کافی بود چند ثانیه به مغز نوزاد تازهمتولدشده اکسیژن نرسد و برای چند ساعت در تب شدید بسوزد تا سرنوشت جور دیگری برایش رقم بخورد؛ سرنوشتی که شاید میتوانست در یک خط خلاصه شود: «کودکی بر اثر نرسیدن اکسیژن به مغزش دچار معلولیت جسمی شد» یا «کودکی در چهارسالگی، به دلیل تب شدید، تشنج کرد، دچار معلولیت شد و تمام.»
اما نه محسن که از ابتدای تولد با معلولیت آشنا شد و نه معصومه چهارساله که بر اثر تبی شدید دیگر جسم سالمی برایش نماند، نخواستند زندگیشان در همان یک خط خلاصه شود. محسن حسینیطاهای ۳۷ساله و معصومه نوری ۴۳ساله زوج معلولی هستند که ناتوانی جسمیشان کوچکترین سدی بوده که توانستهاند از آن عبور کنند.
حالا هشت سالی میشود با هم ازدواج کردهاند و نزدیک پنج سال است کتابهایشان را به هر سختی شده میفروشند تا هم خرجشان را درآورند و هم با امکاناتی که در اختیار دارند مردم را با زندگی معلولان آشنا کنند. محسن و معصومه سالهاست در تلاشاند با نوشتهها و حضورشان در اجتماع و در کلبه کوچکی که در آن آثارشان را میفروشند با مردم عادی ارتباط برقرار کنند که اتفاقا تا امروز موفق هم بودهاند. آنها هر روز میزبان مراجعانی هستند که به کلبه کتابشان میآیند، دور هم مینشینند، چای مینوشند و با هم آشنا میشوند. روایت زندگیشان را از زبان خودشان بخوانید.
متولد نیشابور هستم؛ شهری کوچک که سال ۵۲ شاید آنقدرها امکانات نداشت. برای همین وقتی چهارساله بودم به تب شدیدی مبتلا شدم. پزشکی نبود که بتواند من را که داشتم در آتش درونم میسوختم نجات دهد. برای همین تشنج کردم و دچار معلولیت جسمی شدم. بعد از این اتفاق تلخ دوا و درمان زیادی کردیم. پیش دکترهای مختلف رفتیم که شاید بهبودی کاملم را به دست آورم، اما نشد. باید در همان سن کمی که نمیدانستم معلولیت چیست با شرایطم کنار میآمدم. ولی چه کنار آمدنی؟
نه خودم باور داشتم معلول شدهام و نه در شهر کوچکمان کسی من را با آن شرایط میپذیرفت. ناآگاهی مردم، نگاههای ترحمآمیز و حتی توهینآمیز من را از همه بیزار کرده بود. با این حال نخواستم رفتارهای مردم را بپذیرم. خانوادهام در کنارم بودند و به من امید میدادند با دیگران فرقی ندارم؛ برای همین در مدارس معمولی یک شهر کوچک درس خواندم که کار آسانی نبود. از یک طرف همکلاسیهایم اذیتم میکردند؛ از طرف دیگر معلمها نمیخواستند شاگرد معلولی مانند من داشته باشند که همیشه به دلیل مشکلات حرکتی از دیگران عقبتر بودم. مثلا اگر بچهها خط دهم بودند، تازه من خودم را به خط دوم رسانده بودم.
معلمها همیشه میگفتند با شرایطی که داری، هدفت از درس خواندن چیست؟ حتی من را تنبیه میکردند تا از تحصیل دست بردارم، اما من نمیخواستم تسلیم شوم. با تمام سختیها توانستم تا دیپلم پیش بروم؛ آن هم در کنار تمام بچههای معمولی که من را غیرمعمولی میدانستند و نمیخواستند بپذیرند از خودشان هستم. همین رفتارها و برخوردها بود که باعث شد دست به قلم ببرم و تجربیاتم را برای اولین بار در کتابی، با عنوان «چرا صورتم خیس میشود؟»، بنویسم که از سال ۸۶ تا امروز به چاپ هشتم رسیده است.
