به فاصله نشستهایم. بوی الکل توی اتاق پیچیده. جرعهجرعه چای را میخورم و یادم میافتد به خط زرد منقطع که من را به این سمت کشانده است. به سمت فاصلهای کوتاه بین مرگ و زندگی. اینجا صداها هم محو میشوند. «صداها»؛ مردهها که صدا ندارند. صدای آمبولانس اسلوموشن توی گوشم هست. یک جسم سرد و بیروح جلویم افتاده، در کاور سیاه رنگی که قرار است ویروسها را پخش نکند، مثل یک گلوله سخت و سفت. میترسم.
شما نمیترسی؟
اولین بار چرا. راننده آمبولانس میگوید. «احمد. م ۳۲ساله اهل نجفآباد». وقتی اولین مسافر بیجانش را به مقصد میرسانده، ۲۱ساله بوده و حالا ۱۰، ۱۲ سالی میشود که به این کار مشغول است. حالا به قول خودش کسبوکارش مردههاست. میانگین بین ۵۰ تا ۷۰ مرده را حمل میکند و میآورد و حالا از هیچکدامشان هم نمیترسد. همان اول از اولین مردهای که توی آمبولانس گذاشته، ترسیده، خیلی بیشتر از آنچه فکرش را میکرده، ترسیده. بعدها برایش عادی شده و حالا دیگر برایش جا افتاده. هر مرده یک تلنگر است برای احمد. هر روز یک روز برای نبودن. زنگ مرگ همیشه هوشیار نگهش میدارد: «از وقتی کرونا آمد، میترسم. حتی حالا که شیوع این ویروس کمتر شده باز فوبیای کرونا هست. انگار همیشه با ما مانده و هنوز عادی نشده. انگار برگشتهام به روزهای اول کارم. از مردهها میترسم. از اینکه بشوم ناقل، بروم خانه و بچههایم و زنم هم بگیرند، میترسم. چند بار همه گرفتهایم؛ اما خدا را شکر ضعیف بود. حالا امید به خدا. خودش رفته. کمتر شده؛ اما هنوز ترسش هست. بعضی وقتها به جانمان میافتد. به جان همه کارگرهایی که توی غسالخانه کار میکنند».
آمبولانس میایستد. چند نفر جسم بیجان را میگیرند و میگذارند روی ریل. باز هم فاصلهها منقطع و محدود میشود. بین یک سنگِ تختِ مستطیلشکل و فضای بیرون فاصله کوتاه است. دو طرف سنگ، مستطیلی است که به اندازه یک انسان متوسط قد کشیده است و شیاری دارد که رو به پایین بدون اینکه به هم متصل شود منحرف شده؛ سنگی که تنها امکاناتش سوراخی است که آب از آن میرود داخل فاضلاب! آنجا باز هم فاصله را حس میکنی.
مرده از شیارهای لاستیکی عبور میکند و میلغزد روی دست زنهایی با لباسهایی متحدالشکل با روپوش سبز، پیشبند سفید و مقنعه آبی روشن، چکمههای بلند و دستکشهای نارنجیرنگ. اینجا معراج است؛ اتاقی سرد و نمناک با بویی ناآشنا. هرکدامشان یک انبار از حرفهایی هستند که برای هیچکس نگفتهاند. یک گنجینه از خاطراتی که زندگی مردگان را در آن مخفی کردهاند. کسانی که زندگی را بهتر از زندهها میفهمند. خاطرههای تلخ یا شیرین، سیاه یا سفید از خانه یکی مانده به آخری دارند. کارگرانی که سنوسالشان مختلف است. قدیمیترینشان راحتتر حرف میزند. به قول خودش ۱۵ سال است که با مردهها سروکله میزند؛ اما نه اینطور. او حالا دیگر از مردهها نمیترسد.
از ۱۵ سال پیش بگو، چطور بود؟
مدیرمان خیلی سختگیر بود. شاید نمیخواست اینجا استخدام شوم. به محض اینکه آمدم میخواست من را امتحان کند، یک پای قطعشده انداخت جلوی من، گفت بشور.
شستی؟
شستم؛ به هر مصیبتی بود. شستم تا اینجا بمانم. میخواستم دختر شوهر بدهم، به این کار نیاز داشتم، شوهرم کم آورده بود و به هیچ شکلی نمیتوانستیم جبران کنیم. بعدها مردهشستن برایم عادی شد. به لطف و کرم خدا موفق شدم؛ اما در این دو، سه سال اخیر دیگر برایمان مثل قبل نبود؛ با ترس زندگی میکردیم.
