در سرپل ذهاب و روستاهای اطرافش از هرکسی که بپرسی چرا خانهات را نیمه کاره رها کردهای از گرانی مصالح میگوید و اینکه با ۴۵ میلیون تومان وامی که گرفته نهایت بتواند آهن و میلگرد بخرد تازه اگر میلگردی پیدا شود. همین هم عرصه را برای کارگران جوان و اغلب تحصیلکرده، تنگ کرده.
نمونهاش هژیر که لیسانس رایانه برایش نان و آب نشده و آمده کارگری بلکه هزینههای خودش و گوشهای از هزینههای خانواده را تقبل کند. پدر هژیر جانباز شیمیایی است و برای تأمین مخارج زندگی با مشکل روبهروست: «ما اینجا توی چادر زندگی میکنیم و هرلحظه جلوی چشممان میبینیم که مصالح ساختمانی به عراق میرود.
این واقعاً برای ما دردناک است. اگر جنگ نبود پدر من سالم بود و میتوانست برای زن و بچهاش آینده بسازد نه اینکه من خیر سرم از دانشگاه فارغالتحصیل نشده بیایم وردست رانندهها و تاجرها کار کنم.» از قصرشیرین تا مرز راه زیادی نیست و این طور که بویش میآید با پایین آمدن ارزش پول ملی این روزها دنیا به کام عراقیهاست. تریلیها پشت سرهم ردیف شدهاند و هرکدامشان یک جور بار میبرند؛ میلگرد، تیرآهن، پیاز، سیبزمینی و هرچیز دیگری که در شهر نایاب یا گران است.
آراسک به چرخ تریلی تکیه داده و همینطور که شلوار کردی خاکیاش را با بیحوصلگی پاک میکند، غر میزند. انگار راننده عراقی که آن طرفتر ایستاده حرفهایش را میفهمد و میخندد: «در شهر من که زلزله ویرانش کرده پیاز کیلویی ۳ هزار و ۵۰۰ تومان آنوقت همین بار برای تو در میآید کیلویی ۴۰۰ تومان. تو نخندی کی بخندد؟»
مرز خسروی برو بیای سابق را ندارد البته برای ایرانیها، اما انگار عراقیها کار دیگری ندارند جز رفت و آمد به مرز. تعدادی برای خرید میآیند، تعدادی هم برای دیدن اقوام و گردش و تفریح. رابعه که این را تأیید میکند عراقی است اما کامل به زبان فارسی تسلط دارد، برخلاف شوهرش که اهل ایلام است ولی فارسی بلد نیست. رابعه پر از انرژی و خنده است. به قول خودش «وقتی فارسی صحبت میکنم اینطوری میشوم.»
میگوید از یک ماه قبل ایران هستند و آمدهاند به خانواده شوهرش سر بزنند: «من افتخار میکنم فارسی حرف میزنم چون اگر چند قرن پیش جدا نشده بودیم، من هم الان ایرانی بودم نه عراقی.»
وعدههای باز شدن مرز خسروی برای جابهجایی زائران کربلا تا حدی مردم را امیدوار کرده تا شاید دوباره رونق برگردد اما در حال حاضر مرز پرویزخان است که رونق بیشتری دارد. در بازارچه پرویزخان از شیرمرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشود. وقتی میگوییم بازارچه یعنی محوطه خاکی وسیعی که هر گوشهاش چیزی بساط شده. از خاک و سیمان و کاشی گرفته تا انواع و اقسام میوهها و لبنیات. همه کارگرهای بازارچه ایرانی هستند اما تاجرها هم عراقیاند، هم ایرانی. اما اینجا هم عراقیها خریدارند و ایرانیها فروشنده.
