اپيزود اول: برگه آزمايش را گرفت و بالا تا پايين شروع کرد به خواندن. چيزي از متن سر درنميآورد. باورش نميشد. آلاله همراهش بود. مثل همه سالهايي که خروسخوان ميرفت و او پشت سرش آب ميريخت. ۶ ماه بيشتر از تعطيلي رستوران نگذشته که حالا مرگ را کنار خودش احساس میکرد. بدبياري پشت بدبياري.
زندگي بعد از آن همه سالهاي خوب و آرام چطور به او اين اندازه سخت گرفته بود؟ درد روزهاي اول به سراغش آمد؛ طوري که انگار از درون تهي ميشد. اين دردها را نميشد براي کسي توضيح داد.
درد اينکه رستوران را چطور بستهاند و تنش حالا چطور در برابر زندگي مقاومت ميکند. چو افتاده بود که از غصه تعطيلي رستوران مريض شده اما نظر دکترش اين نبود. محمد و همسرش از همان اول زندگي در فاميل و ميان دوست و آشنا معروف بودند به اينکه دستپختشان خوب است، آشپزهاي خوبي هستند. غذاهاي خوبي درست ميکنند و بايد دستبهکار راهاندازي رستوراني شوند. اصلا مريم را با همين حرفها به راه انداخت.
اوايل رستوران کوچکي بود که پنج ميز بيشتر نداشت. بعدها از سود فروش، ساختمان قديمي را خراب کرد و ساختمان تازه ساخت؛ رستوراني با شيشههاي رنگي، موازييکهاي کرمرنگ و معمارياي شبيه خانههاي شمال. اسمش را گذاشت مريم. اسم دخترش که وقتي رستوران را ميبست، ۲۰ ساله بود. همه، اين رستوران را در سالهايي که به راه بود، ميشناختند.
هرکس ميخواست غذاي خوب بخورد و جاي دنج و خنکي از جاده هراز ساعتي استراحت کند حتما مريم را انتخاب ميکرد؛ رستوراني که او با عشق، خشت و گلش را بالا برده بود و بستنش مثل بستن در خانهاي بود که ديگر مهماني به آن راه نمييافت. ۱۰ سال پيش در ۳۰ کيلومتري شهر آمل و محدودهاي از منطقه شاهزيد نهفقط رستوران مريم که همه رستورانهاي منطقه شاهزيد بسته شدند. بوي تعفن کوه زباله شاهزيد، همه مسافران خسته جاده هراز را از مريم و رستورانهاي ديگر اين منطقه دور کرد.
اپيزود دوم
عذر همه کارگران را خواست. سخت بود حاضر شود از همه آنها که سالها برايش کار ميکردند بخواهد ديگر به رستوران نيايند. معروف بود که هواي کارگرانش را بيشتر از باقي همصنفيهايش دارد. بيمهشان کرده بود و هر صبحانه خودش دستبهکار ميشد و سفرهاي رنگي برايشان ميچيد. همهشان هر شب در رستوران ميخوابيدند و صبح با صداي صدها ماشيني که در جاده عبور ميکردند، بيدار ميشدند.
خودش را صبح زود و پيش از اينکه بچهها بيدار شوند، به مريم ميرساند. رستوران برايش خانه دوم بود؛ خانهاي با کيلومترها فاصله از خانه اصلياش در محمودآباد. راه طولاني هم بهانه خوبي براي يک روز نرفتن به رستوران نبود. اصلا چطور ميتوانست مريم را با آن همه مسافر غريبه و آشنا رها کند و عصرها پشت پنجرههاي رنگي به جاده چشم ندوزد؟ محمد، صاحب رستوران مريم، حالا بعد از ۱۰ سال ميخواست کرکره رستوران را براي هميشه پايين بکشد. براي اولينبار سيگارش را در رستوران روشن کرد. پشت ميزش نشست.
او ديگر خيالش از حسابوکتاب راحت بود. با همه بچهها تصفيه و هرکدامشان را معرفي کرد تا بروند در رستورانهاي ديگر جاده کار کنند. با سيگار روشن از کنار ميز و صندليهاي پرخاطره رستوران رد شد و رسيد به در ورودي رستوران، درست جايي که هر روز آدمهاي زيادي از آن با هزار و يک حسوحال مختلف، گرسنه وارد ميشدند و با رضايت، رستوران را ترک ميکردند.