شرایطی که با آن کنار آمدم
با اینکه خانواده همراهم بودند و میگذاشتند بهتنهایی در اجتماع حاضر شوم، همیشه با ناراحتی به خانه برمیگشتم، چون اجتماع پذیرای من نبود. همیشه حرفهایی میشنیدم که ناراحتم میکرد. به من تلخی میکردند و هلم میدادند. همیشه چنین مشکلاتی داشتم و خیلی سخت میگذشت. در دبیرستان حساسیتهایم کمتر شد و راحتتر توانستم با شرایط کنار بیایم، چون خودم آن را پذیرفته بودم.
اما بچهتر که بودم نمیتوانستم به این راحتی وضعی را قبول کنم که در آن قرار گرفتهام. میگفتم چرا هر روز باید من را که میفهمم و فقط بدنم دچار مشکل است مسخره کنند؟ گذراندن این روزها برایم سخت بود تا اینکه بزرگتر شدم و شرایطم را پذیرفتم و وارد محیط کار شدم. کنکور دادم و در رشته روانشناسی بالینی قبول شدم. خودم دوست داشتم این رشته را ادامه دهم، اما پزشکم به من اجازه تحصیل در آن را نداد. او معتقد بود به روحیهام لطمه خواهد خورد و همین اتفاق روی حرکتهای جسمیام هم تاثیر منفی خواهد گذاشت و مشکلاتم بیشتر خواهد شد. برای همین بیشتر به فکر کارکردن افتادم تا اینکه بخواهم روانشناسی بالینی بخوانم.
بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفتم کار کنم، اما از من که شرایط جسمی مناسبی نداشتم و درست نمیتوانستم صحبت کنم چه کاری برمیآمد؟ ابتدا در یک شرکت کامپیوتری کارهایی مانند میکس، مونتاژ و فتوشاپ انجام میدادم تا اینکه از کارفرمایم خواستم من را بعد از سه سال کارکردن بیمه کند. اما او به جای آنکه بپذیرد، قفل شرکت را عوض کرد که دیگر نتوانم به آنجا بروم. وقتی برای رفتار زشت او به اداره کار شکایت بردم، او به جای آنکه شرمنده شود در دادگاه گفت: «خودتان فکرش را بکنید، این خانم با توجه به شرایط جسمیاش چطور میتواند سه سال برای من کار کرده باشد؟ من از روی ترحم به ایشان لطف میکردم و برای رضای خدا به او پول میدادم، نه بابت کاری که در آنجا انجام میداد»! این رفتار کارفرمایم خیلی ناراحتم کرد و به شخصیتم برخورد. برای همین عطای کارکردن را به لقایش بخشیدم.
نزدیک بود به جرم معتاد بودن، دستگیر شوم
با وجود مشکلاتی که برای حضور در اجتماع داشتم و هر روز با آن روبهرو بودم، خانوادهام همیشه تشویقم میکردند از اجتماع دوری نکنم و منزوی نشوم. برای همین اجازه میدادند تنهایی سفر کنم. من هم از این فرصتهایی که در اختیارم میگذاشتند استفاده میکردم. ۱۶ یا ۱۷ساله بودم که تصمیم گرفتم به کرمان بروم.
آن زمان خواهرم در کرمان زندگی میکرد و من با اتوبوس راهی آنجا شدم. البته مادرم به این سادگیها هم نمیپذیرفت در این سنوسال و با وضعیت جسمیام این سفر را بهتنهایی تجربه کنم، اما شنیدم پدرم به او گفت: «میدانم سخت است، اما بگذار برود. برای بعدش خوب است. اصلا محدودش نکن.
من هم نگرانام، اما بگذار برود و زندگی کردن را یاد بگیرد. ما که همیشه پیش او نیستیم.» این حرف برای همیشه در گوشم باقی ماند و به من اعتمادبهنفس بالایی داد. راهی سفر که شدم، چون راه دور بود، تب کردم و رنگم پرید. اصلا حال خوشی نداشتم. کنارم پیرزنی نشسته بود. به او گفتم تب دارم و اگر قرصی دارد به من بدهد تا کمی بهتر شوم. زمان ایستبازرسی پلیس بود. پلیس در همان آغاز به من شک کرد. فکر کرد معتاد هستم. من را پیاده کردند. گریه و زاریهایم هم بیفایده بود. آنقدر گریه کردم که بیحال شدم. حتی ساک سفرم را هم از اتوبوس پایین آوردند و گفتند بعد از تست اعتیاد میتوانی به راهت ادامه دهی. همان پیرزن به داد من رسید و گفت: «این بچه مریض است، معلولیت دارد، تب هم کرده و از رنگ پریدهاش هم معلوم است. چرا باید معتاد باشد؟» بنابراین پلیسها قانع شدند و اجازه دادند دوباره سوار اتوبوس شوم.
