پاسگاه نعمت آباد، ساعت ٣٠: ١١صبح؛ از خانه که در قرق قهوهخانهها و آدمهای ندار و کم درآمدست تا چهارراه آجودانیه، آنجا که میوه فروشان مغازه دارند و ماشینهای شاسی بلند و آدمهای پولدار، خیابانها را بالا و پایین میکنند، راه زیاد است. آن روز صبح، اما شوربختی مهدی بود که هنوز سر اولین دستمال با مشتری چانه نزده، گیر افتاد. درد سنگینی دستهای یک ناشناس از پشت، هنوز روی مچاش است: «دیگر نمیروم آخرین بارم بود.» طرح ساماندهی کودکان کار و خیابان، همان روز بود که مثل بختک روی خانهشان افتاد.
خانه، دم کرده و تاریک درست بالای سر یکی از قهوهخانهها از روی زمین بالا رفته، دود قلیانها در راهروی تنگ با دیوارهای زهواردررفته، میپیچد و به خانه میرسد. مادر در آن ساعت ملالآور ظهر تابستان، همنشین عایشه، رقیه و امیرعلی شده و میخواهد غائله جر و بحثشان بر سر کتاب درسی رقیه را بخواباند، پدر بیماری اعصاب دارد، قرصها را بالا انداخته و خوابیده. مهدی خودش را در دستشویی قایم کرده، میگوید مشغول وضوست. ساعت ٣٠: ١١ صبح هنوز اذان نداده. از آن روزی که مادر و پدر در به در آزاد کردن مهدی بودند، دیگر پایش را از خانه بیرون نگذاشته. او سه هفته پیش، یک شبانه روز را در مرکز یاسر گذراند.
طرح ساماندهی کودکان کار و خیابان از ٢٢ خردادماه به خیابانها آمد، چهارراهها، مرکز اصلیاش بود؛ هر جا کودکی با فالی یا اسپند و شیشه شوری ایستاده. در کمتر از یک ماه نزدیک به ٢٣٤ کودک از خیابان به قول مسئولان «ساماندهی» شدند و یکراست روانه یکی از سه مرکز بهزیستی شدند؛ یاسر، بعثت و شهدای افسریه.
مهدی آن روز سرچهارراه بود که یکی از پشت مچاش را محکم گرفت و وارد وناش کرد، نمیدانست چه خبر شده، هر چه التماس کرد، گریه کرد، به دست وپا افتاد، هیچکس دلش به رحم نیامد. ماشین به سمت شهرری راه افتاد. مرکز یاسر، انتظارش را میکشید. او تنها نبود، دهها کودک دیگر هم همراهش بودند، یکی با ظرف اسپند، آن یکی با شیشه شور و اسفنج و ... ساعت از ٥ عصر گذشت که مادر دلنگران شد، چند روز قبلش، خبر دستگیری بچه یکی از اقوام را شنیده بود و حالا مشوش شده بود. آنها همان روز به بهزیستی رفتند: «نمیدانم اسمش چه بود، همان جا که کنارش پارک است، نزدیک شهرری.» اسم مهدی در لیست مرکز یاسر بود.
«مهدی همهاش خانه است، دیگر کار نمیکند، آن روز هم بار اولش بود که میرفت، یکی از آشناها او را با خودش برد.ما اصلا نیازی به پول مهدی نداریم.»
پدر در ضایعات کار میکند و این خانواده دوماش است، چند کوچه بالاتر خانواده اولش با چند فرزند دیگر، ساکن شدهاند.