با دستگاه مکانیزه مردهها شسته میشوند؟
زن مسن میگوید: نه چنین چیزی نیست.
اتاق پر شده از زنها. موقع استراحت است. هرکدام داستان خاص خودش را دارد. خاطراتشان گاهی مشترک و گاهی متفاوت از مردههایی است که به مرگ طبیعی مردهاند یا کسانی که مجهولالهویه هستند و شاید چند روزی در خیابان یا بیابان ماندهاند. بیمارستانیها و کسانی که تصادف کردهاند. آنهایی که کرونا داشتهاند و باید با آداب خاصتری شسته میشدند. هرکدام فرق دارند. حرفهایترها و کسانی که زودتر به این شغل آمدهاند، دست و کارشان سریعتر است.
صدای قرآن ملایمی از توی بلندگو به گوش میرسد که هرازگاهی جایش را به دعا و مناجات میدهد و گاهی با شیونی پیوند میخورد. صدای جیغ زنان در سالن بدرقه معراج، یک آن بند نمیشود. غسالها عادت کردهاند به لحظههای دردناکی که هر روز با آن برخورد میکنند؛ اما هنوز هم این صحنهها برایشان غمانگیز است. این را زن غسال ۳۷ساله میگوید: «همه ما اینجا ضعف اعصاب داریم». زن جوان به خاطر کموکسری خانوادهاش کارگر اینجا شده است. از همان اول از محیطش خوشش آمده، اینکه همه زن بودهاند و امنیت داشته: «چیزی که خیلی ناراحتمان میکند این است که مردم به ما مثل یک میکروب نگاه میکنند. بهخصوص وقتی کرونا آمد، حتی بچههایمان از ما میترسیدند». زن دیگری که تا حالا سکوت کرده، سکوتش را میشکند و میگوید: به ما میگویند مردهشور. اسم ما غسال است».
کارتان را از چه ساعتی شروع میکنید؟
زن جوانتر میگوید: کارمان از یک ربع به هشت صبح شروع میشود و تا چهار بعدازظهر طول میکشد. البته وقتی کرونا آمد، شیفتهایمان بیشتر هم شد. تا حالا اینقدر که توی کرونا مرده دیدم، در زندگیام مرده ندیده بودم. در یک روز گاهی میدیدیم که ۵۰ تا صد تا مرده میآوردند. تعطیلات نداشتیم. جمعه و شنبه نداشتیم. مرده که خبر نمیکند. هر روز هفته هستند، نباید روی زمین میماندند. نباید بمانند.
غسال کارکشته میگوید: «تا به حال خیلی پیش نیامده که از جنازه بترسم و ترس باعث شود نتوانم کار کنم؛ اما همانطور که گفتم، این یکی، دوساله، نه برای خودمان، بیشتر برای خانوادهمان میترسیم. میترسیدیم ناقل باشیم، این ویروس همه را ترساند. بهخصوص ما که همیشه با مردهها سروکار داریم. چندین نفرمان کرونا گرفتند و مردند. خیلیها مردند. کارمان سخت است. اینجا کارگرها مظلومترین آدمهای دنیا هستند (دلشان پر است).
تعدادتان که کم شد مشکل پیدا نکردید با اینهمه مرگ؟
خب مجبور بودیم تا آمدن نیروی جدید دوام بیاوریم. سخت بود؛ مردههای زیادی در سردخانه منتظر ماندند تا نوبتشان بشود.
حالتان بد نمیشود هر روز با مرگ سروکار داشته باشید؟
به هر حال همه ما با مرگ هر روز سروکار داریم؛ اما یادمان میرود. بااینحال، بعضی وقتها خستگی امانمان را میبرد. به غیر از کرونا، بعضیها تصادف کردهاند و بدنشان پارهپاره شده، بعضی جنازهها فاسد شدهاند و بعضی هم مشکلات دیگری دارند. یک بار یک جنازه آوردند که سرش جدا شده بود و ما باید آن را بخیه میزدیم.
مثل جراحها؟
با یک فرق؛ جراحها باز میکنند، ما میبندیم. وقتی اینجا میآیی با مردم عادی فرق میکنی. یک جورهایی دیگر شبیه آنها نیستی (بیراه هم نمیگوید).
