مجله چلچراغ در ادامه نوشت: «وقتی رانندگان اتوموبیل در جاده و اتوبان بالاتر از سرعت قانونی میرانند، تقریبا همواره دچار این اضطرابند که هر لحظه ممکن است با تابلوی ایست پلیس راهور روبهرو شوند. یا وقتی همین اتوموبیلها در بزرگراههای شهر حرکت میکنند، اضطراب جادهای را با خود حمل میکنند اما همیشه از اضطراب هولناک موتورسواران عبور میشود و کسی درباره آن حرفی نمیزند. برای راکبان موتور یک کلمه وجود دارد که حامل استرسی بسیار آزارنده است: کفی. کفی یعنی باربندی که به انتهای یک وانت بسته میشود و کنار خیابانها منتظر موتورسیکلتها مینشیند تا مثل فرشته مرگ برایشان تعطیل کار و زندگیشان برای چند روز به ارمغان بیاورد.
اصلا این طور نیست که در عمل قانون خاصی برای مواجهه با پلیس راهنمایی رانندگی وجود داشته باشد تا با رعایت آن مطمئن باشی به مشکل نخواهی خورد. وقتی سوار بر موتور هستی، باید مدام حواست به گوشه و کنار خیابانها و بلوارها باشد. هر لحظه ممکن است از پشت یک درخت دو سرباز بپرند جلویت و سعی کنند به هر قیمتی که شده موتورت را متوقف کنند. کفی برای ما موتورسوارها حکم فرشته مرگ را دارد. مثل تصنیف مرگباری که وقتی صدایش را از دور میشنویم، تمام تنمان میلرزد و کنترل فرمان موتور را از دست میدهیم و تمام وجودمان سرشار از اضطراب و عزمی غمانگیز میشود برای فرار از خطر.
اگر بدشانس باشی - که با ورود به خیابانی که کفی در آن است، اغلب شانس با تو یار نیست - و به تور کفی بخوری و آن قدر به آن نزدیک شده باشی که دیگر فرصت دور زدن نداشته باشی، این جوری است که دست کم دو تا سرباز راهنمایی رانندگی با سرعت مسیرت را میبندند و خیلی جدی دست به سوییچ موتورت میبرند و سریع میچرخانند و آن را برمیدارند.
تو میمانی و موتورسیکلت خاموشی که باید ناامیدانه و هر چه زودتر متوقفش کنی و چند دقیقه پراسترس را بگذرانی تا در نهایت بدون موتور بروی دنبال کارت. سوییچ را که بیرون میکشند، مجبوری متوقف شوی. حدودا دو ماه پیش همین اتفاق برایم افتاد. خواستم از عباسآباد وارد یوسفآباد شوم که درست اول خیابان اکبری کفی را دیدم. نیسان آبی را دیدم که ایستاده بود کنار ولی عصر و کفی را دیدم که به پشت نیسان بسته شده و ۲۰۶ راهنمایی رانندگی را هم دیدم که دو افسر کادر در آن نشسته بودند. تا آمدم به خودم بیایم، سه سرباز از دو طرف خیابان اکبری و پشت درخت پریدند جلو و راهم را بستند. چارهای نداشتم. باید میایستادم. ایستادم. خوب میدانستم چه چیزی در انتظارم است.
موقعیت خوبی نیست. چندین سرباز دورت را میگیرند و تا مطمئن نشوند سوییچ را بهشان دادهای و سوییچ زاپاس همراهت نیست تا قسر در بروی، از محاصرهات دست برنمیدارند. با عصبیت گفتم داداش، داداش به خدا زاپاس ندارم، همینه فقط. به سوییچ موتورم چشم دوختم و با حسرت دیدم که در دست سرباز صدا میداد و دیدم که سرباز تحویلش داد به افسر کادری که به موتورسیکلت پلیس تکیه داده بود و چنان اعتماد به نفسی داشت که انگار قرنهاست هیچ آبی در دلش تکان نخورده.