همهچيز هنوز مثل روز اولش بود حتي تختهاي چوبي حيات رستوران. چشمان محمد سالها به رفتوآمد ماشينها عادت کرده بود اما نه به اينکه خودش بايد آن روز سوار خودروي شخصياش ميشد و براي هميشه جاده هراز را به خانه پشت سر ميگذاشت و بازنميگشت.
اپيزود سوم
دائم با خودش درگير بود. دائم از آلاله سؤال ميکرد. همه خبردار شده بودند. فرزندانش هم پشت در مطب دکتر منتظر نشسته بودند تا بدانند دقيقا چه بر سر پدرشان آمده؟ نظر نهايي دکتر ويرانکننده بود: «خيلي از مردم شمال به اين بيماري مبتلا هستند.
امکانش هست که حالشان بهبود پيدا کند؛ البته اگر مراقبت کنيد و همه توصيههاي غذايي که برايتان نوشتم را رعايت کنيد. بههرحال سرطان شوخي ندارد، آنهم سرطان روده که يکي از انواع کشنده سرطان در جهان شناخته شده.» حرف دکتر را قطع کرد. بيشتر از اين نميخواست از بيمارياش و آنچه بر سرش خراب شده بداند. دو سال پيش هم برادر محمد از سرطان معده جانش را از دست داد.
خيليها فکر ميکردند اين بيماري، مثل بختک بر اين خانواده چنبره زده اما آنچه دکتر توضيح ميداد، برخلاف باور عمومي تأکيد داشت که سرطان دستگاه گوارش در کمين همه مردم شهرهاي شمالي کشور نشسته و مردان و زنان زيادي را به مرگ ميخواند: «برنجها در شاليزارهايي رشد ميکنند که تحتتأثير ورود شيرابه زبالههاي اطراف شهرهاي شمال هستند. ماهيهاي دريا، ديگر مثل قبل در آب پاکيزه خزر حيات ندارند و هر تعداد ماهي که زنده ميماند هم از آبي تغذيه کرده که شيرابه به آن وارد شده.
خاک و آب هر دو آلوده شدهاند و هرچه غذاي مردم شمال است در اين آب و خاک رشد ميکند.» هم خودش و هم رستورانش قرباني شدهاند. تصوير ظهري از آخرين روزهاي رستوران خاطرش آمد؛ «بوي گند کوه زباله شاهزيد، تا قبل از اين فقط شبها کارگران رستوران را به ستوه آورده بود اما چندماهي ميشد روز و به وقت رفتوآمد مسافران هم آزاردهنده بود. ديگر منظره بکر مشرف به کوههاي بلند جاده هراز توجه کسي را جلب نميکرد.
خوشبوکنندههاي رستوران هم ديگر جوابگو نبودند. مسافران نيامده، از بوي تعفن زبالهها رستوران را ترک ميکردند. کمکم مواد غذايي روي دستش باد کرد و رستوران، مهمانهايش را از دست داد.»
اپيزود چهارم
يک ماه آخر به رختخواب افتاد. هر شب خواب رستوران و مسافرانش را ميديد. خواب کاميونهاي زبالهاي که روزي ۵۰ تن زباله به اين کوه روانه ميکنند. خواب کارگران افغانستاني که آنجا مشغول جداکردن زبالههاي تر از خشک هستند. خواب ظرفهاي رنگي يکبارمصرف و پلاستیکي. گونيهاي جداشده و تلنبارشده روي هم.
کفشهاي رهاشده و ظرف سسهاي خانگي که بايد روي کوه تخليه ميشدند. خوابش که ميبرد با کابوس درياچه شيرابه زبالهها، پشت کوه شاهزيد از خواب ميپريد؛ تازه يادش ميآمد منشأ بو کجاست. درياچه را روز آخر تعطيلي مريم ديد: «گودالي ميان دو کوه بلند شکل گرفته بود. مواد مايع قهوهايرنگ با ردي از مايع سياه، چهره تازهاي به کوه داده بود؛ تصويري از شکل تازه تخريب زمين.