آشنایی با محسن
من برای درمان مجبور بودم در ماه یکی دو بار به تهران سفر کنم. چند باری مادرم با من آمد، اما چون میدیدم چقدر در این سفرها اذیت میشود گفتم خودم بهتنهایی میتوانم. در همین سفرها بود که با موسسه باور و آدمهایی آشنا شدم که مانند خودم بودند و نمیخواستند معلولیت برای فعالیتهایی که میدانند از پس آن برمیآیند مانعی باشد. حضور در این موسسه، جلسات و همایشها موجب شد هر سال رفتوآمدم به تهران بیشتر شود و همین به آشناییام با محسن انجامید؛ کسی که باورهایم را نسبت به خودم از قبل هم صدبرابر بیشتر کرد.
هیچوقت فکر نمیکردم ازدواج کنم، با خودم میگفتم با توجه به شرایطم بهتر است ازدواج نکنم. دو سال میشد که با موسسه باور آشنا شده بودم و در یکی از اردوهای آن محسن را دیدم؛ مردی که با وجود معلولیت مینوشت و دستبهقلم بود؛ نویسنده، شاعر و روزنامهنگار.
در آن زمان مردم، در فضای مجازی، بیشتر از طریق یاهومسنجر با هم ارتباط برقرار میکردند. محسن گروهی به نام «محفل قلم» درست کرده بود که در آنجا میتوانستیم با هم صحبت کنیم. همین حرفزدنها بهانهای شد برای آشنایی بیشتر. تا اینکه محسن به من گفت قصد ازدواج دارد و حتی برای آنکه بتواند با خانوادهام صحبت کند بارها به نیشابور آمد. من از طرز فکر و سماجتهایش خوشم میآمد و حتی دوستش داشتم، اما شرایط جسمیمان باعث میشد از شروع زندگی مشترکی که نمیدانستم میتوانیم از پس آن بربیاییم یا نه، بترسم. با این حال محسن دستبردار نبود و میگفت میتوانیم با هم زندگی خوب و موفقی داشته باشیم.
مخالفتها مانع ازدواجمان نشد
خانوادهام با این وصلت موافق نبودند. من سه خواهر و سه برادر دارم. همه آنها میگفتند زندگی کردن با یک فرد معلول، با توجه به اینکه خودت هم معلول هستی، کار سادهای نیست و نمیتوانی بهراحتی از پس آن بربیایی، چون هم خودت احتیاج به کمک داری و هم شریک زندگیات. حتی پزشکی که با او مشورت کرده بودم، چون خودش فرزند معلول داشت، با این وصلت موافق نبود. به محسن هم گفته بود این ازدواج محال است. با این حال محسن دستبردار نبود و نمیخواست با این موضوع کنار بیاید. به علت معلولیت هردومان همه بر این عقیده بودند که از پس زندگیمان برنمیآییم. بعد از مدتی من هم با محسن همعقیده شدم: چراکه نه؟ امتحان میکنیم.
شاید هم، با وجود تمام ترسها و مخالفتها، توانستیم ازدواج کنیم. برای همین بله را گفتم. میخواستم برای شروع زندگی میهمانی کوچکی برگزار کنم، اما محسن میگفت باید یک عروسی درستودرمان داشته باشیم؛ عروسیای که واقعا خاص و متفاوت باشد. در جشنمان همه بودند. دوستان معلول و دوستان دیگری که همیشه همراهیمان میکردند. آنها هنوز هم از آن شب بهعنوان بهترین شب زندگیشان یاد میکنند و همین موضوع برای من کافی است.
زندگی مشترکی که با کمک کردن به هم شروع شد
من و محسن بعد از ازدواج یک هدف داشتیم: به هم کمک کنیم. همین هم شد. هدف ما با بقیه مردمی که فقط میخواهند زندگی کنند فرق دارد. آغاز زندگیمان با پایاننامه محسن شروع شد. با یکدیگر پایاننامه را به سرانجام رساندیم، مجموعهداستانهایش را جمعآوری و با عنوان «شکفتن در کویر» منتشر کردیم که به چاپ هشتم رسیده است.
