پنجشنبه ۰۱ آذر ۱۴۰۳
۰۹:۵۳ - ۲۱ مرداد ۱۳۹۶ کد خبر: ۹۶۰۵۰۴۹۲۰
سایر حوزه های اجتماعی

«اول مهر»، رویای که برای کودکان افغان تعبیر نشده

کودکان افغانی,اخبار اجتماعی,خبرهای اجتماعی,جامعه

زن نماد انتظار است. انتظار رسیدن صبح تا دوباره به عابرها خیره شود و عابرها نبینندش. انتظار تبدیل شدن از زنی که در گیر و دار جنگ طالبان، آینده‌اش را فراموش کرده است. انتظار تبدیل شدن از زنی که جنگ، سواد خواندن و نوشتن را از او گرفته و حالا حسرتش را مهمان آینده فرزندانش کرده است.

 

«جنگ که شروع شد اومدیم ایران. پسر و دخترم کوچیک بودن که اومدیم. ۱۳، ۱۴ ساله که ایرانیم و هرسال آواره‌تر از سال قبل. کشور ما کشور نیست که اگر بود ما اینجا آواره نبودیم. بچه اول بودم و تا کلاس ششم نتونستم بیشتر درس بخونم. بعد ازدواج کردم و با دو تا بچه کوچیک اومدیم اینجا.»

 

روزی زمین و آسمان لرزیده و حال و آینده زنان کابل را در هم گره زده است. گرهی که غم و حسرت آفریده و می‌شود در چشم زنان کابل خشم‌اش را دید. « اگر درس می‌خوندم شاید الان مجبور نبودم که خونه‌های مردم رو تی بکشم و تمیز کنم. کار می‌کنم تا بتونم پول شهریه بچه‌هام رو جور کنم و بفرستمشون مدرسه. نمی‌خوام مثل من خونه مردم کار کنن، می‌خوام درس بخونن و آینده‌شون خوب بشه. حالا آینده خودم خراب شد مهم نیست.»

 

بین هر جمله‌ای که می‌گوید سکوت می‌کند؛ سکوتی ابدی که شاید تازه سر باز کرده از یک حسرت عمیق.«گفتم میایم ایران بچه‌هام میرن مدرسه و باسواد میشن، آینده‌شون مثل من نمی‌شه. به ما گفته بودن بچه‌های افغان تو مدرسه‌های دولتی، بدون پول ثبت‌نام میشن ولی همش دروغ بود. برعکس شد همه چی؛ برای اینکه ثبت‌نام کنن پول گرفتن، برای شهریه جدا پول گرفتن و برای کمک‌های مردمی هم جدا.»

 

حالا هر کودک عابری که نگاهش به زن می‌افتد، چادرش را محکم‌تر می‌گیرد و قدم‌هایش را سریع‌تر می‌کند تا به مادری برسد و آینده فرزندش را برایشان هجی کند؛ که من اگر به جایی نرسیدم، که ما زنان کابل اگر به جایی نرسیدیم، آینده را توی مادر باید بسازی برای فرزندت.

 

«می‌گفتن چون ما افغانیم باید برای ثبت‌نام هم پول بدیم. اینجا پول حرف اول را می‌زند. پول داشته باشی ایرانی و افغان بی‌معنی می‌شود و می‌شوی تاج سرشان. پول نداشته باشی هم آدم حسابت نمی‌کنند و می‌شوی افغانی! که نباید درس بخوانی و باید کشور خودت را آباد کنی.» زن نماد انتظار است. انتظاری که مادری‌اش را ۱۳، ۱۴ سال است در اتاق‌های جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان دیکته می‌کند تا بگوید اگر من به جایی نرسیدم، تا اگر از این بی‌اتفاقی‌های هر روزه جان از روحم گرفته شده، کودکم باید آینده بسازد برای آوارگی‌هایم.

 

«درس خوندنش برای چیه دیگه؟»

تعدادی از خانواده‌های افغان هستند که بیشتر از ۱۰سال است به ایران آمده‌اند و علاوه بر مشکلات هرروزه‌شان درگیر ثبت‌نام بچه‌هایشان در مدرسه‌های دولتی نیز شده‌اند.