تصويري که کمتر کسي از اهالي ساکن آن اطراف و هزاران مسافر گذري ممکن است با آن مواجه شوند. خانه کارگران از قضا مشرف به اين گودال بود؛ گودالي که بوي تعفن زباله را طور ديگري منتشر ميکرد.» يادش آمد که درياچه مشتعل بود و مثل آب در دماي صد درجه جوش ميزد. يادش آمد که چطور جسارت کرده نزديک درياچه شود و از نزديک ببيند خودش و همه همشهريان و مسافران چه بر سر زمين آوردهاند.
همه تصاوير زشت کوه زباله شاهزيد، کابوس خوابهاي شبانه محمد بودند. زبالهها محمد را خانهخراب کردند.وسواس پيدا کرده بود و نميتوانست غذا بخورد. توصيههاي دکتر معالجش را جدي نميگرفت و سرطان هر روز بيشتر از قبل حياتش را تهديد ميکند.
وضعيت اقتصادي خانواده بعد از تعطيلي رستوران و بيماري محمد تغيير کرد؛ خانواده توان خريد بعضي از داروها را نداشت. مرگ در چندقدمي محمد به انتظار بود و او مقاومتي براي ماندن نداشت. با خودش بلند حرف ميزد و سؤال ميکرد: «تقصير از ماست. اصلا از ماست که بر ماست. اين شبيه جنگ است. جنگ ما عليه زمين. زمين از ما انتقام گرفت. زمين از من انتقام گرفت.»
اپيزود پنجم
يک سال بعد از اينکه هيچ مسافري مهمان رستوران نشد، يک سال پس از اينکه هزاران خودروي شخصي و وسيله نقليه با سرعت از ۳۰ کيلومتري آمل عبور کردند که مبادا بوي تعفن جاده، نفسشان را بگيرد، يک سال پس از اينکه کوه زباله شاهزيد فربهتر از قبل شد، يک سال پس از اينکه درياچه شيرابه پررنگتر و غليظتر به نظر آمد، يک سال پس از اينکه اهالي روستاهاي اطراف، خانه را در ساکي ريختند و به شهر رفتند، سرطان، جان محمد را گرفت.
کار از عمل به توصيههاي دکتر معالج و مراقبتکردن گذشته بود. روزهاي آخر نه حرفي زد، نه اشکي ريخت و نه تکاني خورد. چشم به باغ حياط خانهاش جان داد. خيره به تصويري که هر صبح با ديدن آن بيدار ميشد. خيره به باغي از درختان پرتقال و گيلاس که خودش همهشان را کاشته بود.
خيره به خيال تصويري از رستوران که پابرجا بود اما روشن نه. خيره به تصويري از تنها چراغ روشن آن مهمانخانه بينراهي که هر ماه و حتي در روزهاي بيماري روشن نگهش ميداشت. محمد خيره به تصويري از «مريم» که ميز و صندليهايش روي هم چيده شدند، پنجرههاي رنگياش خاک گرفتهاند، درش قفل زده شده و سيمهاي خاردار دورتادور رستوران را حصار کردهاند، جان داد. او قبل از اينکه تسليم بستر بيماري شود، عصر روزي که رفته بود از کنار «مريم» گذر کند، روبهروي کوه زباله ايستاد و نوشت: «زباله جان من را گرفت.
مثل خيليهاي ديگر. قبل از من هم بسياري از دوستان و نزديکانم در اثر سرطان دستگاههاي گوارش جانشان را از دست دادند. اين يک حمله طبيعي است؛ حمله طبيعت به انسان. چيزي شبيه طاعون. سرطان اينجا شبيه طاعون زبالههاست؛ همه دارند ميميرند. زمين دارد جانش را از دست ميدهد و تقصير آن با انسان است.
زمين جان انسان را ميگيرد تا شايد راهي باشد که بيشتر زنده بماند. حواسمان نيست. خيلي سال است که حواسمان نيست. فقط خودمان را ديديم و حالا بايد جواب پس بدهيم. آب دريا را به گند کشانديم و خاک را فرسوده کرديم. به طبيعت فرصت تنفس نداديم و فرصت نفس را از خودمان گرفتيم.»
مریم کاویانی
- 9
- 3