محسن کارشناسی ارشد ادبیات خوانده بود و من هم بار دیگر کنکور دادم و در رشته علوم اجتماعی قبول شدم، چون امید داشتم محسن در این راه به من کمک خواهد کرد و همینطور هم شد و من توانستم دومین کتابم را، با عنوان «خلاف جهت آب»، بنویسم که در حال حاضر به چاپ دوم رسیده است. در این کتاب با معلولانی صحبت کردم که جزو نخبههای ایران هستند تا انگیزهای شود برای آنها که فکر میکنند کاری از دستشان برنمیآید.
خسته میشویم، اما میگذرد
شروع زندگیمان آسان نبود. لرزش دست من زیاد بود و نمیتوانستم کارهای خانه را بهخوبی انجام دهم. آشپزی هم برایم سخت بود. با این حال هر کاری با تمرین کردن بهتر میشود. میهمانداری هم مشکلات خودش را داشت. محسن هم اوایل زندگی به کمک زیادی نیاز داشت. تا اینکه بهمرور هر دو بهتر شدیم؛ بهطوری که محسن میگفت خیلی از کارهایش را خودش میتواند انجام دهد؛ مثلا اوایل برای اینکه به من سخت نگذرد حتی صورتش را خودش اصلاح میکرد. پوستش را میبرید، با اینحال میگفت میتواند. به هر سختی بود توانستیم تا امروز از پس خیلی از کارها بربیاییم. الان ما بیشتر از هر کسی میهمان داریم، اما اصلا برایمان سخت نیست.
الان هم بدون مشکل نیستیم. ما زودتر خسته میشویم، اما این سختیها برایمان مهم نیست. دیگر عادت کردهایم. نگاههای مردم هنوز هم آزاردهنده است، اما میگذرد. فکر ما خیلی به هم نزدیک است. بعضی وقتها خسته میشویم. شاید بهانهگیری کنیم. هر زندگیای سختیهایی دارد. اما بهجرئت میتوانم بگویم خیلی کم پیش میآید ناراحتی حلنشدنیای رخ دهد. منشأ بیشتر ناراحتیها هم به بیرون از خانه برمیگردد. در اینجاست که از هم معذرت میخواهیم و هر کدورتی هم باشد تمام میشود.
۳۷ سال پیش، همان سالی که جنگ تازه شروع شده بود، در تهران به دنیا آمدم. مشکلات آن زمان، کمبود امکانات و استرسهای جنگ باعث شد وقتی به دنیا آمدم برای چند ثانیه اکسیژن به مغزم نرسد و به معلولیت جسمی بینجامد؛ بهطوری که الان از نظر حرکتی و کلامی دچار مشکلات فراوانی هستم. در حال حاضر بچههایی که فلج مغزیاند تواناییهای متفاوتی دارند. سلولهای حرکتی مغز تنبل شده و به انقباضهای زیادی دچار میشود. من در حال حاضر خیلی بهتر شدهام. سالها پیش انقباضهای بیشتری داشتم و حتی از پس کارهای شخصیام برنمیآمدم. روی حرکات بدنم بسیار کار کردم. گفتنش هم برایم خیلی سخت است، اما به هر حال توانستم و حالا خیلی از کارهایم را خودم میتوانم انجام دهم.
یک بار مهلت زندگی دارم؛ مثل همه
فوقلیسانس ادبیات دارم. بهرغم نداشتن قدرت تکلم درست، میتوانم خوب بنویسم و آنچه در ذهن دارم روی کاغذ بیاورم؛ چون در حال حاضر، به جز تعدادی از اطرافیانم، کمتر کسی متوجه صحبتهای من میشود. نوشتن به من کمک میکند مخاطبهای بیشتری داشته باشم. هیچوقت دوست نداشتم به من بگویند با دیگران فرق دارم. آدمها در هر شرایطی باشند فقط یک بار مهلت زندگی کردن دارند.
من هم مانند بقیه یک بار فرصت زندگی دارم؛ پس باید مثل آنها درس بخوانم، کار کنم و زندگی مشترک داشته باشم. با موسسه باور که ارتباط برقرار کردم با معصومه آشنا شدم. درباره او پرسوجو کردم و متوجه شدم مانند من در مدرسه عادی درس خوانده و در شهر کوچکی بزرگ شده است؛ برای همین هر روز به او علاقهمندتر میشدم و سعی میکردم با او بیشتر ارتباط برقرار کنم. درنهایت تصمیم گرفتم با او یک زندگی مشترک را آغاز کنم. ابتدا مقاومتها و مخالفتها بسیار بود تا اینکه اصرارهای من به ثمر رسید و با معصومه ازدواج کردم.