بین کارگرها حرف برای شنیدن بسیار است. زانا که پیش دستی میکند ۳۲ سال دارد و فوق لیسانس حسابداری است. زانا متأهل است و پدر دو بچه: «جنگ که شد تقریباً ۵ سالم بود. به اجبار از قصر رفتیم و چند سال بعد به یک خرابه برگشتیم. چند وقتی توی چادر زندگی کردیم تا دوباره خانهها را بسازیم. چه سختیهایی که نکشیدیم اما از همه سختتر وقتی بود که از دانشگاه کردکوی گلستان مدرکم را گرفتم ولی در شهرم هیچ اداره و شرکتی تحویلم نگرفت. سال قبل هم که مدارکم را آوردم اشتهارد کرج برای کار توی یک کارخانه، در مرحله گزینش رد شدم. خب وقتی توی کارخانه و شرکت و اداره برای من کار نیست راهی ندارم جز کارگری.»
هوا گرم است و گرد و خاک هم نفس کشیدن را سخت کرده اما از حرفهای پشتیبان اینطور برمیآید که در مقایسه با خرماپزان یکی دو ماه قبل، این هوا بشدت خوب و خنک است: «الان که خوب موقعی است. اولهای تابستان که یک ساعت هم نمیتوانی اینجا بایستی، ما از صبح تا غروب همینجا بودیم و بار میبردیم. توی این مرز ۷۰۰ تا ۸۰۰ تاجر هست که با شرکت و کارخانههای ایرانی قرارداد دارند و جنسهاشان را توافقی به عراقیها میفروشند. ما هم نزدیک ۲ هزار کارگر هستیم و بار را که از جاهای مختلف ایران میآید تخلیه میکنیم و داخل تریلیهای عراقی بار میزنیم. فقط از این خوشحالم که سیکل دارم وگرنه مثل این جوانها که سالها عمرشان را پای درس خواندن تلف کردهاند افسردگی میگرفتم.»
هیچ جنسی از عراق وارد مرز پرویزخان نمیشود، اما در بازارچه شاهعباسی قصرشیرین، پتو، چای، لوازم آرایشی، لباس، مواد شوینده و چیزهایی از این دست از عراق و دوبی به بازارچه میآید؛ البته بیشتر از طریق کولبرها. تعداد زیادی از جوانهای این بازارچه هم تحصیلکرده هستند، حتی دانشجوی دکتری: «اینجا برای یک جوان تحصیلکرده کار نیست. برای همین خیلیها معتاد میشوند. معتاد هم که شدی مجبوری بروی دزدی. بعضیها هم این طرف و آن طرف میروند باربری. وقتی من میبینم جوانی که دکترا دارد همینجا از بیکاری بار جابهجا میکند، چه لزومی دارد هزینه کنم دکترا بگیرم و بار ببرم؟ کسی که سالها در این کشور زحمت کشیده و درس خوانده اما نمیتواند کار کند چطور میتواند انگیزهای باشد برای بقیه جوانها؟»
این را ژیار میگوید که دانشجوی دکتراست. او یک پسر دارد و خودش هم خندهاش میگیرد وقتی میگوید با روزی ۲۰، ۳۰ هزار تومان زندگی را پیش میبرد: «به خدا دارم خنده بیعاری میکنم. ۱۰ دقیقه بعد میافتم به فکر قرض و قوله و بدبختی و دوباره میروم کما. تا میآیم یک ذره بخندم دوباره زلزله۶ ریشتری میآید بیچارهمان میکند. شبها تا صبح ۱۸۰ بار بلند میشوم. ناسلامتی عمری درس خواندهام!» روی گفتنش را ندارد. ژیار این روزها در بازارچه شاهعباسی پادویی میکند.
عمری که سوخت
شبیه میدان جنگ است. زندگیهایشان را میگویم. از بس غافلگیر شدهاند دیگر آبدیده شدهاند. نه فقط از بیست و یکم آبان سال گذشته که سالها است زلزله زدهاند. بیکاری، ناامنی، محرومیت، بیتوجهی و هزاران مشکل ریز و درشتی که کمتر از زلزله نیست بارها زندگیشان را به لرزه انداخته و هر کسی از راه میرسد با این تعبیر تلخ توجیهشان میکند که تاب میآورید چون خون کرد در رگهایتان جاری است. کارشان به جایی رسید که ترس از تیر خوردن در گردنههای تاریک را کنار گذاشتند و تا فهمیدند بازار قاچاق سوخت داغ شده، برای نان، جانشان را وسط گذاشتند و حالا که بازار قاچاق سوخت از رونق افتاده از اینجا رانده و از آنجا ماندهاند. جنگ و ویرانی خاطره مشترک جوان، پیر و میانسالهای منطقه «ثلاث باباجانی» است. برای همین از صفر شروع کردن را خوب میدانند. جز با این روحیه، کسی مثل ژیوار ۳۲ ساله نمیتواند آن همه تلخی را از سر بگذراند.