 

پیش از این در طرحی موسوم به طرح فرمان مشخص شده بود که کودکان افغانستاني چه آنها که داراي شرايط قانوني حضور در ايران هستند و چه آنها که مدارک حضور قانوني را ندارند بايد در مدارس دولتي ثبت‌نام شوند؛ اما با وجود صدور این طرح، شهریه‌های بالا برای دانش‌آموزان افغان، طرح را به حاشیه برده و حالا روایتگر سختی‌هایشان شده‌اند تا گوش شنوایی، حداقل خواسته‌شان را برآورده کند.

 

هیچ‌وقت آدم حرف زدن نبوده انگار؛ خصوصا از روزی که گوش شنوایش تصمیم گرفته که دیگر مثل خیلی از نبوده‌های زندگی‌اش نباشد. همه چیز را ریخته در خودش و نتوانسته حتی گوشه‌کناری بنویسدشان. حالا انگار که امید داشته باشد، سفره دلش را باز کرده. انگار که در دلش گفته باشد نوشتن اگر نمی‌توانم، گفتن را بلدم.

 

«همه این طرح‌هایی که میگن برای ثبت‌نام رایگان الکیه؛ همین چند روز پیش رفتم دخترم رو ثبت‌نام کنم گفتن برای ثبت‌نام باید صدهزار تومن بدی. تازه پول شهریه و کمک‌های مردمی رو هم جدا می‌گیرن.

 

چون ما افغانیم باید برای ثبت‌نام هم پول بدیم. پارسال هم ۳۵۰ هزار تومن گرفتن تا بچه‌ا‌م رو ثبت‌نام کنن؛ وقتی هم که می‌پرسیدم چرا باید این‌قدر پول بدم، می‌گفتن چون افغان هستی. تازه اولش می‌گفتن ببرش یه مدرسه دیگه؛ اینجا کلاس‌ها پر شده. صدبار بهشون گفتن اسم دخترم رو بنویسید تا من پولش رو جور کنم و براتون بیارم ولی قبول نمی‌کردن. می‌گفتن اصلا چرا دخترت رو میاری مدرسه؟ ببرش خونه‌های مردم رو تمیز کنه.

 

تو نظافت بهت کمک کنه. بچه‌داری کنه، ظرف بشوره. درس خوندنش برای چیه دیگه. بهشون گفتم اگه دخترم درس بخونه آیند‌ش مثل من نمی‌شه. همه چیز با پول حل میشه؛ تا پول می‌دیم راحت ثبت‌نام  و با بچه‌هامون خوب برخورد می‌کنن ولی وقتی پول ندیم باهامون خوب رفتار نمی‌کنن. پول داشته باشی همه چی داری، نداشته باشی هیچی نداری!»

 

مدیر و ناظم به خاطر پول اذیتش می‌کردن

دختر و پسرش کلاس اول و دوم را در جمعیت دفاع پاسگاه نعمت‌آباد خوانده‌اند و مشکلات ثبت‌نام در مدرسه تازه از کلاس سوم شروع شده است. «پول ثبت‌نام رو نداده بودم آنقدر با دخترم بد رفتار کردن؛ کارنامه نمی‌دادن، مدیر و ناظم فرزندم رو اذیت می‌کردن. چون افغان تو این مدرسه‌ها خیلی زیاده. می‌گفتن اگه پول بدی همه کارها رو براش می‌کنیم ولی وقتی پول نداری برو. معلم‌ها اما رفتار خوبی با بچه‌هام داشتن.

 

فقط گاهی اوقات دانش‌آموزا دوست نداشتن پیش بچه‌های افغان بشینن که جاشون رو عوض می‌کردن. جدا از این که پول بدیم برای اسم نویسی ، پول شهریه هم دادیم که حدودا ۲۵۰ هزار تومن بود. تازه این پول برای وقتیه که ما کارت داشته باشیم؛ اگر پاسپورت داشته باشیم پول بیشتری ازمون می‌گیرن.