مادر که حالا ٣٠ سالش است، اولین بچهاش را باردار بود که با پدر مهدی از هرات به ایران آمدند، از وقتی پایشان را در ایران گذاشتند، مجوز گرفتند و قانونی زندگی کردند. حالا منتظر تمدید مجوز نشستهاند. مهدی پیدایش میشود: «من اصلا کار نمیکنم، همان روز با دوستم رفتم، سر میوهفروشی آجودانیه که مرا گرفتند. یک نفر از پشت دستم را گرفت و مرا بردند یاسر. یک روز آنجا بودم، آنجا پر از بچه بود، نمیگذاشتند کسی در روز بخوابد تا شب همه بخوابند. غذایش بد نبود، برنج ایرانی زرد بود با لوبیا سبز. ما از این غذاها نمیخوریم، ایرانیها میخورند، آها لوبیا پلو.»
مهدی مدرسه میرود و کلاس هفتم است. میگوید ریاضیاش شده ١٩، فارسی ٢٠.
«آنجا سه اتاق داشت، هر اتاق برای یک سنی بود، یکی برای ٧ تا ١١ سال، یکی ١١ تا ١٣سال و یکی هم ١٣ تا ١٧ سال. من در اتاق ١٣ تا ١٧سال بودم. کلا خوب بود، فقط نمیگذاشتند به خانوادهمان زنگ بزنیم. بچهها را بیشتر از پاسداران و نیاوران گرفته بودند، بیشتر هم از سرچهارراهها. همه دستفروش. فقط یکی بود که با گاری ضایعات جمع میکرد.»
مادر روز بعدش با مدرک به مرکز یاسر رفت، از مهدی تعهد گرفتند که دیگر کار نکند و بیروناش آوردند.
«دیگر توبه کردم، میخواهم مکانیک شوم، نمیخواهم بروم سرچهارراه.»
اشرف آباد، ساعت ٣٠: ١٢ ظهر: سه هفته از وقتی «معین» را گرفتهاند، میگذرد و برادرش محسن دیگر نمیداند چه کند. پدر غدهای در کمر داشت و درست بعد از اینکه معین را سرچهارراه گرفتند، به افغانستان رفت تا فکری برای درد کمرش کند. حالا محسن مانده و برادری که سه هفته در یاسر است و تذکرهای که هیچ جا سندیت ندارد.
خانه خاله محسن، در یکی از کوچه پس کوچههای اشرف آباد است؛ جایی که به گفته اهالی، شبها پر از زبالهگردهای کوچک میشود. خانه خاله دو اتاق است در دل این محله و از یکسال پیش محسن و از چند ماه بعدش، معین و پدرش، مهماناش شدهاند.
«به ما گفتند بروید سفارت، رفتیم اما بیفایده بود. رفتیم اداره اتباع گفتند اینقدر نیایید، زنگ بزنید، زنگ میزنیم کسی جواب نمیدهد، از معین یک تذکره داریم که همان شناسنامه ماست، اما همان را هم قبول نکردند، میگویند پدرش باید باشد، پدرمم که نیست.»
خانواده مستأصل شدهاند،محسن ٢٠ ساله، روزها در مرکز بازیافت کار میکند، شب قبل شیفت بوده و حالا آن ساعت از روز در خانه خاله نشسته و از جزییات اتفاقاتی که برای بچهها در مراکز بازیافت میافتد، حرف میزند: «همه بچههایی که در بازیافت کار میکنند، باید ٣,٥ تا ٤میلیون تومان به شهرداری پول بدهند تا کارت بازیافتشان را تمدید کنند. اینهمه کار میکنیم اما آخر سر، یکونیم تا دومیلیون تومان برای خودمان میماند. اگر هم بخواهیم آزاد کار کنیم، بار را خیلی ارزان از ما میخرند. حتی بعضی وقتها درگیریهای شدیدی سر بارها میشود و کتککاری میکنند.»
آنها هیچ مدرک اقامتی در ایران ندارند و معلوم نیست برادر ١٣ سالهاش تا چه زمانی باید در مرکز بماند. احتمال میدهند، رد مرزش کنند.
«معین در منطقه ٦ کار میکرد، نمیدانم دقیقا کجا اما فال میفروخت، دو سه ماهی میشد. یکبار رفتم دیدمش، گفت آنجا خوب است، اما جایی که خانه آدم نباشد، مثل زندان است.»