درست قبل از من موتور یک مرد حدودا شصت ساله را گرفته بودند. پیرمرد که دستهایش میلرزید به افسر میگفت پسرم به حضرت ابوالفضل گواهینامه دارم ولی فقط همراهم نیست. افسر کادر اما عادت کرده بود که قسمها را نشنود. پیرمرد نمیدانست چه کار کند. یک جعبه هم ترک موتورش داشت که مجبور شده بود بردارد و بگذارد کنار خیابان. بعد از آن که با تمام وجود پذیرفت افسر راهنمایی رانندگی قرار نیست به هیچکدام از حرفهایش توجه کند، بیحرکت ایستاد و به موتورسیکلت سیجی۱۲۵ قدیمیاش خیره شد که سه سرباز وظیفه داشتند روی کفی کنار بقیه موتورها میگذاشتند.
پیرمرد پذیرفت. آرام سر تکان داد و همان طور که مدارک ناقصش را توی جیبش پیراهنش میگذاشت و زیر لب طوری که افسر کادر باید حتما از اسب بیتوجهیاش پایین میآمد تا بتواند بشنود، آرام گفت آدم را نقرهداغ میکنید. جعبهاش را برداشت و رسید پارکینگ را از سربازی که موتورش را روی کفی گذاشته بود گرفت و در یکی از کوچههای یوسفآباد گم شد.
نوبت من بود. میدانستم نباید امید داشته باشم. گواهینامه نداشتم. گواهینامه ندارم. کیف مدارکم را به افسر دادم و همان طور که آرام میگفت گواهینامه نداری، به یکی از سربازها با سر اشاره کرد و کیف مدارکم را به او داد. پرسیدم جناب ستوان امیدی نیست.
خندید و گفت نه کلاه داری نه گواهینامه، انتظار داری موتورت نره رو کفی؟ راستش اگر هم برنامه داشتم خواهش و تمنا کنم، بعد از بیتوجهی افسر به پیرمرد دیگر تصمیم گرفتم کاملا ساکت باشم و بیخود دستوپا نزنم. سرباز صدایم کرد و آرام گفت: گواهینامه نداری؟ گفتم: نه داداش. گفت: اسم یکی از رفقایت را بگو که گواهینامه دارد، یک هفته دیگر بعد از تعطیلات با رفیقت برو به آدرسی که بالای این رسید نوشته و برگ ترخیص از پارکینگ را بگیر. موتورم را همکارش روی کفی گذاشت و در کفی را بست.
فهمیدم اگر چند دقیقه دیرتر رسیده بودم ابتدای خیابان اکبری، احتمالا یک موتورسیکلت دیگر را به جای من گرفته بودند و کفی هم گنجایشش پر شده بود و تا الان رفته بودند و من هم داشتم به کار و زندگیام میرسیدم. سربازی هم که داشت رسید پارکینگ را مینوشت انگار فکرم را خواند. گفت موتورت آخری بود. خندید. رسید پارکینگ را گرفتم و تا کردم و گذاشتم توی جیبم و پیاده رفتم به سمت محل کارم.
باید یک هفته صبر میکردم تا تعطیلات تمام شوند. حقیقت این است که من میتوانستم برای رسیدن به کارهایم با تاکسی یا مترو بروم این طرف و آن طرف اما میدانم اغلب موتورسواران با موتورسیکلتشان زندگی میکنند. زندگی به معنای واقعی. زندگی با موتور یعنی اگر چند روز موتورسیکلتت در پارکینگ خوابیده باشد، عملا از همه زندگیات میمانی و نه میتوانی کار کنی و نه میتوانی زن و بچهات را جایی ببری.
یک هفته گذشت. از همان رفیقم که اسمش را برای رسید پارکینگ داده بودم خواستم با هم برویم به کارهای ترخیص موتور برسیم. با موتورش آمد دنبالم و بعد از آن که در پلیس+۱۰ خلافیام را پرداخت کردم، تقریبا قطر تهران را طی کردیم تا برسیم به مرکز راهنمایی رانندگی در آزادگان. آن قدر دورافتاده بود که با موتور یک ساعت طول کشید تا برسیم.
بیرون مرکز ترخیص موتور راهنمایی رانندگی چند نفر ایستاده بودند. لابد منتظر کسی تا بیاید به دادشان برسد که موتورشان را راحتتر پس بگیرند. سربازی که دم در مرکز ترخیص نشسته بود، گفت فقط یک نفر میتواند برود داخل. رفیقم گواهینامهاش را به من داد و وارد شدم. داخل ساختمان دست کم صد نفر توی صف ایستاده بودند. از تمام مدارکم یک سری کپی گرفتم و ایستادم انتهای صف.