 

حالا تو این وضعیت پسرم میگه من رو بفرست کلاس زبان. ۱۱۰ هزار تومن هم پول کلاس زبانه؛ من از کجا بیارم ۱۰۰ تومن به دخترم بدم، ۱۰۰ تومن هم به پسرم؟ خودم تو یک درمانگاه دندان‌پزشکی کار و اونجا رو نظافت می‌کنم؛ نمی‌دونم حقوقم رو بدم دخترم بره مدرسه یا بدم پسرم بره کلاس زبان؟ دخترم اکثر درس‌هاش ضعیفه و مدرسه فشار میاره که باید کلاس تقویتی بذاریم براش؛ پول اون کلاس‌ها رو هم جدا می‌گیرن که حدودا ۳۰، ۴۰ تومنه. پنجشنبه‌ها یک ساعت کلاس میذارن که هیچی هم به بچه‌ها یاد نمیدن.»

 

چون افغان بود هیچ جایزه‌ای بهش ندادن

 حالا ۶ ماه است که جمعیت پلمب شده اما همچنان مامن کودکانی است که مدرسه آنها را طرد می‌کند.کودکان افغانی که عطای نشستن سر کلاس مدرسه را به لقایش بخشیده‌اند و جمعیت را «درست ترین جایی بود که باید می‌بودیم» معنا می‌کنند. پسرم درساش خوبه؛ همه نمره‌هاش ۲۰ شده. از کلاس اول تا حالا که پایه نهمِ یه درس هم با نمره پایین نداشته. حالا ازم می‌خواد بفرستمش کلاس زبان ولی خب پول ندارم.شاگرد اول مدرسه که شده بود به همه جایزه دوچرخه و اسکیت و ... دادن ولی به پسر من هیچی ندادن چون افغانه.

 

باباش آنقدر با من دعوا می‌کرد که چرا میذاری بره مدرسه، بذار بره سرکار پول دربیاره ولی من نذاشتم. گفتم باید درس بخونه.» زن به عقب برگشته؛ برگشته به گذشته خودش، به روزهایی که به جای درس خواندن درد جنگ را چشیده و حالا جلوی همه آن سختی‌ها ایستاده تا بچه‌هایش تکرار گذشته‌اش نباشند.

 

«بیشتر مادرها بچه‌هاشون رو در کنار مدرسه می‌فرستن کار کنن ولی من میگم بچه‌هام باید درس بخونن تا آینده خوبی داشته باشن و زندگیشون مثل زندگی من نشه. خودم تا کلاس ششم بیشتر نتونستم درس بخونم و بعدش جنگ شد ولی خواهرم درس خوند و رفت دانشگاه. همسرم هم که مریضه و نمی‌تونه کار کنه، بیشتر خودم کار می‌کنم تا بتونم پول مدرسه بچه‌هارو دربیارم.»

 

معلمای اینجا به بچه‌هام نمیگن شما از ما نیستین

انگار که جنگ، جغرافیای‌ گذشته‌شان کرده است اساسا اگر چنین واژه‌ای باشد. «پول شهریه مدرسه پسرم رو ازم نگرفتن؛ به جاش میرم خونه مدیر و ناظم رو تمیز می‌کنم، راه‌پله‌های مدرسه رو می‌شورم و ... به خاطر این کارا فعلا نگفتن شهریه بهمون بده. بازم دستشون درد نکنه که به خاطر این کارهایی که براشون می‌کنم هیچ‌پولی ازم نمی‌گیرن. نه پول ثبت‌نام، نه شهریه و نه کمک‌های مردمی.

 

میگن پول گرفتن از بچه‌های ما غیرقانونیه ولی خب مدرسه کاری به قانون نداره؛ اونا با دل خودشون تصمیم می‌گیرن. بچه‌ها که کلاس اول بودن پاسپورت نداشتیم؛ خیلی اذیت شدم تا تونستم براشون پاسپورت بگیرم و بتونن برن مدرسه.

 

تو این موردها عمو اکبر خیلی بهمون کمک کرد. خیلی از آرزوهای ما رو برآورده کرد. نمی‌دونم چجوری میشه لطفشون رو جبران کرد. ما ۱۳، ۱۴ ساله که میایم جمعیت دفاع. پسر و دخترم کلاس اول و دومشون رو اینجا بودن. اینجا خیلی خوبه، بین ما فرق نمیذارن؛ معلمای اینجا به بچه‌هام نمیگن شما از ما نیستین ولی توی مدرسه خیلی اذیت می‌شیم.