آنها هراتیاند و میگویند افغانستان کار نیست، هیچ کاری. خاله میگوید که بچهها حتی نمیتوانند مدرسه بروند، چون طالبان مدرسهها را هم بمباران میکند. کسی جرأت نمیکند بچهاش را بفرستد مدرسه: «آنجا جنگ است». آنها حتی نمیتوانند به پاکستان بروند، نه اجازه دارند و نه حتی آنجا کاری هست. همین هم شده تا چارهای جز راهیکردن بچههایشان به ایران نداشته باشند، تهران هم در اولویت است.
«معین ماهی یکمیلیون تومان درآمد داشت، شیشه ماشین میشست و فال میفروخت. نمیتوانستم با خودم ببرم بازیافت،آنجا اجازه نمیدهند بچههای کم سن کار کنند.»
زمانآباد، ساعت ١:٣٠ ظهر؛ یونس و محمد فامیلیشان یکی است، اما فامیل نیستند. تنها اشتراکشان در افغانستانی بودن و زندگی در یکی از کثیفترین و تهوع آورترین گاراژهای تفکیک زباله است؛ گاراژی در ناکجاآبادی در زمان آباد که ماشینِ سواری، به آنجا راهی ندارد. گاراژ در قرق وانتهای سفید زباله است، همانها که دور تا دورش بسته است. آنها مسئول جابهجایی زبالهها هستند، چه قبل از جداسازی چه بعدش. یونس سمت هفت تیر دستفروشی میکرد و محمد هم شرایط مشابهی داشت. حالا ٢٠ روزی میشود که در مرکز یاسر نگهداری میشوند. نه پدری و نه برادری، بدون خانواده در ایران زندگی میکنند و حالا دایی مسئول پیگیری کارهای یونس شده؛ یونس ١٢ ساله.
«مدرکی نداریم تا بیروناش بیاوریم، تذکره را قبول نمیکنند، هنوز سفارت نرفتیم، به نظرتان برویم؟ ممکن است رد مرزش کنند، اشکالی هم ندارد، فقط پدر و مادرش اذیت میشوند.»
گاراژ بوی تهوع آوری میدهد، حتی یک ثانیه هم نمیشود نفس کشید، اما جمعیتی که از لای دری که به زور باز شده، بیرون میآیند تا غریبهها را ببینند، حکایت از زندگی چند ١٠ نفر آدم در همان جا دارد؛ همه هم کم سن و سال.
«اینجا ضایعات میآورند، نان خشکی، پلاستیک. دیگر عادت کردیم به این وضعیت. همین جا هم زندگی میکنیم، خیلیها اینجا هستند. همه هم افغان. ما ٦، ٥ سال است اینجا زندگی میکنیم، جاهای دیگر هم بودیم مثل اشرف آباد.»
این گاراژ آزاد کار میکند، اما محصول را به پیمانکاران شهرداری میفروشد.
«اینجا کار هست، افغانستان نیست، آنجا کار باشد انجام میدهیم، قبلا هم کار میکردیم مثل کشاورزی. اما اوضاعش خوب نیست و جنگ است.»
کودک ١٣ ساله، زیر هُرم آفتاب، کمی دست از کار کشیده و بیرون آمده. روی صورتاش لکه قرمز بزرگی است، میگوید خورده زمین، اما دستهای سیاه و چرک آلودش، داستان دیگری را روایت میکند.
قوچ حصار، ساعت ٢ ظهر: رفیع را صبح گرفتند، بعدازظهر فرستادند خانه. بدون هیچ مدرک، بدون اینکه حتی پدر و مادرش سراغش را بگیرند. خانه در دور افتادهترین منطقه قوچ حصار است، آن ساعت از روز، پدر لم داده گوشه خانه و مادر هم بیکار کنارپسر کوچکش نشسته. رفیع را یک روز صبح گرفتند، بعدازظهر، زودتر از روزهای کاری دیگر، به خانه آوردند، ساعت ٨ صبح روز بعدش دوباره سر کار رفته. مادر نمیداند پسرش کجاست، پدر هم از او بیخبر است و رفیع ١٤ ساله نانآور خانه شده.
