خاطرهای از حمید حاجیپور، افسر سابق پلیس آگاهی تهران، دو ساعت قبل از تیراندازی دیدمش. با بچهها بگو و بخند میکرد. آدم شوخی بود و یکی از قدیمیهای دایره گشت آشکار. ساعت دو ظهر، هشت واحد گشت آماده و پس از گرفتن اسلحه از اسلحه خانه به مناطقی که به آنها اعلام میشد، اعزام میشدند. آن روز اکیپی که سرکار استوار محسن ندافان و دو هم اکیپی دیگرش باید گشت میزدند، جنوبغرب تهران بود.
تا ساعت سه عصر هیچ صدایی از بیسیم بلند نمیشد. انگار همه چیز عجیب و مرموز به نظر میرسید. ساعت سه و ۱۵ دقیقه در اتوبان آزادگان گشت میزدیم که راننده واحد ۶۲ پشت بیسیم آمد و با صدای شتابزدهاي اعلام کرد که به زانتیای نقرهای رنگ به شماره ایران ۵۹ که مربوط به استان گلستان است، مشکوک شدهاند و از پشت بلندگو به رانندهاش دستور ایست دادهاند ولی راننده به اخطارشان توجهی نمیکند.
مرکز پیام به اکیپ ۶۲ توصیه کرد که خونسردیشان را حفظ کنند و با رعایت قانون به کارگیری سلاح بهسوی لاستیکهای ماشین تیراندازی کنند تا با پنچر شدن چرخها بتوانند ماشین را متوقف کنند.
لحظهای بعد راننده با صدای وحشتزده پشت بیسیم آمد و مدام تکرار میکرد که سرنشین ماشین زانتیا بهسویشان شلیک میکند. صدای آژیر و صدای تیراندازی افسر اکیپ توی بیسیم میپیچيد و ما هم نگران حال همکارانمان در واحد ۶۲ بودیم.
مرکز بیسیم از واحدهایی که نزدیک به منطقه بودند، خواست تا برای کمک به واحد ۶۲ وارد عمل شوند. نزدیکترین واحد گشتی به آنها واحد ۶۱ و ما بودیم که با اعلام موقیعتهای راننده در دو کیلومتریشان قرار گرفتیم. خاکی که از روی زمین بلند شدهبود نشان میداد واحد گشتیمان و ماشین زانتیا با سرعت بسیار بالایی درحال حرکتند. همین گرد و خاک ما را راهنمایی میکرد که تعقیب و گریز در کدام مسیر است.
راننده واحد ۶۲ آدرس را مدام اعلام میکرد و ما هر چقدر با سرعت میراندیدم به آنها نمیرسیدیم و امیدوار بودیم که اتفاق بدی نیفتد. ۲۰ دقیقه از تعقیب و گریز میگذشت و راننده پشت بیسیم با صدای بلند و بغضی که تبدیل به گریه شد گفت محسن ندافان تیر خورده و به شدت خونریزی میکند. او التماس میکرد واحدها خودشان را زودتر برسانند.
وقتی راننده تیر خوردن محسن را گفت، انگار روی هر کداممان سطل آب یخ ریختند. نفسمان بند آمده بود. صدای آژیر واحدهای دیگر را میشنیدم که از پشت سر به ما نزدیک میشدند. چند دقیقه بعد در میدان پاسگاه نعمت آباد موفق شدیم زانیتا را محاصره کنیم. راننده و سرنشین زانتیا در حالی که توی دستشان کلاشینکف بود بهسوی ما و مردم عادی تیراندازی کردند و چند نفر زخمی شدند و مرد ۶۰ سالهای همانجا از دنیا رفت. صحنههایی که میدیدم برایم غیرقابل باور بود. انگار نشستهام پای تلویزیون و فیلم اکشنی میبینم که آدرنالینم را همینطور بالا و بالا میبرد. سریع خودم را به واحد ۶۲ رساندم و دیدم محسن روی صندلی عقب غرق در خون افتاده. باورم نمیشد. همین یک ساعت پیش با هم توی محوطه اداره بگو بخند میکردیم. از راننده خواستیم محسن را به بیمارستان برساند و قول دادیم هر دو متهم را زنده دستگیر کنیم.