 

پارسال گفتن باید ۵۰ هزار تومن کمک‌های مردمی بدین، نداشتم که بدم. پسرم رو تو دفتر مدرسه نگه‌داشته بودن و نمی‌ذاشتن بره سر کلاس. ۵۰ تومن چیه دیگه که نذارن پسرم بره سرکلاس و بین دوستاش اذیت بشه؟ به محض اینکه پول رو براشون ریختم پسرم رفت سرکلاس.»

 

شما افغان‌ها جای ایرانی‌ها رو پر کردین

آن‌همه توان و بالا و پایین پریدن کودکی، جایش را رفته رفته به دلسردی و خوشحالی‌های بی سروصدا داده و انتظار است که مانده؛ که هرچقدر پیش‌تر می‌رود، منتظرتر است و دورتر می‌نشیند تا مبادا کسی یا چیزی این ثبات نصفه و نیمه‌ای که برای خودش ساخته را به هم بزند. شیطنت‌های کودکی جای خودش را به نگاه‌های عمیق داده و نگرانی‌های خواهرانه‌اش، جایگزین خطرپذیری‌ها و بلندپروازی‌های ۲۰ سالگی‌اش داده؛ شاید.

 

«تا کلاس سوم رو تو جمعیت خوندم و بعد که رفتم مدرسه ازم امتحان گرفتن ولی رد شدم؛ مجبور شدم دوباره کلاس سوم رو تو مدرسه بخونم. اون سال هیچ شهریه‌ای ازمون نگرفتن ولی از داداشم که اون هم کلاس سوم بود، ۳۵۰ هزار تومن گرفتن. کلاس چهارم هم یک معلم خیلی بداخلاق داشتم که کلی اذیتم کرد.

 

مامانم وقتی می‌خواست پرونده داداشم رو بگیره کلی اذیت کردن؛ اول که گفتن پروند‌ش گم شده و نمی‌تونیم بهتون بدیم. بعد گفتن باید دوباره پول بدیم، با کلی خواهش و تمنا بهمون پس دادن تا بتونیم داداشم رو ثبت‌نام کنیم ولی خب ما پنج نفریم و نفری ۳۵۰ هزار تومن خیلی زیاد میشه.»

 

و سوالی برایش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود که پس کِی؟! «به خاطر همینم هنوز ثبت‌نام نکردیم. مامانم اول می‌خواست داداشم رو ثبت‌نام کنه ولی گفتن باید پدر و مادر کارت داشته باشن تا بتونیم پسرتون رو ثبت‌نام کنیم. ثبت‌نام من اما ماجراهای زیادی داشت؛ امسال که گفتن تا۳۵۰ هزار تومن رو ندی بهت کارنامه نمی‌دیم و اسمت رو نمی‌نویسیم.

 

پارسال هم که برای ثبت‌نام رفتیم کلی سرمون داد و بیداد کردن و باهامون بد حرف زدن که شماها افغان هستین و نمی‌تونین بیاین تو این مدرسه. باید برین از منطقه نامه بیارین. بار دوم که رفتیم گفتن جا نداریم. رفتیم یک مدرسه دیگه گفتن چون دولتیه باید خونتون نزدیک باشه و برای همین باید قول‌نامه خونه رو بیارین.

 

وقتی بردیم گفتن نه این اصل نیست و کلی بازی درآوردن. همش به ما می‌گفتن شما افغان‌ها جای ایرانی‌ها رو پر کردین، چرا نمیرین کشور خودتون؟ برین کشورتون رو آباد کنین به جای اینکه اینجا جنگ کنین. فکر کن اینو جلوی همه آدمایی که تو مدرسه بودن می‌گفتن و مامانم آبروش رفت.»

 

می‌گوید با هر اسمی که می‌خواهی صدایم کن، فقط اسم واقعی‌ام را جایی ننویس. چند وقت پیش آمدند از ما عکس گرفتند بعد عکسمان را جاهای مختلف دیدیم. قول می‌گیرد که فقط حرف‌هایش نوشته شود. «شب که برای بابام تعریف کرد بابام خیلی عصبانی شد و گفت دیگه نمیخواد بچه‌ها برن مدرسه. آنقدر اذیتمون کردن دیگه منصرف شدم برم مدرسه و تصمیم گرفتم بیام همین جمعیت درس بخونم.

