وسط اين شهر درندشت كه هر كس پي كار خودش است و شب زير سقفي پر از اميد و آرزو آرام ميگيرد، جايي هست كه آدمهايش ميان آسمان و زمين شب را صبح ميكنند به اميد لقمه ناني كه آنها را از مرگ نجات دهد. آدمهايي كه از ميان اين همه زمين و ملك خدا چند متر سرپناه بيدر و پنجره نصيبشان شده با همخانههايي كه معلوم نيست روز بعد زنده باشند يا نه!
جايي وسط اين شهر كه گويي پلهاي ماشينرو آسمان را به تسخير خود درآوردهاند، خانه آدمهايي است كه انگار وصلهشان به وصله آدمهاي ديگر نمیخواند. آنها فراموششدگاني هستند كه سالهاست ساعت مرگشان را كوك كردهاند.
از معتاداني خواهم گفت كه راهي پيدا كرده بودند به محفظه خالي پلهاي بزرگراه شيخ فضل ا... و زندگيشان ميان آسمان و زمين ميگذشت بدون آنكه كسي بداند. حتي رانندگاني كه از روي اين پلها ميگذشتند، شايد هيچگاه تصور نميكردند كساني هم هستند كه زير چرخهاي ماشينشان اتراق كردهاند !
موضوعي را شكار كردم كه شايد براي خيليها از جمله مخاطبان روزنامه، سوژهاي جذاب و خواندني باشد ولي براي اولينبار در حرفهام از آن گذشتم. پيش خودم گفتم چكار به حال اين بندگان خدا داري كه دارند زندگيشان را ميكنند، بگذار به حال خودشان مشغول باشند. چشمم را به آن بستم تا زماني كه فهميدم آنها را از سرپناه معلقشان بيرون راندهاند. حال میشود سرگذشتشان را روی کاغذ آورد.
زندگی میان زمین و هوا
براي تهيه گزارش از معتادان خياباني، گذرم افتاد به بزرگراه شيخ فضل ا... . جايي كه گفتند يكي از پاتوقهاي معتادان است. همهجور آدم برای تهیه مواد به اینجا میآیند. از معتادان خیابانی گرفته تا سرباز و دانشآموز و دانشجو. ساعت ١٠ صبح زير پلها كه آفتاب راهي پيدا نميکند كه بر چمنهاي نمناك بتابد ،چند جوان بيآنكه برايشان اهميتي داشتهباشد كه دور و برشان چه ميگذرد، دراز كشيده و به خواب عمیقی فرو رفتهاند. يكيشان كوله پشتي رنگ و رو باختهای كه احتمال میدهم سرمهاي رنگ باشد زير سرش گذاشته، كفشهايش رانيز در آورده تا شايد استراحتي هم به آنها دادهباشد.
آن يكي كه سن و سال كمتري دارد با چند متر فاصله به شکل کمان درآمده، دستهایش را لاي پايش گذاشته و آنقدر جمع شده که گویی چیزی نمانده که سر و زانویش به هم برسند. دلم نمیآید بیدارشان کنم و درباره گرانی افیون و اینکه پول تهیه آن را از کجا بهدست میآورند، سوال کنم.
چند دقیقهای منتظر میمانم تا اینکه با تصویری عجیبی روبهرو میشوم. مرد ژولیدهای از جایی که پل ماشینرو به زمین نزدیک میشود از محفظه سیمانی پایین میآید. تعجب میکنم داخل این پل چه میکرده؟ مرد ژولیده با دیدن من با آن حال نزارش که گویی خماری امانش را بریده قدمهایش را تندتر میکند، میرود و گونی بزرگی که روی دوشش انداخته، روی زمین کشیده میشود. شاید فکر میکند مامور شهرداری یا پلیس هستم. صدایش میکنم و برای اینکه اعتمادش را جلب کنم میگویم دانشجویم و برای تکمیل پایاننامهام نیاز به مصاحبه دارم.
اسمش «مرتضی» است و به گفته خودش ۳۲ سال دارد. به زور روی پایش بند شده، چشمهایش دودو میزنند. قدبلندی دارد که اعتیاد آن را خمیده كرده است؛ دندانهایش یکی در میان ریخته و زیر چشمانش آنقدر گود افتادهاند که گویی چشمانش را اگر کمی بیشتر باز کند از جایشان درمیآیند. از ظاهرش میشود فهمید، هفتههاست حمام نرفته. کنجکاوم که در محفظه خالی و سربسته پل چه خبر است.