چهار واحد گشت بودیم و چند نفرمان به داخل کارگاه فروش مصالح ساختمانی که یکی از متهمان به آنجا فرار کردهبود، رفتند و من و دو همکار دیگرم برای دستگیری متهم دوم به داخل اولین کوچه رفتیم.
تا به حال تجربه چنین عملیاتی را نداشتم. من و همکارم که اسمش «محسن» بود خودمان را به دیوار چسبانديم و با احتیاط کامل جلو رفتیم. تصویر یکی از متهمان فراری را توی شیشههای ساختمانهای روبهرویمان میدیدم که در حال فرار است. با همان سرعتی که او فرار میکرد، روی پنجههایمان تا انتهای کوچه دویدیم. زن میانسالی جلوی خانهشان ایستادهبودو به ما نگاه میکرد. هر چقدر با ایما و اشاره از او خواستم برود داخل خانهاش توجهی نکرد. نگران بودم که در تبادل آتش تیری به او بخورد.
متهم روی نخالههای ساختمانی که برای ساخت و ساز تخریب شدهبود، ایستاد و اینور و آنورش را میدید. بدون آنکه متوجه صدای پایم بشود، خودم را به پایین نخالهها رساندم. فاصلهاش با من ۲۰ متر بیشتر نبود. اسلحهام را بالا آوردم تا بهسویش شلیک کنم ولی از شانس بد، اسلحهام که ام پی ۵ بود، گیر کرد و متهم با استفاده از این فرصت به سمتم تیراندازی کرد. برای لحظهای چشمم را بستم. صدای مرمیهای فشنگ را میشنیدم که از کنارم میگذشتند و من به پدر و مادرم فکر میکردم. به برادر کوچکترم که آنقدر به من وابسته است که اگر یک شب نباشم بهانهام را میگیرد و تا زمانی که نیایم پلك روي هم نمیگذارد. همه این صحنهها در کسری از ثانیه از ذهنم گذشت.
صدای تیراندازی قطع شد. متهم سر کلاشینکف را روی زمین گذاشته بود و گلنگدن میکشید. تصور میکرد اسلحهاش گیر کرده و نمیدانست فشنگهایش تمام شده. از محسن که کنار دیوار پناه گرفته بود اسلحهاش را خواستم. اسلحه را گرفتم و بهسوی متهم تیراندازی کردم. او روی زمین افتاد. زخمی شدهبود.
برگشتم عقب ببینم وضعیت زن میانسال چطور است؛ دیدم همانطور ایستاده و با تعجب به ما نگاه میکند. پرسیدم حالت خوب است؟جواب نداد. او گنگ و ناشنوا بود.
برای اینکه متهم را پیش از فرار دستگیر کنیم، زنگ یکی از همسایهها را زدیم تا خودمان را روی پشت بام برسانیم. متاسفانه کسی در را باز نکرد. اهالی خانه از ترسشان در را باز نمیکردند. چارهای نداشتیم و با لگد در را باز کردیم و خودمان را روی پشت بام رساندیم. متهم خودش را روی زمین میکشید تا به حیاط یکی از خانهها برساند. ما او را دستگیر کردیم. از چهار ناحیه زخمی شدهبود. هیچ کدام از تیرهایم خطا نرفتهبود.
او را بازرسی بدنی کردم که کلت کمری یا چاقویی همراه نداشتهباشد. میگفت ما او را اشتباه گرفتهایم و او باغبان است و آمده روی پشت بام تا ببیند چه اتفاقی افتادهاست! کوچهای که بودیم انگار جبهه جنگ بود و صدای تیراندازی بیشتر و بیشتر میشد. از ترس اینکه یکی از این تیرها به ما نخورد اسلحهام را بالا آوردم و صدا زدم که «گرفتیمش، گرفتیمش، شلیک نکنید».
