«شبها کارم شمردن تیکتاک ساعت است. کاش میتوانستم زمان را زودتر از آن چه که پیش میرود جلو ببرم که فقط بگذرد. شبها برای ما زنان کارتنخواب ترسناک است، کوچه و خیابانها در شب با ما نامهربانترند».«ایران» پایپ را برمیدارد و صدای چلیکچلیک کشیدن شیشهاش بلند میشود.
پک اول را نزده، اطرافش را چند بار میپاید و آرام میگوید:«شبها باید بیشتر مواد بکشیم تا خوابمان نبرد، چون خیابان شبها برای زنان امن نیست، اگر خوابمان ببرد ممکن است صبح در جایی غیر از مکانی که خوابیدیم بیدار شویم.» همین چند شب پیش برای «اختر» چنین اتفاقی افتاد، بعد با دستهاش زن لاغر اندام سیاه چردهای را که پای یک درخت چمباته زده و از شدت خماری سرش به زمین چسبیده است، نشان میدهد. صدایش را آرامتر میکند و میگوید:«بیچاره، اون شب به خاطر خماری خوابش برد و صبح از جنگلهای لویزان سردرآورد آن هم با چه وضعی!»
«ایران» داستان آوارگی خود را به مرگ زودهنگام پدر و مادرش و بد اخلاقی زن برادرش گره میزند که چگونه او را از یکی از شهرهای غربی، آواره کوچه و خیابانهای پایتخت کرده است. «پدر و مادرم خیلی زودتر از آن چه که ما دست راست را از چپمان تشخیص دهیم ما را تنها گذاشتند. من ماندم و دو تا برادر که هر دو از من بزرگتر بودند. برادر کوچکترم که دانشجوی رشته پزشکی بود در تظاهرات اوایل انقلاب کشته شد، نمیدانم چرا و چگونه، ولی به یاد دارم یک روز صبح که از خواب پا شدم جنازهاش دم در خانه بود. برادر بزرگم معلم شد، با من خیلی راه میآمد، اما زنش مرا دوست نداشت، وجودم آرامش را از آنها گرفته بود، این بود که یک روز صبح زدم بیرون و دیگر هیچ وقت منزل نرفتم. دیگر نمیدانم برادرم دنبالم گشت یا نه...» بعد چشمهایش را بست و به کوله پشتی رنگ و رو رفتهای که چند تکه لباس چروکیده شده در آن خودنمایی میکرد، تکیه داد.
«اختر» هنوز همانجا کنار درخت چمباتمه زده است، با تردید به او نزدیک میشوم، اما او آنقدر خمار است حتی حضور مرا حس نمیکند. با کلمه «ببخشید» من، سرش را بالا میآورد، چشمهای قرمزش چند ثانیهای روی چهرهام خیره ماند. با پوزخندی که ترکیبی از دندانهای سیاه و زردش را به رخ میکشد، قبل از این که حرفی بزنم با دستهای استخوانیاش اشاره میکند که توان حرف زدن ندارد.
از اختر دور میشوم و به امید ملاقات با زنهای بیخانمان دیگر از خیابان مولوی به سمت خیابان عبدالرئیس حرکت میکنم. میدانم پیدا کردن زنان کارتنخواب در این منطقه کار سختی نیست و زحمت زیادی نمیطلبد، معمولا در کنار درختان، تیربرقها و گوشه دیوارها به راحتی میتوان آنان را پیدا کرد، این حوالی پاتوق حکمرانی معتادان کارتنخواب است.
البته بار اول نبود که از این خیابان گذر میکردم، دو سال پیش نیز در یک روز سرد زمستانی اینجا آمده بودم، از ابتدا تا انتهای خیابان وضعیت سرنگهای چندین بار استفاده شده و معتادان خمار که در گوشه و کنار خیابان افتاده بودند مثل سابق بود و با وجود عوض شدن سه شهردار در پایتخت هیچ تغییری نکرده بود. سرنگ و تهسیگارهای زیادی که بر کف خیابان افتاده بود، چشم هر رهگذری را میزد، مردم هم عادی و بیتفاوت از کنار آن رد میشدند، گویا دیدن این حجم از سرنگهای آلوده و ته سیگار برای اهالی آنجا بهت و حتی حس اندوه هم ایجاد نمیکرد.
ساعت از ۲ صبح گذشته است و در جنوبیترین نقطه تهران، جایی کمی دورتر از شلوغی و هیاهوی خیابانهای مرکزی و بالاشهر پایتخت، چند زن کارتنخواب با ظاهر ژولیده کنار پیادهرو روی زمین بساط پهن کرده و درحال تا کردن و پیچیدن زرورق به دور یک میله هستند، اجازه میخواهم دقایقی مهمانشان شوم. بدون معطلی میپذیرند، یکی از آنان که خود را «سهیلا» معرفی میکند، تکهای از کارتنی را که خود روی آن نشسته بود، پاره و برایم پهن میکند.