به خواستههایت نرسی، خودت ضرر کردهای
ازدواج به من انگیزه بیشتری برای زندگی کردن داد؛ بهطوریکه فوقلیسانسم را گرفتم و سه کتاب به چاپ رساندم. انگیزه چاپ کتابهایم معصومه بود. او بود که به من انگیزه داد مصاحبههایم را جمعآوری کنم و شعرها و گفتوگوهایم را، بهعنوان یک معلول در تعامل با جامعه، منتشر کنم. خانوادهام هم به دلیل انگیزههایی که در من دیدند مخالفتی با ازدواجم نکردند و الان هم از اینکه این فرصت را به من دادند پشیمان نیستند. من با تمرین کردن توانستم حرکات بدنم را بهبود ببخشم. چهار سال پیش اوضاعم خیلی بدتر بود.
بارها زمین خوردم. حتی یک بار شیشه در دستم رفت و بخیه خورد. اما اعتقاد من به اینکه زندگی یک بار است، باعث شد ناامید نشوم. هر کس به خواستههایش نرسد خودش ضرر کرده و مقصر است، نه کس دیگر. من و معصومه با ازدواج توانستیم کمبودهای هم را پر کنیم. وقتی دیدم او بهعنوان یک زن معلول در شهر کوچک توانسته پیشرفت کند و گلیم خودش را از آب بیرون بکشد، مطمئن شدم به من هم میتواند کمک کند. ما با دیگران تفاوت نداریم؛ پس باید مانند باقی افراد زندگی کنیم؛ چنانکه تا امروز هم همین کار را کردهایم. برای همین همیشه این سوال برایم پیش میآید: چرا وقتی میتوانیم مانند بقیه باشیم، باید فکر کنیم با آنها فرق داریم؟
فروش کتاب، بدون ترحم
زندگی ما هم با دغدغههای مالی همراه بود. من و معصومه هم مستثنا نبودیم. نگران بودم مبادا نتوانم از پس مخارج زندگی بربیایم. از سال ۸۱ در روزنامه «همشهری» کار میکنم. مدیریت «همشهری»، بعد از شنیدن خبر ازدواجم، با من قرارداد بستند، حقوقم بهتر شد و امسال هم رسمی شدهام. علاوه بر این، ما تمام تلاشمان این بود که کتابهایمان را بفروشیم. سال ۹۱ اولین کتابم، بهنام «شکفتن در کویر» و بعد از آن، شعرهایم با عنوان «آیههای خلسه» و سپس کتاب «یک جامعه، یک نگاه» چاپ شد که گفتوشنودهایم درباره مسائل اجتماعی روز ایران بود.
معصومه هم دو سال پیش کتاب «خلاف جهت آب» را بعد از «چرا صورتم خیس میشود» منتشر کرد. تمام دغدغه ما فروش این پنج جلد کتابمان بود. برای همین دستبهکار شدیم و خواستیم کتابهایمان را خودمان بفروشیم. هدف اصلیمان هم بیشتر فرهنگسازی در این زمینه بود. به دانشگاهها و مراکز خرید میرفتیم و کتابمان را معرفی میکردیم تا از این طریق آنها را بفروشیم. اما بعضی وقتها با رفتارهای خوبی مواجه نمیشدیم؛ مثلا وقتی میگفتیم کتاب را بخرید، عدهای پول کف دستمان میگذاشتند و میرفتند. خیلی به ما برمیخورد و میگفتیم شما این کتاب را رایگان ببر و بخوان. ما از شما پول نمیخواهیم.