حدود یک ساعت منتظر ماندم تا نوبتم رسید. هوا گرم بود و تمام سالن بزرگ مرکز ترخیص را دو کولر آبی کهنهای تلاش میکرد خنک کند که پشت پیشخوان و کنار مأموران راهنمایی رانندگی نصب شده بودند. نوبت که به من رسید، مدارک را دادم. افسر رسیدگی پرسید راکب خودت بودی. گفتم نه سرکار من صاحب موتورم، راکب گواهینامه و کلاه همراهش نبود. هیچ احساس بدی نداشتم از اینکه داشتم دروغ میگفتم، چون اگر میخواستم موتورم را پس بگیرم چارهای جز دروغ گفتن نداشتم.
مدارکم را بررسی کرد و گفت: برو انتهای سالن رسید پارکینگ بگیر. نزدیک بود مشکل به کارم بیافتد چون سربازی که روز توقیف رسید پارکینگ را نوشته بود، اسم رفیقم را ناقص نوشته بود. به افسر ارشد مرکز ترخیص گفتم به خدا قسم تقصیر من نبود قربان، سرباز کفی اشتباه نوشت. چند بار قسم خوردم. استیصال در فضای سالن داشت همه را خفه میکرد. در مدتی که منتظر بودم چندین نفر را دیدم که چون کسی نداشتند که گواهینامهاش را در اختیارشان قرار دهد باید قید تنها وسیله نقلیهشان را میزدند. همهشان هم جوان نبودند. دو سه پیرمرد که لابد نه دیگر توان امتحان آییننامه و شهری داشتند و نه وقت و آسایش فکری لازم را برای رفتن دنبال گواهینامه. من رسید پارکینگم را گرفتم. تقریبا بیمشکل. حالا باید میرفتیم پارکینگ.
راستش را بخواهید نشانی پارکینگ اصلا یادم نیست. تمام مدتی که ترک موتور رفیقم نشسته بودم و در مسیر رسیدن به پارکینگ بودیم، داشتم به همان چند پیرمردی فکر میکردم که دست از پا درازتر از مرکز ترخیص بیرون آمده بودند. فکر میکردم به این که لابد یک جای کار میلنگد چون تقریبا هیچوقت ندیدهام پلیس این طور برای خودروها کمین کند تا خیابان را به هر قیمتی از لوث وجودشان پاک کند. آفتاب تابستان مغز سرمان را در حالی که با موتور به طرف پارکینگ میرفتیم میسوزاند و هیچ کدام نمیدانستیم قرار است با چه جور جایی مواجه شویم.
تقریبا چهلوپنج دقیقه با موتور راه بود، تا پارکینگ. از محلیهای منطقه پرسیدیم و گفتند باید از پمپ بنزین بگذرید. بعد از پمپ بنزین بالاخره پارکینگ را پیدا کردیم. نگهبان در گفت فقط یک نفر میتواند برود داخل. رسید پارکینگ را دوباره چک کردم و وارد شدم. نمیدانم چطور برایتان بگویم. نمیدانم چطور باید توصیف کنم تا بتوانید به بهترین شکل ممکن یک قبرستان را تصور کنید. قبرستان موتورها.
تقریبا دویست ردیف موتورسیکلت خاک گرفته و خوابیده که در هر ردیف دست کم چهل تا شصت موتورسیکلت چسبیده به هم قرار گرفته بودند. چقدر میتوانید یک قبرستان موتورسیکلت را بزرگ تصور کنید؟ شک ندارم تصورتان باز هم به مراتب کوچکتر از واقعیت است. رسید پارکینگ را به یکی از متصدیها دادم و بعد از آن که چهارده هزار تومان هزینه پارکینگ را پرداختم، متصدی کارگری را صدا کرد تا موتورم را پیدا کند.
کارگر پرسید موتورت را کِی گرفتند. گفتم یک هفته پیش. منتظر بودم در همان ردیفهای ابتدایی دنبالش بگردد اما دست کم بیست سی ردیف عقبتر رفت. از کارگر پرسیدم مگر هر روز چند تا موتور به پارکینگ میآورند که موتوری که فقط یک هفته قبل آمده اینقدر عقب است. گفت هر روز حدود بیست تا چهل کفی به پارکینگ میآید که هر کفی تقریبا ده موتورسیکلت گنجایش دارد. عکس گرفتن در پارکینگ ممنوع بود اما توانستم یواشکی چند عکس بگیرم.