 

تازگیا هم همه پولای بابام رو دزدیدن و دیگه پولی نداشت که شهریه مدرسه ما رو بده. من جمعیت درس می‌خونم تا داداشم بتونه بره مدرسه و حداقل بابام پول یک شهریه کمتر بده. می‌دونی خاله؟ مدرسه شاید سواد ما رو بیشتر کنه ولی انقد باهامون بدرفتاری می‌کنن و به هر بهونه‌ای ازمون پول می‌خوان که خوبیاشو به بدیاش بخشیدم و می‌خوام جمعیت درس بخونم. ما هیچ کدوممون کار نمی‌کنیم؛ یعنی مامانم نمیذاره.

 

داداشام که از مدرسه میان باید مشقاشونو بنویسن و اگه کاری نداشتن می‌تونن برن جوراب بفروشن. ولی اگه مشقاشونو ننویسن مامانم درو قفل میکنه و نمیذاره برن بیرون. ولی خب همه که مثل مامان من نیستن. دوست داداشم با برادرش همسن ما هستن ولی مامان باباش نمیذارن برن مدرسه و همش کار می‌کنن. تازه اگه کمتر از یه حدی پول دربیارن خونه راهشون نمیدن. خیلی از وقتا  سه و چهار صبح میرن خونه. یک شب که تو خیابون بودن و جوراب فروشی میکردن بهزیستی اومد بردشون.»

 

از بهزیستی که می‌گوید؛ از زندان می‌گوید

یکهو گریه کرد. از این گریه‌های بی‌صدای با «چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟» شدیدتر می‌شود. غمی که بی‌سبب می‌خواندش اما سبب سر خم می‌کرد برای غمش. دستش را فشار می‌داد به دست‌های درهم گره‌خورده خواهر ۲ ساله‌اش که محکم در آغوش گرفته بود. پیشانی سردش را تکیه داده بود به آغوش خواهرش که مبادا اشک‌هایش دیده شوند. می‌گوید سارا صدایم کن که اسم واقعی‌ام را نگویم.

 

خواهر دو قلوی ۲ ساله‌ای دارد که یکی از قل‌ها را به مانند عروسکی همراهش دارد و مادرانه هوایش را دارد.«چرا وقتی منو بهزیستی برد ازم نپرسیدن مامان بابا داری یا نه؟ تو پمپ بنزین جوراب می‌فروختیم که بهزیستی اومد ما رو برد. انگار که دزد گرفته باشن ما رو کردن تو یک ماشین و همه پولامون رو ازمون گرفتن. وقتی هم که رفتیم بهزیستی از ما کار می‌کشیدن؛ یا باید پتو و ظرف می‌شستیم، یا پای مربی‌ها رو ماساژ می‌دادیم و اونجاهارو تمیز می‌کردیم و ... غذای خوب هم بهمون نمیدادن. معلوم بود که همش پس موند‌س.»

 

از بهزیستی که حرف می‌زند گویی از زندان حرف می‌زند. «اونجا زندانی شده بودیم انگار. حتی از ما نپرسیدن شما مامان بابا دارین که زنگ بزنیم بیان دنبالتون. خودم گوشی یکی از مربی‌ها رو برداشتم و به مامانم زنگ زدم تا اومدن دنبالم و من رو از اونجا بردن. من با داداشم بودم؛ اول که اومدن ما رو ببرن به من گفتن تو برو گمشو! ما با تو کاری نداریم ولی گفتم اگه داداشم رو ببری منم باهات میام و رفتم. چند روز همه دنبالم می‌گشتن.»

 

بغضش اینجا بود که شکست،  بغضش شکسته بود و به این فکر می‌کرد که چطور خواهرش را بخنداند که از خنده‌اش بغضش را قورت دهد. بغضش گرفته بود و صدایی را نمی‌شنید؛ تمام سعی‌اش را می‌کرد که متوجه تغییر حالش نشوند و نفهمند چرا چشم‌هایش را محکم بسته است. «بابام خیلی کار میکنه ولی صاحبکارا پولش رو نمیدن. پولش رو نمیدن و عصبانی میشه. وقتی هم عصبانی میاد خونه میگه دیگه حق ندارین برین مدرسه. دیگه نمی‌خوام بابامو عصبانی ببینم برای همین نمیرم مدرسه امسال.»