او را پایین آوردیم و سوار آمبولانس کردیم. میدان پاسگاه را نزدیک ۵۰ بنز گشتهای آگاهی و انتظامی به محاصره در آوردهبودند. قرار شد متهم را با اسکورت چهار ماشین گشت به بیمارستان برسانیم. توی نواب که مثل همیشه شلوغ بود، من و چند نفر از همکارانم از ماشین پیاده شدیم تا راه را باز کنیم. لباس من بهطور كامل خونی بود. دست و صورتم هم همینطور. چشمان گردشده رانندهها و سرنشینان آنها نشان میداد که با دیدن من شوکه شدهاند. صدای آژیر ماشینهایمان پیچیده بود توی نواب و کوچه و خیابانهای اطراف؛ تا جایی که چند افسر راهنمایی و رانندگی به کمکمان آمدند و راه را برایمان باز کردند.
بالاخره متهم را هر طور بود به بیمارستان رساندیم. وقتی خیالمان راحت شد که زندهمانده به بچهها زنگ زدیم و حال محسن ندافان را جویا شدیم ولی کسی خبری نداشت؛ لااقل اینطور وانمود میکردند.
یک ساعت نشدهبود که رییس زنگ زد و به من گفت به دستور رییس پلیس آگاهی و رییس دادسرای امورجنایی متهم را ترخیص کنیم و به اداره بیاوریم. پزشکان قبول نمیکردند و به آنها توضیح دادم که شرایط بسیار حساس است و باید تا دیر نشده از متهم بازجویی کنیم.
او را ترخیص کردیم و به اداره رساندیم. جلوی اداره یکم که مربوط به جرایم سرقت مسلحانه است، رییس پلیس آگاهی و معاونانش و رییس دادسرای جنایی ایستادهبودند. متهم را با برانکارد به داخل شعبه بردیم. رییس دادسرا از او بازجویی کرد که از کجا آمدهاند و چرا بهسوی ماموران تیراندازی کردهاند؟
متهم ابتدا جوابهای بی سر و ته میداد ولی بالاخره اعتراف کرد که چند صد کیلو مواد مخدر به تهران آورده و تحویل شخصی در تهرانپارس دادهاند. همراه خود سه کلاشینکف و ۴۰۰ فشنگ نيز همراه داشتهاند تا در زمان روبهرو شدن با پلیس از آن استفاده کنند. او در ادامه بازجویی اعتراف کرد که به او توصیه کردهبودند اگر گشتهای پلیس آگاهی تعقیبشان کنند، باید با تیراندازی از دستشان خلاص شوند و نمیشودبه هیچ ترتیبی از آنها فرار کرد.برای اینکه پلیس مشکوک نشود، از پلاک استان گلستان استفاده کردهبودند چرا که اگر با پلاک زاهدان تردد میکردند، پلیس برای بررسی ماشینشان را متوقف میکرد.
کمی احساس خوشحالی و غرور میکردم که موفق شدیم این متهم را دستگیر کنیم و متهم دیگر هم خودش را به همکارانم تسلیم کردهاست. وقتی به ادارهمان رفتیم، دیدیم همکارانم به دیوار تکیه زدهاند و گریه میکنند. دلم هری ریخت. گریهشان نشان از خبری بدی داشت. برایم غیرقابل باور بود. محسن بهدليل اصابت گلوله به شش و ریههایش و شدت خونریزی از دنیا رفتهبود. آن روز برایم بدترین روزی بود که تا این لحظه تجربهاش کردهام. محسن چشم انتظار به دنیا آمدن فرزندش بود و حالا چه کسی میتوانست این خبر را به همسرش بدهد. تلفن همراهش توی دست رییس بود و همسرش مدام زنگ میزد. رانندهشان میگفت وقتی محسن را به بیمارستان رساندهاند به هوش بوده و از او خواسته اگر همسرش زنگ زد بگوید محسن امشب به ماموریت اعزام شده چرا که امشب خانه باجناقش میهمان بودهاند.
آن شب همه اعضای این باند در تهران دستگیر شدند و در نهایت پس از گذشت پنج سال هر دو متهم اصلی این پرونده به اتهام انتقال مواد مخدر، همراه و استفاده از سلاح، تیراندازی بهسوی مردم و ماموران آگاهی و شهادت دو تن به اعدام محکوم و از طناب دار آویخته شدند.
با گذشت ۱۱ سال از شهادت محسن ندافان، هنوز اسم و خاطره او در دل همه ماموران پلیس آگاهی تهران زندهاست. افسری که با ایثار و فداکاری جان خود را برای حفظ امنیت تقدیم کرد.
- 9
- 3