«نمیتوانم کار کنم، در بامیان افغانستان پایم ترکش خورده، نمیتوانم زیاد روی پا بایستم، بعضی وقتها سر کار میروم، اما زود خسته میشوم و میآیم خانه.»
پدر ٣٨ ساله است و قبلا بنایی میکرده، مادر ٣٤ ساله و بیکار و میگوید دنبال کار گشته، پیدا نکرده: «اگر شما کار سراغ دارید بگویید، میروم.» رفیع، بار خانه را به دوش میکشد. آنها خانه را با ١٠میلیون تومان رهن و ماهی ٦٠٠هزار تومان کرایه کردهاند و رفیع باید اجاره و خرج زندگی را بدهد. مادر میگوید: «رفیع رفته سر کار، گفت میروم کارخانه پلاستیک، فکر کنم آنجا رفته. قبلا اسپند دود میکرد.»
مهدی دیگر کار نمیکند، معین هنوز در مرکز است و شاید تختاش کنار یونس و محمد باشد، رفیع دوباره سر از خیابان درآورده، نانآور خانواده است، چارهای هم ندارد، اسم آنها حالا در لیست سیاه بهزیستی است؛ لیست کودکانی که به جرم کار در خیابان از سر چهارراهها جمع شدهاند.
بیشتر کودکان افغان را یکی از آشناها به ایران میآورد
حکیمه قنبری از مددکاران انجمن حامی است؛ انجمنی برای حمایت از کودکان و زنان پناهنده و آواره که در طرح ساماندهی کودکان کار و خیابان مشارکت میکند. برای حکیمه که خودش افغان است، سرکشی به خانواده همشهریهایش که فرزندانشان در بهزیستی نگهداری میشوند، سخت است: «ما با بچههای خارجی که اغلب افغانستانی هستند و در این طرح جمعآوری و به بهزیستی منتقل شدهاند، مصاحبه میکنیم، آدرس و شماره تلفنشان را پیدا میکنیم و به خانهشان سر میزنیم، بچههای کار و خیابان، به یکی از سه مرکز بهزیستی در یاسر، بعثت و شهدای افسریه منتقل میشوند.» برای حکیمه تمام این اتفاقات که برادرش سالها پیش بهاشتباه در یکی از این طرحها دستگیر شده، تداعی خاطرات تلخ است؛ برادرش را به اتهام نادرست اشتغال در کارگاه غیرقانونی گرفته بودند و به اسم مهاجر داوطلب برای بازگشت به افغانستان رد مرز کرده بودند. شوش، مولوی، فرحزاد، مناطقی در کرج، پاسگاه نعمتآباد، زمانآباد، اشرفآباد و ... مناطقی است که از یک ماه پیش تاکنون محل رفتوآمد حکیمه و همکاراناش شده، برای شناسایی خانواده کودکان: «بچههای زیادی هستند که بدون خانواده و با عمو یا دایی یا پسرعمو به ایران میآیند، گاهی حتی با یک آدم غریبه. گاهی به اشتباه میگویند که این بچهها قاچاق شدهاند و یک گروهی آنها را به ایران آورده و ازشان پول گرفته، اما اینطور هم نیست، آنها را از سر مرز با پول به ایران میآورند؛ به همین دلیل میگویند قاچاق.» آنها در بازدیدشان متوجه شدهاند که بیشتر دختران، خانواده دارند اما پسران، خیلیهایشان این طور نیستند و در شرایط بدی در گاراژهای نان خشکی و ضایعات کار میکنند. حکیمه میگوید شرایط افغانستان خیلی بد است که این بچهها حاضرند در چنین وضعیتی کار و زندگی کنند.
- 11
- 3