حرفهای ضد و نقیض در موردشان زیاد است، «کولبرها» را میگویم، همانهایی که برای نان، با جان معامله میکنند و به دل کوهستانها و کوره راههای پر پیچ و خم میزنند تا شکم خود و خانوادهشان را پر کنند. در زندگیشان که عمیق میشوی، میبینی، نمیتوانند از درآمد این کار بگذرند.
بسیاریشان از سر ناچاری بدان تن میدهند و عدهای نیز از سر ترجیح. اما کولبری هرچه باشد، ساده نیست و در این میان، وقتی میبینی یک نوجوان مدرسه را برای مبلغی ناچیز ترک میکند و سر از کوهها و راههای بلاخیز درمی آورد تا پولی به دست آورد، بیشتر به هم میریزی. مگر نه این است که دیری نمیپاید تا کمر و شانه و مفاصلشان خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکنند، مستهلک شود و باید تا آخر عمر جسمی ناخوش احوال را با خود به این سو و آن سو بکشند؟!نوجوانهایی که پیدایشان کردیم، با ترس و لرز صحبت میکردند.
بشدت بیاعتماد بودند و از دادن هر گونه اطلاعاتی طفره میرفتند. اما وقتی خاطرجمع شدند که قرار نیست تشت نام و نشانشان از بام بیفتد و صدا کند و از طرفی هم باور کردند، قرار است صدای زندگیهای گمشدهشان در هیاهوی این دوره و زمانه، به گوش کسانی برسد که قدر آسودگی هایشان را نمیدانند، اندکی نرم شدند و دهان باز کردند.
فراتر از توان
خفقان و تنگنایی را که «ژیوان» در همین زندگی کوتاه و سخت خود تجربه کرده بسیار بیشتر از گنجایش یک نوجوان است. از او خواستیم تا حرف بزند: پدرم آنقدرها پولدار نیست، اما بیپول و بیچاره هم نیست، با این حال از زمانی که کارخانههای منطقه بیرونق و پول درآوردن سخت شده است، پدرم کارهای مختلفی را امتحان کرده تا بتواند هزینه خوش گذرانیهایش را تأمین کند.
این طور که «ژیوان» میگفت دو ساله بود که مادر واقعیاش به خاطر الواتیهای بیحد و حصر پدرش از او جدا شد و تا به حال سه نامادری داشته که آخری را از همه آنها بیشتر دوست دارد؛ «تقریباً هیچ خاطرهای از مادر واقعیم توی ذهنم نیست، اما نامادریم خیلی مهربونه و به اندازه یک مادر واقعی دوستش دارم. پدرم خیلی بد اخلاق است. برای هر اتفاق ریز و درشتی کتکم میزد ولی از وقتی بزرگتر شدهام، نامادریم خیلی مراقبم هست و مدام تشویقم میکنه کارهایی که پدرم دوست داره انجام بدم تا کمتر با من بد رفتاری کنه.»«ژیوان» ۱۶ سال دارد اما مسیر پر پیچ و خم زندگی از او مردی با تجربه ساخته است، او از کولبریاش و از اتفاقاتی که در این چهار سال به چشم دیده و با عمق وجودش حس کرده است اینطور تعریف کرد: پدرم خیلی خوشگذران بود و یک جا بند نمیشد.
برای همین اوایل زندگیاش یعنی همان زمانی که من به دنیا آمدم در یکی از شهرهای سردسیر کشور زندگی میکردیم، مادرم که من و پدرم را ترک کرد، پدر یک بار دیگر ازدواج کرد، چند سالی در یک کارخانه مشغول به کار بود و من که بزرگتر شدم درکنار درس خواندن به اجبار پدر سر کار رفتم. از شاگردی تا کارکردن در باغهای مختلف را تجربه کردم اما هیچ وقت رنگ دستمزد را ندیدم، زیرا پدرم دستمزد روزانه یا ماهانهام را مستقیم از صاحبکارم میگرفت.
بارها پیش آمده بود که میگفت :حتی اگر لازم شد باید قید درس را برای همیشه بزنی! اما نمیتوانی کار نکنی! بعد از طلاق همسر دوم پدرم، به سردشت بازگشتیم و او برای بار سوم ازدواج کرد، که این ازدواج البته برای من خیلی خوب بود. نامادریام خیلی مهربان بود و هوایم را داشت. وقتی پدرم بار دیگر از کار بیکار شد برای امرار معاش به سراغ کولبری رفت و مراهم واداشت تا با او بروم. به همین خاطر از ۴ سال قبل- با اینکه آن زمان جثه خیلیریزی داشتم- کولبری را شروع کردم.
کمی که گذشت دیگر پدرم همراهم نمیآمد و تا به امروز که با شما صحبت میکنم خودم تنها کول برمیدارم. از پارسال هم چون دیگر نمیتوانستم مدرسه بروم، از مدارس روزانه انصراف دادم و شبها در خانه درس میخوانم و آخر هر نیمسال تحصیلی به همراه سایر دانشآموزان در امتحانها شرکت میکنم. نمیخواهم آیندهام تباه شود و فقط کولبری باشم که جز بار برداشتن کار دیگری از دستم برنیاید.
«ژیوان» که در سال تحصیلی جدید، رشته علوم انسانی را انتخاب کرده است، آرزو دارد با پایان دوره دبیرستان در رشته دانشگاهی تربیت معلم ادامه تحصیل بدهد و آینده شغلی بهتری داشته باشد،میگوید: از زندگی در کنار پدرم خسته ام، اصلاً متوجه نیست که من یک نوجوانم. او فقط به خودش فکر میکند و اصلاً نگران این نیست که ممکن است کم بیاورم. من مثل بعضی از این جوانهای تهرانی نیستم که وقتی کم میآورند سراغ مواد و این چیزها میروند. فقط منتظرم به سن قانونی برسم، سربازی بروم و دیگر به این خانه برنگردم تا خودم به تنهایی آن طور که دوست دارم زندگیام را بسازم.