همه سالهای مدرسه را با صدای آژیر خطر به یاد میآورد، کودکیهایش را هم با خاطراتی که بعثیها برایش ساختند. اطراف روستای پدریاش را زدند تا اهالی بترسند و آنجا را تخلیه کنند. کل روستا آتش گرفت، جنازهها به فاصله کم روی زمین افتاده بودند، بوی تند خون و آتش را هنوز هم حس میکند، اما تا آخرین سال دبیرستان شاگرد اول بود و وقتی به دانشگاه رفت جزو دانشجویان موفق دانشگاه رازی کرمانشاه شد.
آن همه پشتکار اما برایش نان و آب نشد و قاچاق سوخت شد راهی برای گذران زندگی خانواده ۴ نفرهاش. تا همین دو سال قبل هوا که گرگ و میش میشد نگاهش را از آکار و ژیار برنمیداشت تا اگر در یکی از گردنهها، طعمه تیراندازها شد یک دل سیر پسرهایش را دیده باشد:
«با وجود همه مشکل منطقه، اینجا دهه شصتیهای تحصیلکرده زیاد دارد. نه به این خاطر که انگیزه درس خواندن داشتند. به این امید که شغل آبرومندانهای پیدا کنند چسبیدند به درس و دانشگاه، اما حالا همین درس شده مایه سرکوفت ما.»
این روزها ژیوار شده الگوی نوجوانها. تا نوجوانی دم از درس میزند، بزرگترها میگویند درس بخوانی که چه؟ بشوی مثل ژیوار؟
چون درس خوانده تحقیر میشود. پیر و جوان هم ندارد. هرکسی او را در صف سوخت یا مشغول دستفروشی میبیند تحقیرش میکند. تدریس خصوصی و همکاری حقالتدریسی با دانشگاه، کفاف چالههای زندگیاش را نمیداد که رفت سراغ قاچاق سوخت. اوایل دهه ۸۰ درآمدش خوب بود. هربار که گالنهای ۲۰ لیتری نفت یا گازوئیل را بار الاغهایش میکرد و از روستا تا مرز میبرد پول خوبی گیرش میآمد. بقیه هم از کاسبی الاغ که در منطقه راه افتاده بود پول خوبی به جیب میزدند، ولی جیب ژیوار را پرپولتر تصور میکردند در حالی که فقط خودش میدانست هر بار دانشجوها و همدانشگاهیهایش که آنها هم قاچاق سوخت میکردند او را در آن حال میدیدند میلیونها تومان خسارت روحی میپرداخت.
آن روزها هم الگو بود. حتی برای عموزادهاش که با معدل ۱۹ و نیم سال آخر علوم تجربی را رها کرد و شد قاچاقچی سوخت. هرچه ژیوار نصیحتش کرد به خرجش نرفت که نرفت. حالا مرز بسته شده، نه دیپلم دارد و نه پول. لااقل ژیوار با تحصیلات عالیهاش هر ترم ۵۰۰ هزار تومان از دانشگاه حقوق میگیرد.
قصه کار و بیکاری در مناطق مرزی کرمانشاه، قصه دور و درازی است؛ بچههای بعد از جنگ برای به دست آوردن موقعیتی بهتر در مناطقی که نه کارخانهای بود و نه کشاورزی کفاف زندگیشان را میداد، رفتند سراغ تحصیلات دانشگاهی اما آنها که زندگیشان را به در بردند و در تهران و کرمانشاه و جاهای دیگر موقعیتی به دست آوردند که خوشا به حال شان، بقیه ماندند با کوهی از غم و درد.
سهیلا نوری
- 18
- 5