. خواهرش اما راهش را کج کرده به سمت کابل. چند سالی میشود که در افغانستان خانه و زندگی قابلی سرهم کرده.
«بپور (پدربزرگ) ما را آورد اینجا، همان وقت که پوتک (نوزاد) بودم. حالا کنجهام (دخترم) ۱۰ ساله است. پلغوت (توفان) سرنوشت ما را خراب کرد. خوزگار (خواستگار) کم نداشتم. اما نصیبم دولاب (دردسر) شد. شیموام شیموام (پشیمانم)....»
آسوکه ۲۳ ساله است. اما رد عمیق زخمهای چندین سالهاش را که میگیری به زنی ۴۰ ساله میرسی. طالعش به یک مرد زابلی افتاده، اما روزگار سخت این روزها، تاب تحمل خیلی چیزها را از او گرفته است. میگوید: «زن دومم، اما تا آمدم مخته (دلبسته) شوم، یک گوچه (بچه) افتاد توی دامنم! » همان دامنی که حالا بار چهارم را حمل میکند! دلش بچه نمیخواهد. بدنش از زور عفونت، تاولهای قرمز زده، کمردردهای شبانه، امانش را بریده است؛ اما به قول خودش نه راه پیش مانده و نه راه پس، اصلاً پول که نباشد، زخمها خود به خود بسته میشود.
اینجا هرچه بخواهی فقط "یک در" نشانت می دهند
مالهای مشهد را خیلیها به «الماس شرقاش» میشناسند. همان مالی که امروز لقب یکی از با کیفیتترینها و ایمنترینها را گرفته... اما گول گنبد بزرگ الماس شرق را نخورید، رد این گنبد سبز رنگ شیشهای را که میگیرید، به یکی از مشهورترین مناطق حاشیه نشینی مشهد میرسید. «اسماعیلآباد»! این منطقه آنقدر برای مشهدیها آشناست که اگر از هر گوشه شهر بخواهید خودتان را به آنجا برسانید با یک آدرس سرراست مواجه میشوید. نه راه پر پیچ و خمی دارد و نه حتی مسیری که ساعت ها گیج تان کند. یک جاده خاکی یکدست است که انتهایش نه! همان ابتدایش به اسماعیلآباد میرسد. اسماعیل آباد اگرچه ظاهرش شبیه عیشآباد است، اما اینجا راحتتر به اصل مسأله میرسید.
یک خانه که با اسپری قرمز روی درهای سفیدش نوشته شده: «اخطار پلمب بهدلیل فروش مواد مخدر!» از این خانهها در اسماعیلآباد کم نیست. اهالی خودشان هم میدانند که اینجا چه خبر است. به هر که بگویی، هرچه بخواهی، فقط «یک در» نشانت میدهد. محمد، ۵ سال پیش به هوای کار از بجنورد به مشهد آمده، نصیبش اما حالا سطلهای زبالهای است که هرازگاهی یک موتورسیکلت کابیندار، کیسههای پر از لباس و اسباب و وسیله خالی میکند. بعضی وقتها، غذا هم لابه لای کیسههای بزرگ مشکی رنگ دیده میشود. شنیدهاند که بعضی رستورانها و هتلها، ته مانده غذای مشتریها را اینجا خالی میکنند. مرد موتوری که دور میشود، بچهها و مردها به سمت سطلها هجوم میبرند.هر که دستش برسد یک کیسه بر میدارد و فرار میکند.
محمد با جثه ظریفش دورترها ایستاده و زیر لب جملات گنگی میگوید: «نفسک غارناس» (شکم پرست شکمو!) این چندین بار است که دستش خالی مانده! روبه من میگوید: «خودش چی نکن، از یاد کردم» (خودتو ناراحت نکن یادم رفت.) محمد حالا کارش کارگری در کارگاههای ضایعاتی است. این دور وبرها آنقدر کار و بار ضایعاتیها گرفته که بیشتر از خانههای مسکونی لای کوچه باغها، ضایعاتی میبینید. بعضیهایشان هم البته خانه هایشان را به آغل تبدیل کردهاند. گوشت که گران شده، زیر سقفهای چوبی نمناک، گوسفندها را نگه میدارند. اهالی، اما از این همه نعمت، بوی پهن و صدای بع بع نصیبشان شده. محمد آرزویش خرید یک موتور است. خودش نمیگوید چرا، اما از مغازه دارها که میپرسم، داستانهای عجیب و غریبی تعریف میکنند. می گویند برخی جوانها، کارشان پیک موتوری است، بستهها را میگیرند و به صاحبانشان میدهند. هر وقت که بخواهند، هرچه که اراده کنند! محتوای بسته چیست؟! همه میدانند. از شیشه گرفته تا خیلی چیزهای دیگر ... اسماعیلآباد هم فروشنده دارد و هم خریدار... مأمورها حالا سختتر از قبل، پیگیر شدهاند، اما اهالی بازهم ناراضیاند. خیلی هایشان هر گوشه و کنار مصرف کننده دیدهاند. مرد و زن و کودک... حتی پشت حیاط مدرسه، حتی پشت در خانهها!
قصه گلشهریهای امروز، اما با دیروز فرق میکند. خیابانهای نونوار و یکدست گلشهر سابق، تصور خیلیها را از محلهای که زمانی به خیلی چیزها معروف بود، تغییر میدهد.
حمیده امینی فرد
- 13
- 1