در نقش پدر
داستان زندگی «هورامان» و پدرش نقطه مقابل قصه «ژیوان» است. البته باور کردنشان کمی سخت است اما درهرحال برشی از واقعیتهای زندگی یک آدم است. با او و کودکانههایش که همراه شوید، بهتر متوجه خواهید شد. تنها ۱۳سال دارد اما همچون یک مرد جاافتاده حرف میزند. خود را در قوارهای میبیند که باید با ناملایمتیهای زندگی بجنگد.
این مردانگی را از پدرش به ارث برده، همان مرد غیرتمندی که برای آسایش خانوادهاش هر کاری که به ذهنش میرسید و در توان داشت، انجام میداد. «هورامان» خوب به خاطر دارد، نیمه شبهایی را که پدر از راه میرسید و شانههای خستهاش را که رد ریسمان بر خود داشت، به دستهای همسرش[مادر هورامان] میسپرد تا بر آنها ضماد بگذارد و از دردشان بکاهد. به همین خاطر، بدون فکر کردن به آیندهای که انتظار جسم نحیفش را میکشد، با سن و سال کم، قدم در راهی گذاشته است که پدرش پیشتر در آن گام برداشته و دوشادوش مردان همولایتی کولبری میکند.
فارسی را با لهجه غلیظ کردی اما بدرستی صحبت میکند: «بابای من از چند سال قبل کول میبُرد، اما زمستان پارسال بشدت مریض شد و دیگه نمیتوانست کول ببرد. برای همین خانه و زندگی را فروخت و ۱۰ اسب خرید که فصل بهار، بارها را با آنها جابه جا کند. چند باری به کوهستان رفت و به سلامت برگشت و پول خوبی هم به خانه آورد، اما آخرین باری که از مرز بار میآورد، مأموران به تک تک اسبها شلیک کردند و بعد خودش هم تیر خورد تا من و مادر و خواهر کوچکترم برای همیشه تنها بمانیم. روزهای خیلی سختی شروع شد که هنوز هم تمام نشده.
نمیتوانستم ببینم مادرم نیازمند کمک این و آن است، به همین خاطر دو ماه بعد از مرگ پدرم، تصمیم گرفتم کارش را دنبال کنم و حالا نزدیک به ۵ ماه است که کول میبرم تا به مادرم در هزینههای زندگی کمک کنم و بتوانم خواهرم را هم از آب و گل درآورم.
در آرزوی روشنایی
بعضی از این نوجوانها مثل «آراز» برای جان بخشیدن به یک زندگی ساده، از جان مایه میگذارند.۱۵ سال دارد و عاشق درس خواندن است، اما برای آنکه بتواند روی پای خودش بایستد، له له میزند و میخواهد در تأمین مخارج خانواده کمک حال باشد: ما ۳ برادریم. یک برادر بزرگتر و یک برادر کوچکتر از خودم دارم. پدرم کشاورز است و با تراکتور در زمینهای کشاورزی کار میکند، اما هم خانواده پدری و هم خانواده مادریام کولبری میکنند.
از وقتی برادر بزرگترم به کار کولبری مشغول شد، من هم دوست داشتم این کار پرحادثه را به جان بخرم تا کمک خرج پدرم باشم. دو سال پیش نخستین بار به همراه برادر و داییام به مرز رفتم. خوب یادم هست بعد از ظهر چهارشنبه سوری بودکه راهی مرز شدیم. بعد از حدود یک ساعت رسیدیم لب مرز و سهم من باری به وزن ۱۳ کیلوگرم شد. تجربه سخت و متفاوتی بود اما نمیخواستم کم بیاورم و خوشبختانه بار را به سلامت به صاحبش رساندم. وقتی فردای آن روز مزدم را که ۷۶ هزار تومان بود، گرفتم، حال خیلی خوبی داشتم.
با آن پول به بازار رفتم و برای خودم خرید کردم و بقیهاش را هم گذاشتم توی طاقچه. پدرم از پس همه هزینههای خانواده بر نمیآید و به همین خاطر در طول این مدت در فصلهای مختلف سال، در مرزهای دوله بی، مرز بیوران (دوپه زه)، مرز کانی زرد و مرز کونه مشکه (بلفت) کولبری میکنم. با وجود اینکه از پول درآوردن و کمک خرج خانواده بودن لذت میبرم اما درسم را هم میخوانم. میخواهم زودتر دیپلم بگیرم و در دانشگاه رشته هنر بخوانم تا به آرزویم یعنی خوانندگی آن هم به زبان کردی برسم، با این حال منتظر یک فرصت مناسب هستم تا پیش از رسیدن زمستان و لغزنده شدن مسیر صعبالعبور کوهستان، چند باری کول بردارم و پولی دربیاورم و آن را با پدرم قسمت کنم.
در زندگی شان که عمیق می شوی، می بینی، نمی توانند از درآمد این کار بگذرند. بسیاری شان از سر ناچاری بدان
تن می دهند و عدهای نیز از سر ترجیح، اما کولبری هرچه باشد، ساده نیست و در این میان، وقتی میبینی یک نوجوان مدرسه را برای مبلغی ناچیز ترک می کند و سر از کوه ها و راه های بلاخیز درمی آورد تا پولی به دست آورد، بیشتر به هم می ریزی. مگر نه این است که دیری نمی پاید تا کمر و شانه و مفاصل شان خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کنند مستهلک می شود و باید تا آخر عمر جسمی ناخوش احوال را با خود به این سو و آن سو بکشند؟!
سهیلا نوری
- 9
- 5