سهیلا که چشمان رنگیاش در میان صورت استخوانی، لبهای کبود و دندانهای سیاهش گم شده است، بدون هیچ مقدمهای میگوید: «خیابان و پارکها فقط پاتوق ما نیست، اینجا خونه ماست، خونهای که شبهایش ترسناکتر از روزه. دنیای شبانه زنان کارتنخواب با دنیای روزانه اونها خیلی فرق داره. روزها بیشتر احساس امنیت میکنیم، شبها واسه ما از روزها سختتر میگذره، تو خیابانها آواره و دربهدریم، حتی نمیتونیم راحت بخوابیم، چون به راحتی خفتمون میکنن. ما تمام روز رو اینور و اونور در حال بدو بدو کردن هستیم که بتوانیم پول عملمون را جور کنیم. شبها هم از ناامنی و ترس خواب راحت نداریم».
فرزانه حدود ۴۰ سال دارد، ۶ سال است که مواد مصرف میکند و سه بار به اجبار ترک کرده و باز به سمت مواد برگشته است. سیگاری آتش میزند و در ادامه حرفهای سهیلا میگوید: از فقر و گرسنگی و دربه دری بگذریم، موضوعی که ما زنهای کارتنخواب رو بیشتر میترسونه «تجاوزه». ترس از تجاوز باعث شده بسیاری از زنان کارتنخواب گروه تشکیل بدن تا شبها از هم مراقبت کنن. در برخی از فصلها مانند فصل زمستون که رفت وآمد تو خیابونها کمه، شبها ساعتی میخوابیم تا از یکدیگر مراقبت کنیم. همین چند وقت پیش به یکی از دوستانمان که شب برای خرید عملاش رفته بود گروهی تجاوز شد.» از فرزانه میپرسم در زمانهایی که امنیتشان به هر نحوی تهدید میشود، چرا با پلیس۱۱۰ تماس نمیگیرین؟ پوزخند تلخی میزند و میگوید: «اگر بیان مجرم درجه اول خود ما هستیم، اما اگر هم زنگ بزنیم، اونها نمیآن، من تجربه زنگ زدن به پلیس ۱۱۰ رو نداشتم اما دوستانم مواقعی تماس گرفتهاند اما اونها هیچوقت نیومدن.»
«اکرم» که دوستانش «اکی» صدایش میکنند و میگویند تحصیلات دانشگاهی دارد و از بد روزگار از خیابانها و پارکهای جنوب شهر سردر آورده است، میان حرف فرزانه میپرد و از بچههای بیهویتی میگوید که حاصل تجاوز به زنان کارتنخواب است. برخی از زنان کارتنخواب برای جور کردن موادشان با رضایت تنفروشی میکنند، اما برخی دیگر مورد تجاوز قرار میگیرند. برخی هم قربانی انتقامجویی میشوند. حاصل این تجاوزها بچههای بیهویتی هستند که برخیشان از گرسنگی تلف میشوند و برخی دیگر برای تکدیگری فروخته میشوند.
هنگامی که اکرم، سهیلا و فرزانه مدام در حال پریدن در میان حرف یکدیگر بودند و هر کدام سعی داشتند در صحبت کردن بر دیگری پیشی بگیرند. یک مرتبه صدای یک موتور به پاتوق نزدیک شد. همه حرفهایشان را ناتمام گذاشتند و به سمت راننده موتور که فروشنده مواد و پایپ است هجوم برند. هر کدام مقداری اسکناس مچاله شده را از گوشه روسری، میان جوراب یا کولیهای رنگ و رو رفتهشان بیرون کشیدند و در ازای آن بستههای کوچک از موتورسوار که به آن ساقی میگفتند، تحویل گرفتند و بلافاصله با استفاده از شیشههای براقی که زیر نور تیر برق وسط پیادهرو میدرخشید، شروع به کشیدن مواد کردند.
از آن جمع جدا میشوم و آنان را با جنسهای خریداری شده و بساط گرمشان تنها میگذارم. ساعت ۴ صبح را نشان میدهد، هر کجا را نگاه میکنم زنان و مردان کارتنخواب در گوشهای بر کف خیابان دراز به دراز افتادهاند، برخی خواب رفته و برخی در حال دود کردن سیگار به نقطه نامعلومی خیره شدهاند.
به میدان محمدیه میرسم زندگی همچنان در جریان است، عده زیادی زن و مرد بدون هیچ مزاحمتی آزادانه مشغول کشیدن و خرید و فروش مواد هستند، آنها همه جا هستند در هرکوچه که سر بچرخانی گروه زیادی دورهم نشستهاند، باد خنکی میوزد، ماشینهای گشت را از دور میبینم، ظاهراً چرخی زده و رفتهاند. گویا آنها هم به این نتیجه رسیدهاند که کار از دستنبد و بگیروببند گذشته است، انگار این شکل از زندگی در جنوب تهران عادی شده است و همه آن را پذیرفتهاند. صبح در راه است و باید زودتر به خانه برگردم.
- 11
- 5