اولش جواب نمیدهد ولی وقتی کمک میکنم تا امروز لااقل غذای گرمی بخورد قبول میکند حرف بزند:
« توی پلها میخوابیم. بچهها قفل دریچهای که به داخل پلها راه داره رو بریدن و شبها رو اونجا ميگذرونیم. توی سرپناه هر ۲ – ۳ متر چند نفر زندگی میکنن. شاید هر شب ۶۰ – ۷۰ نفر دستکم اون بالا هستن. شب میان مواد میکشن و میخوابن، صبح هم پا میشن برن سراغ کار و پول جور کردن برای مواد».
- چه کاری؟
- ضایعات جمعکنی. پلاستیک و آلومینيوم جمع میکنیم و به ضایعاتیها میفروشیم. بعضیهاشون جای پول مواد میدن بعضیها هم پول.
- چی مصرف میکنی؟
- شیشه و هرویین.
- چقدر پول مواد میدی؟
- روزی ۲۰ – ۳۰ بستگی به ضایعاتی هست که جمع کنم.
- مواد رو از همینجا میگیری؟
- آره، اون دست خیابون دم ظهری جوونکی میاد که ساقی اینجاست. شب یکی دیگه میاد.
دست و بالاش زخمی است. زخمی که روی دستش دهان باز کرده قدیمی است و عفوت کرده. وقتی متوجه میشود به زخم دستش زل زدهام آن را پنهان میکند. از او میپرسم چه اتفاقی برایش افتاده و چرا برای مداوا به دی آی سی یا بیمارستان نمیرود؟
ميگويد:« هفته پیش مامورها دنبالم کردن و زمین خوردم. تمام دست و بالم زخمی شد. زخمهام عفونت کردن، بیمارستان رفتم نگهبان جلوی در راهم نداد و بیرونم انداخت. الان هم آموکسی سیلین میخورم تا زخمهام بدتر نشن».
زندگی به دور از چشم بقیه
میخواهم جایی که او و معتادان دیگر شبها را میگذرانند، نشانم بدهد. با کلی کلنجار رفتن و وعده و وعید بالاخره راضی میشود. قول میگیرد از داخل پل عکسی نگیرم. بهسوی دریچه میرویم. میلههای دریچه بریدهشده و از بالا روی دریچه را با صفحه فلزی پوشاندهاند.
مرتضی صفحه فلزی را کنار میزندو از میلههای فلزی که نقش پله را دارند بالا میرود. دالان عمودی تاریک تاریک است. وقتی بالا میرسیم همه چیز تغییر میکند. باید سر را پایین گرفت که به سقف نخورد. در این راهروی بیانتها که با چند لامپ روشن شده، چند نفری بیآنکه بدانند غریبهای پای در دنیای پنهانشان گذاشته در عالم هپروت سیر میکنند. هر سه متر بلوک سیمانی یک متری بالا آمده و انگار حکم دیوار دارد.
هر قطعه جای چند نفر است. وضعیت آنقدرها هم بد نیست. هر کس برای خودش وسیلهای آورده و سعی کرده اینجا را شبیه به خانه کند. جایی که ایستادهام و تا جایی که نور هست و میشود راهرو را دید، هشت نفر خوابیدهاند. آدمهای اینجا روی زمین خشک راهرو فرش و موکتهای مندرس انداختهاند. فلاسک چای و لیوانهایشان را مرتب داخل سبد پلاستیکی میوه گذاشته وکفشهایشان را نيز کنار بلوکهای سیمانی جفت کردهاند. چند تابلو هم روی دیوار زدهاند از جمله کوبلن دوشیزهای که از توی قاب به ما میخندد. گلدانی با گلهای قرمز پارچهای را نيز گوشهای گذاشتهاند تا اینجا برایشان حکم خانه را پیدا کند.
صدای ماشینهایی که دقیقا از ۲۰ – ۳۰ سانتیمتری سرمان میگذرند، حسابی کلافهام میکند؛ به خصوص ماشینهای سنگین که صدای چرخهایشان آدم را میترساند که نکند سقف روی سر مان آوار شود. ولی انگار ساکنان اینجا به این صداها عادت کردهاند. پیش خودم میگویم مگر میشود در چنین جایی زندگی کرد؟ راهرویی کوتاه و تنگ و تاریک با سقف و کف و دیوارهای خشک و سرد. گویی آدم را توی قبر گذاشتهاند!
