به گزارش رکنا، از طریق یکی از مسئولان شهرستان کلات با خبر شدیم دختری ۳۵ ساله در روستای قله زو؛ از توابع کلات نادر به دلیل بیماری ناشناخته ای قادرنیست غذا بخورد و فقط از شیر تغذیه می کند.
برای بررسی موضوع به سمت روستای قله زو راه افتادیم و پرسان پرسان خانه شیرمحمد پدر سمانه را یافتیم.
آخرین خانه روستا پس از مسجد
به خانه شیرمحمد پدر سمانه می رسیم؛ آخرین خانه روستا پس از مسجد منتهی به زمین های کشاورزی روستا.
پیرمردی حدود هشتاد ساله با پشت خمیده و دست باند پیچی شده با یک پارچه کهنه در را می گشاید، پیرمرد با ادب خاصی دعوتمان می کند به داخل، چهار پنج رأس گوسفند و چند مرغ و خروس در حیاط خانه پیرمرد وجود دارد همسرش جلو در ورودی خانه به استقبال می آید و به زبان ترکی خوش آمد می گوید ،گویا فارسی نمی داند.
یک اتاق دو در سه تاریک ورودی خانه اش است. تحویلمان می گیرد و می گوید بفرمایید به اتاق مهمان. اتاقی سه در چهار مزین به یک روفرشی رنگ و رو رفته و یک پتوی تا شده برای نشستن.
روبه رویشان می نشینیم؛ سراغ دخترش را می گیریم؛ او را می آورند؛ ظاهرش نشان می دهد که مشکل خاصی دارد. به چهره غمگین پیرمرد نگاه می کنم؛ خط های پیشانی و گونه هایش هرکدام حکایتی دارد از غم و اندوه نشسته بر دلش و بر دست هایش نشانه های کار و تلاش هویداست.
سرشار است از لطافت و مهر پدری! در چشمانش صمیمیت و امید موج می زند، امید به ماندن و بودن در کنار تنها دختر معلولش، و مادر... حضور ما امیدوارش کرده، امید دارد که شاید حضورمان گوشه ای از بار گرانی را که عمریست بر دوش می کشد سبک کند!
سرگذشت فرزند بیمار به روایت پدر
پدر سمانه می گوید متولد ۱۳۲۸ است؛ اسم اصلی او محمد است ولی در روستا به شیرمحمد معروف شده؛ همسرش دو سال از او بزرگ تر است و هیچ نسبت فامیلی با هم نداشتند. ۱۵ فرزند به دنیا آورده اند که فقط ۴ دختر برایشان مانده است؛ سه دختر دیگر ازدواج کرده اند و سمانه مانده است.
سمانه از بدو تولد تاکنون غذا نخورده و فقط شیر مصرف می کند! گاهی نیز از طریق همان شیشه شیر به او چای می دهند! تنها همین دختر ازخانواده شیرمحمد تحت پوشش بهزیستی است و تنها کمک بهزیستی به خانواده شیرمحمد شیرخشک سهمیه ای است که به او تعلق می گیرد.
مادر سمانه می گوید بهزیستی یک ماه شیر می دهد و دو ماه نه. چاره ای نیست باید شیرگاو بدهیم. مواقعی که شیرخشک نداریم روزی سه کیلو شیر گاو از زن همسایه می خرم و در عوض برایش با دوک نخ می ریسم. سمانه را پیش دعا نویس برده ایم که گفته دختر شما مشکل خاصی ندارد.
دکتر ها هم دارو های آرامبخش تجویز می کنند فقط برای آن که هنگام خواب بی تابی نکند! مادر سمانه با صدایی آرام، طوری که دخترش نشنود می گوید دیگر حوصله و توان سابق را ندارم. اعصابم نمی کشد و دستانم قوت سابق را ندارد. پرسیدم چرا فرزندتان را برای نگهداری به بهزیستی نسپرده اید؟ اما گویا جانشان به سمانه بسته است! به نظر می رسد تنها دلخوشی آن ها بودن و نگه داشتن این دختر ناتوان است!
هیچ کس نیامده به جز یک آقا با لباس بسیجی
شیر محمد در جواب سوال من که آیا تا به حال کسی از مسئولان به سراغتان آمده اند یا نه می گوید: هیچ کس. فقط یک ماه پیش یک آقا با لباس بسیجی آمد و کمکمان کرد. با پولی که داد دوباره این گوسفندان را خریدیم.
قول داد دیوار حیاط را هم بلندتر کند و برای سقف خانه هم کاری کند. آخر یک بار گرگ از دیوار کوتاه حیاط شیرمحمد به داخل آمده و پنج گوسفندش را که تمام دار و ندارش بوده است یکجا دریده. اکنون نیز سقف چوبی تنها اتاقشان به وسیله موریانه ها در حال تخریب است و هرلحظه بیم آن می رود که خدای نکرده سقف بر سر این دختر بینوا و والدین پیرش فرو ریزد!
حکایت دست باند پیچی شده اش را ازشیرمحمد می پرسم.با خجالت می گوید من قبل از این محتاج کسی نبودم اما از روزی که از پشت بام به پایین پرت شدم، دستم معیوب شد و ازکار افتادم. همسرش اضافه می کند زمستان برای پارو کردن برف به روی پشت بام رفته بود که با سر و روی خونی در حیاط پیدایش کردیم. خودش یادش نمی آید. سه روز بیهوش بود و یک ماه هم در بیمارستان بستری شد. الان هم حال و حواس درست و حسابی ندارد.
از پیرمرد و خانواده اش خداحافظی و به طرف شهر حرکت می کنیم.
آی آدم ها! یک نفر در آب دارد می سپارد جان
در راه برگشت به شهر بی توجه به منظره زیبای کوه ها و دره های ژرف قله زو سوالات بی شماری در ذهنم رژه می روند:در اطرافمان چه تعداد آدم هایی هستند که این گونه مشکلات ریز و درشت دارند؟ چه تعداد از همنوعان ما در تنهایی خویش منتظر دستی، نگاه یا سخنی مهربان به سر می برند؟ گرگ های گرسنه در کمین بالارفتن از کدام دیوار کوتاه هستند که با چند ردیف آجر همّت ما این امکان از آن ها گرفته می شود؟
موریانه ها در حال تخریب کدام سقف و سرپناهند که با اندک توجه ما از فاجعه ای جانکاه جلوگیری به عمل خواهد آمد؟ هر کدام از ما دل چند شیرمحمد را می توانیم شاد کنیم؟ فقط با حضور در کنارش و گپ و گفتی مختصر!
در انتها، کسی در عمق وجودم صدا می زند: آی آدم ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب، دارد می سپارد جان...!
- 25
- 3