کابوس هم میبینی؟
اولها که شروع کرده بودم، چرا میدیدم. همه ما میبینیم. بهخصوص بعد از کرونا. مردهها روی هم تلنبار شده بودند. یک بار که مردهای را شستم و بعد برای استراحت آمدم، خوابم برد. خواب دیدم همان مرده آمده بالای سرم به من گفت: شیلنگ را که گرفتی کل استخوانهایم از هم پاشید، چرا بسمالله نگفتی؟ یکدفعه از خواب پریدم. از همان موقع به بعد سعی کردم که هر مردهای که برای شستن میآورند بسمالله بگویم.
غسال ۳۱ساله دیگری که پنج، شش سالی میشود در سالن تطهیر کار میکند، یکی دیگر از همین کارگرهاست. یک پسر هفتساله دارد و میگوید: «پسرم نمیداند اینجا کار میکنم». شوهرش معتاد بوده و خیلی وقت پیش او و پسرش را ترک کرده است. این شغل را که انتخاب کرده، همه فکوفامیلش ترکش کردهاند. حتی برادرش هم دیگر در خانهاش چیزی نمیخورد. همین موضوعات بوده که باعث شده غسال دیگری که ۲۹ساله است، اصلا به فامیلهایش نگوید که اینجاست. به همکارانش سپرده بوده که هر وقت آنها اینجا آمدند، او را خبردار کنند. تقریبا همهشان همینطور فکر میکنند، نه دوست دارند اسمشان و نه فامیلشان را به کسی بگویند. دلشان میخواهد مبهم بمانند.
با اینکه این کار برایتان عادی شده، غمگین هم میشوید؟
«مردم فکر میکنند ما قسیالقلب هستیم؛ اما واقعا اینطور نیست. خیلی وقتها غمگین میشویم؛ برای بچهها یا جوانها؛ کسانی که زودتر از آنچه باید از دنیا چشم بستهاند. قبلا پیرها بیشتر بودند، حالا کرونا به جان جوانها افتاده و به آنها هم رحم نمیکند. مردههای جوان هم بیشتر شدهاند. همینها غمگینمان میکند. دل داریم بالاخره».
خاطراتشان زیاد است. بهطور متوسط هرکدامشان با روزی ۱۰، ۱۵ جنازه و بلکه بیشتر طرف هستند و همین کافی است که دفترچه خاطرات ذهنیشان پر شود، از اسم و چهره و خاطرات مربوط به آنهایی که همراهانشان با شیون و گریه سرگذشتشان را میگویند.
تا حالا نزدیکانتان را هم شستهاید؟
یکی از غسالها میزند زیر گریه «دخترم؛ ۱۳ سالش بود. یک بیماری نادر داشت که نگذاشت جوانیاش را ببینم، از دستم رفت. خودم غسلش دادم. توی کفن قد کشیده بود».
غسال بعدی با صدای منقطع میگوید: «مادرم را همین چند وقت پیش شستم. کرونا گرفت و رفت». بقیه هم یا خواهرشان را شستهاند یا خاله یا فامیلهای دورتر را.
سکوت همه جای اتاق را اشغال میکند. صدای ریزی میآید و صدای مهرههایی که از نخ تسبیح یکییکی جدا میشود و روی هم میافتد. اینجاست که اثبات اینکه غسالها قسی نیستند، کار سختی نیست. اگر سنگی شده بودند، محال بود با به یاد آوردن خاطرهای که مثلا دو، سه سال پیش اتفاق افتاده، اینطور به هم بریزند و نتوانند بغضشان را کنترل کنند، اشکهایشان جاری شود و برای یکدیگر عزاداری کنند: «روز بدی بود. روز سختی بود. برای همه ما بد بود. دختر جوان همکارمان از دست رفته بود...» .
غسال جوان دیگری میگوید: «برای غسالها شستن کودک، نوزاد و نوجوان و جوان هیچوقت عادی نمیشود. هر بار که یک کودک یا جوان میآورند، همه به گریه میافتیم».
سوت آغاز کار، فضا را پر میکند و باز سکوت مرگباری جایگزینش میشود و گاهی شیونی آن را میشکند. همه غسالها، لباسهایشان را میپوشند تا برای روز سخت دیگری آماده شوند. چشمهایشان پشت ماسکهای سفید لبخند میزند؛ هرکدام میروند سر کارشان. خداحافظی آخر، معنای خاصی دارد برای کسانی که سالهاست میدانند اینجا خانه آخر است.
غروب شده، آسمان به خون نشسته، سوز سرد بهار باغ رضوان به زمستان میماند... و آخرین طلیعههای نور روی تابلوی «معراج» کمکم رنگ میبازد... .
- 19
- 6