کلبهای که پاتوق دوستداران قلم شد
یک روز من به معصومه پیشنهاد دادم بیا کتابها را به پارک ببریم و بفروشیم. لبه یک سکو مینشستیم و کتابهایی را که با یک چرخدستی خرید آورده بودیم، به رهگذران معرفی میکردیم. در ابتدا چون ما را بهعنوان افراد معلول و کمتوان میدیدند و خودمان را نمیشناختند با ترحم یا تمسخر و توهین برخورد میکردند. چون مردم ما معلولها را در سطح شهر و اجتماع کم دیدهاند. بسیاری از آنان رفتار درستی با ما نداشتند، اما وقتی خودمان را معرفی میکردیم و میگفتیم این کتابها را نوشتهایم، رفتارهایشان تغییر میکرد. در حال حاضر بسیاری از آنها دوستان صمیمی ما هستند. دو سالونیم به همین منوال کتابها را بر لبه سکو فروختیم که کار سادهای نبود؛
به طوری که خیلی وقتها یک باد، باران و برف کاری میکرد که بسیاری از کتابها خراب میشد یا بر اثر باد داخل باغچهای میافتاد که پر از آب بود. با این حال خسته نشدیم و به کارمان ادامه دادیم. بعد از آن خبردار شدیم در پارک کلبهای است که میخواهند آن را اجاره دهند. مردادماه سال ۹۴ بود. به سازمان پارکها رفتیم و گفتیم ما بهسختی کتابهایمان را در پارک میفروشیم، اگر میشود فراخوان نزنید و این کلبه را به ما اجاره بدهید. آنها هم قبول کردند و حالا دو سالونیم است در این کلبه کتاب مشغول به کار هستیم و علاوه بر فروختن کتاب، کافهای هم راه انداختهایم که مردم بتوانند راحتتر دور هم جمع شوند و با هم بیشتر آشنا شویم. حالا این کلبه به پاتوقی برای دوستداران کتاب و قلم تبدیل شده است.
مسئولان، به فکر معلولان باشید، نه منفعتتان
۱۳ آذر روز معلول است و بسیاری از مسئولان از شرایط برخی از معلولها سوءاستفاده میکنند. سال گذشته با هزار دوندگی موفق شدیم سالنی بگیریم تا در آن بچههای معلول غرفههایی داشته باشند و هنرهایشان را بفروشند. همه کارهایش را انجام دادیم و روز افتتاحیه یک نفر که او را نمیشناختیم آمد و گفت میخواهم به شما کمک کنم. ما متوجه منظورش نشدیم. بعد ما را برد وسط یک برنامه که از سوی بهزیستی بود. دیدیم ردیف اول تمام مسئولان رده بالای کرج نشستهاند و شورای شهر میخواهد با حضور ما چیزی را افتتاح کند. تمام رسانهها، شبکههای اجتماعی و تلویزیون این افتتاحیه را پوشش دادند.
بسیار ناراحت شدیم که چرا از ما بهعنوان یک ابزار استفاده میکنند. بالای سن رفتیم و گفتیم بس است، دیگر. واقعا ناامید شدهایم و دیگر از سال بعد نمیخواهیم این کارها را بکنیم که یکسری از آب گلآلود ماهی بگیرند. تنها کاری که کردهایم از مسئولان باغ فاتح خواستهایم چهارشنبهها سالنی در اختیار ما بگذارند که در آنجا بچههای معلول را دور هم جمع کنیم و در هفته برای یک روز هم شده از خانه بیرون بیایند و در اجتماع باشند. از سوی دیگر برای خانوادهها هم فرصتی میشود تا کمی به خودشان برسند و تمام توجه و نگرانیشان فرزندان معلولشان نباشد. به هر حال آنها هم حق زندگی دارند و نباید تمام مسئولیت فرزندشان را بر دوش بکشند.
رسانهها هم در این زمینه کمرنگ هستند و فعالیت مثبتی از آنها نمیبینیم. معلولان فقط نیاز مالی ندارند که با ارسال یک شمارهحساب از مردم میخواهیم به آنها کمک کنند. آنان به ترحم نیاز ندارند، حمایت میخواهند. باید برایشان شرایطی فراهم کرد که در جامعه حضور داشته باشند و بتوانند کتابها و هنرهای دستیشان را بفروشند. برای معلولان کارآفرینی انجام شود. باید در این زمینه مسئولان و رسانهها فرهنگسازی کنند. باید بفهمند که معلول با فرد عادی فرقی ندارد. ترحم بیشتر او را اذیت میکند. مسئولان کمی خودشان را به جای کسانی بگذارند که معلول هستند و ببینند میتوانند یک روز در این شهر زندگی کنند؟ معلول میتواند درس بخواند، موفق باشد، کار و ازدواج کند. فقط کافی است مردم در جامعه آنها را بپذیرند و قبولشان داشته باشند. همین.
- 19
- 5