بعد از حدود یک ربع موتورم را پیدا کردیم. موتورسیکلتی را که فقط یک ماه قبل خریده بودم، خاک گرفته و بسیار کثیف پیدا کردم در حالی که به سختی روشن شد و روی زین و باکش چندین خراش برداشته بود. آفتاب سوزان رنگ موتورم را پرانده بود. میدانستم باید خدا را شکر کنم که بالاخره روشن شد، چه برسد به این که مطالبهگر نگهداری درست برایش باشم. از کارگر پرسیدم چرا اینقدر موتور در پارکینگ خوابیده.
گفت خیلیها دیگر دنبال موتورسیکلتشان نمیآیند و بیخیالش میشوند. هزاران موتور خوابیده و فراموششده، غمگینم میکرد. موقع بیرون رفتن از متصدی پارکینگ پرسیدم این چه وضع نگهداری موتورسیکلتهاست. خندید. چیزی نگفت. خندید و سر تکان داد. از همان موقع در باکم دیگر درست بسته نشد و جالب اینجاست که وقتی موتورم رفت روی کفی، باکم پر بود اما برای آن که بتوانم به خانه برگردم، مجبور شدم دوباره در پمپ بنزین همان نزدیکی باک را پر کنم چون به طور کامل خالیاش کرده بودند.
حالا دیگر هیچ تعجب نمیکنم وقتی میبینم موتورسواران تقریبا هیچ قانونی را رعایت نمیکنند. بله من گواهینامه ندارم اما راستش انگیزهای هم برای گرفتن گواهینامه ندارم وقتی میبینم نه ماشینها و نه پلیسها هیچ هویتی برای منِ موتورسوار قایل نیستند. وقتی میبینم هیچ حریمی برای موتوسوارها در اتوبان و خیابان رعایت نمیشود، دیگر کاملا درک میکنم که چرا باید مثل یک جنگجو در شهر برای گرفتن حق عبور و مرورم به عنوان یک موتورسوار اضطراب و استرس داشته باشم.
رفتار پلیس راهنمایی رانندگی موقع توقیف موتورم، فرایند پیچیده و خستهکننده ترخیص موتورسیکلت و وضعیت اسفناک پارکینگ موتورها فقط چند سکانس خلاصه و ویترین برخورد قانون و خیابان با ما زندگیکنندگان روی دو چرخ است، که از ما یاغیان خیابانی همیشگی میسازد. ماشینها در یک قرار نانوشته و مشترک میان خود، به موتورها هیچوقت بهطور مسالمتآمیز راه نمیدهند. پلیس با ما مثل موجوداتی رفتار میکند که باید تحت هر شرایط از کثرت گونه فیزیولوژیکش کاسته شود و هیچ کجای خیابانها هیچ ارمغان آسودگیبخشی برای ما ندارد. بعد از آن که موتورم را از پارکینگ گرفتم، دیگر مثل قبل از آن نشد.
تقریبا دو ماه است که روکش باک لق شده و رنگورویش رفته. درست است که من واقعا از نظر قانونی لایق برخورد بودم اما اگر یک موتورسوار باشید میدانید که حتی اگر تمام مدارکتان هم کامل و کاسکت همراهتان باشد، باز هیچ ضمانتی نیست که به کوچکترین بهانهها موتورتان متوقف و به پارکینگ منتقل نشود. برای همین است که از دو ماه گذشته و احتمالا تا همیشه، سعی میکنم حواس جمعتری داشته باشم تا از کوچهپسکوچهها بروم که دیگر به تور کفیها نیافتم. از آن موقع به بعد کاسکت میگذارم و تصمیم دارم به زودی گواهینامه بگیرم اما میدانم دیگر هیچوقت نمیتوانم موتورم را بدون اضطراب در خیابانها برانم؛ پس بیشتر سعی خواهم کرد که فقط به خودم فکر کنم و موتور خودم را به مقصد برسانم.»
- 35
- 7