مرد جوان حواسش نیست و انگار نه انگار که از عرض خیابانی پر از ماشین می گذرد. قطره های عرق از سرو صورتش شره کرده و آنقدر درگیر خودش است که حتی این طرف و آن طرف خیابان را هم نگاه نمیکند. چروکهای عمیق به پیشانی و صورتش انداخته و به قدمهایی نگاه میکند که یکی بعد از دیگری برمی دارد. لحظه ای می ایستد و ماشینی که از روبه رویش می آید، سرعتش را کم نمیکند. جوان به ماشینی خیره شده که به سمتش میآید. ناگهان راننده ترمز را میکشد و صدای کشیده شدن لاستیک روی زمین همراه با بوی گوگرد میآید.
ماشین که ایستاد، جوان جلو می رود و با مشت محکم به شیشه جلویی ماشین میکوبد. شدت ضربه مشت مرد چنان زیاد است که شیشه میشکند. راننده بیرون میآید و با جوان پیاده درگیر میشود. مردم یکی بعد از دیگری دورشان جمع میشوند و هر لحظه دعوا شدت بیشتری میگیرد. حالا دیگر صدای فریادها شنیده نمیشود.
مردم به چه کسی باید تکیه کنند؟
احمدآقا راننده خطی میدان انقلاب به ولیعصر میگوید:« خیال کردی این اولین باره؟ هر روز چندتا از این دعواها تو میدون هست. هر روزی که دلار گرون میشه، دعواها زیاد میشه. مردم عین بشکه باروت میشن که با یه جرقه میخواد آتیش بگیره! کرایه راننده تاکسی را نمی دهند تا دعوا راه بيندازند و کتک بزنند و عقدههای شان را خالی کنند». اینجا ابتدای خیابان امیرآباد است. شاید تنها تصویر ثابت این خیابان تاکسیهای کهنه و چرک تابی است که روی آسفالتهای داغ پارک شدهاند و رانندههای خسته ای که عرق ریزان به امید مسافر ایستادهاند. سالیان درازی است که رانندههای قدیمی شاهد تمام اتفاقاتی هستند که بر این شهر و مردمش میگذرد.
اما انگار این روزها با بقیه فرق دارد. احمد آقا میگوید:« دعوای میان مردم را ما هر سال تابستان داریم، آن هم دلیلش گرمای هواست که مردم را کم طاقت میکند. اما امسال آب و برق هم رفته و یک شبه قیمت دلار ۱۳ هزارتومان شده است. مردم به جای اینکه دردشان را فریاد بزنند به جان هم می افتند. این از بی طاقتیشان است. صبرشان تمام شده. امیدی به زندگی ندارند. تمام سرمایه شان رفته و معلوم نیست قرار است چه اتفاقی بیفتد».
آدمهایی که می خواهند خودکشی کنند
تاکسی زرد رنگ در ردیف تاکسیهای میدان صنعت گوشه خیابان ایستاده و هنوز دو مسافر دیگر مانده تا تمام صندلیهایش پر شود و راه بیفتد. پسر جوانی در سمت عقب تاکسی را باز می کند و سوار می شود. یک ربع ساعت گذشته و هنوز تاکسی پر نشده است. از تاکسی پیاده می شود و راننده اعتراض میکند:« آقا چرا پیاده شدی؟ الان پر میشه میریم». پسر جوان:« آقا من عجله دارم به خدا، باید برم». راننده جلو می رود:« میخوای پول به این شخصیها بدی؟» پسر جوان عصبانی شده و به لکنت افتاده است. صورتش هر لحظه سرخ تر میشود. هر چه زبانش را به سقف دهانش فشار میدهد، کلمهها از دهانش بیرون نمیآیند. آخر سر صدایی شبیه به فریاد یا ناله سر میدهد و می رود وسط خیابان دراز میکشد.
ماشین های داخل خیابان یکی بعد از دیگری ترمز میزنند و به دنبالش بوق پشت بوق. پسر جوان چشم هایش را بسته و مردم با چشمهای متعجب و پریشان تماشایش میکنند. یکی میگوید:« صبرش تموم شده بیچاره، زده به سیم آخر، آدم بمیره این روزها رو نبینه». پسر جوان در مقابل دست مردی که میخواهد دستش را بگیرد، مقاومت می کند. چشمهایش را باز میکند و میان صدای کر کننده بوق ها بلند میشود و می رود. راننده تاکسی ای که ظرف فلزی ناهارش را روی کاپوت ماشین گذاشته تا گرم شود، میگوید:«خیال کردی امروز اولین باره ما از این چیزا می بینیم؟ از صبح تا شب روزی ۱۰نفر می زنند به سیم آخر.
اما از یکی دو ماه پیش که خیلی بدتر شده. یا با هم دعوا می کنند یا خودشون با خودشون. یك دفعه میبینیم یکی رفت وسط خیابون دراز کشید خواست خودکشی کنه، یا یکی میاد داد و هوار ميكنه و به زمین و زمان فحش میده. به خدا مردم زیر بار فشار دارند جون میدهند، مردم بلاتکلیفند، نمیدانند باید به چه کسی تکیه کنند، همه چیزشان را از دست داده اند».