 

زن نماد انتظار است

«قابل شما رو نداره؛ بمونه پیشتون» دختر ۳ ماهه‌اش را می‌گوید. دور افتاده بین آغوش بچه‌های جمعیت و با لالایی‌هایشان به خواب رفته؛ مادر اما آنقدر درد دارد که نوزاد ۳ ماهه‌اش را نهایتا تکرار بچه‌ها در وجودش ‌خواسته و نوزادش را ناقابل می‌خواند. «۴ تا بچه دارم؛ یکی که تازه به دنیا اومده و ۳ ماهشه، یکی سه سالشه و دوتای دیگه هم ۱۰ و ۱۲ سالشونه. پسرم که ۱۲ سالشه کلاس اول تا پنجم رو تو جمعیت خونده ولی مدرسه قبولش نمی‌کنن چون میگن سنش زیاده. باباش معتاده و به خاطر همین تو پارک کار میکنه.

 

منم دیگه به فکرش نیفتادم که ببرمش مدرسه، وقتی میگن نمیشه حتما نمیشه دیگه. خودمم تا چند وقت پیش کار می‌کردم که دیدم یه چیزی تو شکمم تکون می‌خوره و بعد فهمیدم حامله‌ام. وقتی رفتم دکتر گفت بچه زند‌س و بزرگ شده و نمیشه سقط کنی. یک ماه بود که سرماخورده بود و پول نداشتم ببرمش دکتر؛ یه دکتری پیدا کردم که مجانی ویزیتش کرد و داروهاشو گرفتم.» ۳ ماه است که کرایه خانه نداده و تعریف می‌کند وقتی به خانه آمده صاحبخانه دم در خانه بوده و کوچه پشتی را منتظر مانده تا برود.

 

یک ساعت صبر کرده و از صدای گریه‌های بچه‌اش به خانه رفته. «آنقدر داد و بیداد کرد سرمون که آبروم رفت. حق هم داره پولش رو می‌خواد ولی خب من ۱۳ هزار تومن ندارم که پول نسخه بدم، چجوری پول کرایه خونه‌م رو بدم؟ همین روزهاست که از خونه بیرونم کنه و با ۴ تا بچه آواره خیابون‌ها بشم.»

 

دردش آنقدری هست که مدرسه و شهریه‌های بچه‌هایش در حاشیه باشد؛ که فکرش نرود سمت آینده‌شان، که درد امروزش را اگر درمان کند، خدایش بزرگ است و فکر فردا را همان فردا درد می‌کشد. زن اما کوتاه نیامده؛ بین گریه‌هایش می‌گوید «همین‌طور نمی‌ماند» و باید به خاطر بچه‌هایم بمانم و وضعیت را تغییر دهم.

 

زن نماد انتظار است. انتظار رسیدن صبح تا دوباره به عابرها خیره شود و عابرها نبینندش. انتظار تبدیل شدن از زنی که در گیر و دار جنگ طالبان، آینده‌اش را فراموش کرده است و اینجا برای ساعت به ساعت زندگی‌اش می‌جنگد.

 

فاطیما فردوس

 

 

vaghayedaily.ir
  • 18
  • 1
۵۰%
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
هیثم بن طارق آل سعید بیوگرافی هیثم بن طارق آل سعید؛ حاکم عمان

تاریخ تولد: ۱۱ اکتبر ۱۹۵۵ 

محل تولد: مسقط، مسقط و عمان

محل زندگی: مسقط

حرفه: سلطان و نخست وزیر کشور عمان

سلطنت: ۱۱ ژانویه ۲۰۲۰

پیشین: قابوس بن سعید

ادامه
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

وبگاه: yasharsoltani.com

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

خویشاوندان : فرزند موسی کاظم و برادر علی بن موسی الرضا و برادر فاطمه معصومه

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت ورزشی

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

همسر: ساناز بیان

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه
ویژه سرپوش