سوالات من از مرتضی، یکی از اهالی این راهرو را بیدار میکند. به زور از روی زمین بلند میشود؛انگار جن دیده باشد. چیزی نمانده چشمهایش از حدقه بیرون بزند. میپرسد:« چی شده سرکار؟»
فکر میکند مامور پلیس هستم. وقتی میگویم دانشجو هستم و تحقیق میکنم با صدایی که انگار از ته چاه در میآید جواب میدهد:« توی این مملکت این همه سوژه چرا میخوای از ما تحقیق کنی؛سوژه قحط بود که اومدی سراغ ما؟چرا اصلا اینجا اومدی؟ چطور اومدی بالا؟»
با صدای او بقیه هم بیدار میشوند. آن ها نيز با دیدن من جا خوردهاند. بیاجازه وارد دنیایشان شدهام. دنیایی که بین آسمان و زمین معلق مانده. راضی کردنشان برای مصاحبه کار سختی است ولی چند نفرشان که از این دربه دری خسته شدهاند، راضی میشوند.
«داریوش» ۴۲ ساله که زخم اعتیاد او را به کلی پیر و فرتوت کرده، از گذشتهاش میگوید؛ از زمانی که با همسر و دو دخترش زندگی ساده و آرامی داشتهاست. میگوید:« هفت سال پیش زنم سرطان گرفت و مرد. آنقدر افسرده بودم که سمت مواد رفتم. آنقدر مصرف کردم که خانه و زندگیم رو فروختم و خرج این اعتیاد لعنتی کردم. آنقدر وضعم خراب شد که خانوادم منو خونشون راه ندادن و چارهای نداشتم جزکارتنخوابی. بهخدا خسته شدم از این وضعیت. هر روز از ترس پلیس و ماموران شهرداری باید از این منطقه به اون منطقه کوچ کنیم. دستی دستی خودم رو بدبخت کردم. اگر قدرت داشتم برای ترک حتما میرفتم کمپ و پاک میشدم. بدبختی این هست که توی کمپ ما رو میزنن. نمیشه کسی را به زور کتک ترک داد».
«مصطفی»۳۵ ساله میپرد توی حرفهای داریوش و میگوید:« سری پیش اونقدر منو توی کمپ ترک اعتیاد اذیتم کردن که با هزار زور و زحمت فرار کردم و هیچوقت دیگر برای ترک چنین جاهایی نميرم. روی سرم آب سرد میریختن و میگفتن بگو غلط کردم. اینکه نشد ترک. والا نمیشه کسی رو اینجوری ترکش داد. بخدا ما هم آدمیم، حالا هر کس به دلیلی معتاد شده کارش به اینجا رسیده نباید مثل یک متهم به قتل دنبالش کرد و کتکش زد. همین دو سه هفته پیش یکی از رفیقام وقتی پلیس دنبالش میکرد از بلندی پایین افتاد و مرد».
از او درباره زندگی در چنین جایی میپرسم. ميگويد:« چند ماهی میشه اینجا زندگی میکنیم. اگر دقیقش رو بخوای از زمستون سال پیش اینجا هستیم. توی هوای برف و بارونی زمستون اونهایی که ضعیفتر هستن از سرما جونشون رو از دست میدن، اینطور سرپناهها که توی معرض دید نیستن برای ماهایی که بیجا و مکان هستیم حکم خونه داره و سرپناهی که از شر سرما نجاتمون میده.این لامپها رو که میبینی من سیمکشی کردم. هرکسی که از دستش کاری برمیاد كوتاهي نمیکنه. هر کدوم از بچهها وظیفه داره صبح به صبح جارویی به اینجا بزنه. بالاخره داریم توش زندگی میکنیم».
توی محفظه همه پلهای اینجا آدمهای طرد شده از خانه و خانواده و جامعه زندگی میکنند. آدمهایی که تن به چنین زندگی سخت و مشقتباری دادهاند. مصطفی میگوید زمانی توی کانالهای فاضلاب و کنار موشها زندگی میکرده ،حالا که اینجاست انگار توی هتل پنج ستاره زندگی میکند.
اكنون زمان رفتن است. آنها رختخواب رنگ ورو باختهشان را جمع میکنند و گونیهای نایلونی را به دوششان میاندازند و میروند دنبال پلاستیک و آلومینیوم برای پیدا کردن لقمهای نان و چند سوت مواد که زندهشان نگه دارد. آنها اهالی دنیایی هستند که میان آسمان و زمین معلق است.
- 15
- 5