چرا کسی به مردم نمی گوید چه خبر است؟
آقا سید، راننده قدیمی خط، چهارپایهاش را کنار خیابان گذاشته و از همانجا مسافرها را به داخل تاکسی اش دعوت میکند. می گوید:« انگار یک دیگ آب جوش گذاشتی و این مسافرها رو انداختی تو دیگ. هوا گرمه و فشار اقتصادی هم بیداد میکنه. مردم همین طوری که از پیاده رو رد میشوند با خودشون بلند بلند حرف می زنند، بعضی ها با صدای بلند به زمین و زمان فحاشی میکنند و هرکسی را که جلوی راهشان بیاید میزنند». محسنخان، رفیق آقاسید که صدای بلندتری دارد و به قول بچه های خط همیشه در حال بگو بخند است، میگوید:« یک هفته پیش آمدیم برای جهاز دخترم جاروبرقی، یخچال و ماشین لباسشویی دیدیم و دیروز آمدیم بخریم. با اینکه بیعانه هم داده بودیم، فروشنده بیعانه را پس داد و گفت که قصد فروش ندارد.
به هر مغازه دیگری هم که رفتیم نتوانستیم خرید کنیم. هفته دیگر عروسی دخترم است و ماندهایم که باید چه کار کنیم.صاحبخانه هم زنگ زده که باید خانه را تخلیه كنيد، می خواهد خانه را بفروشد. من باید چه خاکی بر سرم بریزم؟ این وضعی را که برای ما درست شده چه کار کنیم؟ یعنی یک دولت چقدر می تواند بد باشد که این طور زندگی مردم را مختل کند. هیچ کسی هم نیست که بیاید با ما صحبت کند و بگوید چه خبر است؟ میان زمین و هوا مانده ایم و نه راه پس داریم و نه راه پیش!».
برو شکایت کن!
دختر جوان با عینک آفتابی بر چشم و لباسها و روسری تیره در حاشیه خیابان راه میرود و حواسش به مغازه های داخل پیاده رو است. یکی از رانندههای تاکسی در حال فریاد زدن است تا مسافر جمع کند و هر چه زودتر راه بیفتد. از فاصله نزدیک به دختر جوان میگوید:« خانوم ولیعصری؟ هفت تیری؟ کجا؟» دختر جوان همین که صدای راننده قطع میشود، شروع می کند به فریاد زدن:« چی میگی آقا؟ از جون من چی میخوای؟ من تاکسی خواستم؟ چرا تو گوشم داد می زنی؟ اعصابمون از همه خورده تو هم بیا تو گوش من داد بزن». آفتاب داغ بر سر راننده میتابد و دانههای عرق از موهای چرب و سیاهش به پیشانیاش میریزد. پلکهای سرخ و ملتهبش را بر هم میزند و میگوید:« من با شما چیکار داشتم خانوم. یک کلمه بگو تاکسی نمیخوام چرا داد می زنی؟»
دختر جوان جلوتر میرود:«کی به تو گفت مزاحم من بشی؟ اصلا شما همتون بیمارید». راننده این را میشنود و در حالی که سرش را کج کرده به دختر جوان هجوم می برد. لرزش دستها و پاها و صدای دختر در صدایش به وضوح معلوم است. رانندهها جلوی راننده عصبانی را میگیرند و او در همان حال فریاد میزند:« برو دادگاه از من شکایت کن، برو هر کار دلت میخواد بکن». دختر جوان ناگهان همین که میخواهد از جوی کنار خیابان به پیاده رو برود پایش گیر می کند و نقش بر زمین میشود. با صدای بلند شروع میکند به گریه کردن. مردم با چشمهای خسته و نالان تماشایش می کنند. زنی از میان جمعیت دستش را می گیرد و بلندش میکند و می برد.
راه انداختن دعوا و گرفتن دیه برای خریدن غذا
شریف آقا راننده خط انقلاب به میدان صنعت میگوید:« نصف این دعواهایی هم که راه میاندازند، برای گرفتن دیه است. کسی هست که پول برای خریدن یک ساندویچ را ندارد و از گرسنگی دارد میمیرد. می آید اینجا دعوا راه می اندازد تا کسی پیدا شود و به او چک و لگد بزند و بروند کلانتری و بعد از چند ماه پولی گیرش بیاید. یک لقمه نان بخورد تا از گرسنگی نمیرد».
یکی دیگر از راننده های تاکسی تعریف میکند:«همین امروز مرد عابر پیاده ای آرام آرام در حال عبور از خیابان بود. موتوری با دو سرنشین و با سرعت از خیابان میگذشت. چند بار برای عابر پیاده بوق زد اما مرد باز هم آهسته به راه خود ادامه ميداد. موتوری سرعتش را کم کرد و با پایش محکم به او کوبید. مرد روی زمین افتاد و مردم راننده موتوری را گرفتند. راننده گفت:« من برای بچه مریضم باید پول دارو جور کنم. نمی توانم لحظه ای آرام و قرار داشته باشم». مرد گریه و ناله می کرد تا آخر رهایش کردند. گرفتاری بعضیها را بی حرف میکند آنقدر که اگر کسی به آنها حرف بدی هم بزند یا حتی کتکشان هم بزند هیچ نمیگویند و راهشان را میکشند و میروند. آقا سید می گوید: « دعوا مال وقتیه که ملت نون خورده باشند؛ آدم گرسنه که دعوا نمیکنه».
هدیه کیمیایی
- 18
- 3