صبح یکی از روزهای اول تیر بود که صدای تیراندازی، محلیها را به سمت مغازه موتورسازی «احمد» کشاند. مغازه داران متوجه شدند که بلافاصله بعد از صدای شلیک دو مرد که کلاه کاسکت به سر داشتند، از مغازه خارج شدند و سوار بر موتور سیکلتهای خود فرار کردند. آنها هنگام فرار تیر هوایی شلیک میکردند تا مبادا مردم به آنها نزدیک شوند.
با این اتفاق، پلیس در محل حاضر و پروندهای تشکل میشود. احمد به بیمارستان منتقل شده و نمیتواند حدس بزند که چه کسانی مرگ او را میخواهند. البته تیرها به خطا میرود و او از ناحیه پا آسیب میبیند. پليس در این میان متوجه میشود که دو ماه پیش نیز احمد به دلیل درگیری و مجروح شدن با چاقو راهی بیمارستان شده است. در آن حادثه نیز افراد ضارب نقاب به چهره داشته و از سوی احمد شناسایی نشده بودند.
ماجراي احمد با مجروح شدن خاتمه نمییابد و کمتر از یک ماه، درست وقتی که وی تازه بهبود نسبی یافته و راهی مغازه خود شده بود، غروب حادثه دیگری برای وی تکرار و این بار ۱۱ گلوله به سویش شلیک میشود. بررسی صحنه جنایت و تحقیقات محلی معلوم میکند که افراد ضارب همان دو مرد نقابدار و گلولهها از اسلحهای که بار قبل احمد را مورد هدف قرار داده بودند، شليك شدهاند. منتها این بار مرگ احمد را موجب شدند.
قتلهای مشابه
در حالی که سه روز از این پرونده گذشته بود، پلیس در جریان تیراندازی در یک از باغ قرار میگیرد؛ باغی در اطراف تهران. ماشینهای پلیس، آمبولانس و مردم نزدیکی در ورودی باغ را مسدود کردهاند و پیکر خونآلود دو مرد (اکبر و سیدقاسم) روی برانکارد از باغ خارج میشود. یکی از آنها با چهار تیر از پای درآمده است اما دیگری هنوز نفس میکشد.
بررسیهای پزشکی قانونی حاکی از این است گلولههای شلیک شده به این دو مرد با گلولههایي که به احمد شلیک شده است، تطابق دارد. بررسی صحنه جرم، دوربینهای مدار بسته و حتی مصاحبههای پلیسی و بازجویی از همه افرادی که ممکن است به نوعی به این موضوع مرتبط شوند، حاصلی ندارد تا اینکه قتل چهارم نیز رخ میدهد.
در این حادثه پیرمردی به پلیس مراجعه و ادعا میکند ساعاتی قبل دو راکب موتور سيكلت با چهره پوشیده در حالی که او و پسرش مشغول رسیدگی به باغچه داخل کوچه محل زندگی خود بودند، به پسرش تیراندازی کرده و وی را نیز زخمی میکنند. پسر این پیر مرد در مسیر انتقال به بیمارستان در اثر شدت جراحت وارده فوت میکند و پرونده قتل چهار نفر در دایره جنایی آگاهی باز میشود.
سیدتقی(پدر بهروز) پیرمردی که خبر کشته شدن پسرش را به پلیس داد ، یکی از ضاربان را شناخت. سیامک از هممحلیهای قدیمی آنها بود که ارتباط کمی هم با بهروز داشت. به قول پیر مرد، این روزهای آخر با هم پچ و پچهای زیادی داشتند اما او خبر نداشت که موضوع گفتوگوهای میان آنها چیست.
تیم تحقیق دست به کار میشوند تا سیامک را دستگیر کنند اما مشخص میشود که وی مدتهاست مخفی شده وکسی خبری از او ندارد. روز مفقود شدن سیامک با نخستین تیراندازی به احمد که منجر به مجروح شدنش شده بود، تطابق داشت.
سرقت مسلحانه و امنیتی شدن یک پرونده
موضوع چهار قتل به اندازه کافی منجر به اقدامات امنیتی برای دستگیر مرتکبان شده بود تا اینکه بروز دو سرقت مسلحانه در کرمان و اهواز باعث شد پرونده مطروحه، بعد ملی پیدا کند. در هر دوی این اتفاقات که به فاصله کمی از یکدیگر رخ داد، فشنگ و پوکههای کشف شده در محل حادثه، با آنهایی که در کالبد چهار جسد کشف شده بودند، همخوانی داشتند. تیرها از یک کلت کمری و اسلحه کلاشینکف شلیک شده بودند.
شاهدان عینی از درگیری مسلحانه در طلافروشی کرمان چنین یاد کردند: «نزدیکهای ظهر چهار مرد موتور سوار که کلاه کاسکت به سر داشتند با اسلحه وارد طلافروشی شدند، دو نفر از آنها داخل رفتند و دو نفر دیگر بیرون در ایستادند و مردم را میترساندند. یکی از کسبه محل که شیرینی فروش است، از پشت بام مغازه به آنها سنگ پرتاب میکرد، مردی که دم در ایستاده بود به او شلیک کرد و مرد بیچاره از پا در آمد». در این حادثه دو مرد طلا فروش به شدت از ناحیه دست و پا مجروح و مورد اصابت گلوله قرار گرفتند.
در خصوص سرقت از طلافروشی اهواز نیز ماجرا درست به همین شکل پیش رفت. منتها در این صحنه افراد نقاب دار جنایتی نکردند و ماجرای سرقت با سه مجروح به پایان رسید.
دستگیری مردان نقابدار
شاید باورش سخت باشد اما دستگیری این تیم خشن بسیار اتفاقی رخ داد. پیر زنی از مقابل باغی در شهریار میگذرد و صدای فریادهایی را میشود و این موضوع را به پلیس گزارش میدهد. با حضور ماموران در محل باغ هر چهار مجرم فراری این پرونده دستگیر میشوند. مهمات و اسلحهها و دهها کیلو طلا که همگی در باغ خاک شده بودند كشف ميشوند.
در ادامه اعترافات سردسته این باند تبهکار را میخوانید:
خودت را معرفی کن.
سیامک هستم. ۳۴ ساله. متاهلم و یک دختر دارم.
چرا دستگیر شدی؟
قتل و سرقت مسلحانه.
ماجرای قتلها چه بود؟
من را پیچانده بودند، حقشان را کف دستشان گذاشتم.
درباره چه کسانی حرف میزنی؟
همه آن چهار نفر. من با احمد کار میکردم. در اصل عتیقهها را احمد پیدا میکرد و من آنها را به مردی به اسم سعید میفروختم. بعد از مدتی فهمیدم که احمد من را دور زده است و عتقیه ها را به شخص دیگری میدهد. سعید هم کلی از این موضوع دلخور شد. برایم اسلحه جور کرد تا انتقامم را از احمد،قاسم، اکبر و بهروز بگیرم. احمد باید بابت معاملهای که کرده بودیم به من ۱۰۰ میلیون میداد اما زیر بار نمیرفت. بار اول او را با چاقو زدم. آن بار فضلعلی که افغان است، همراهم بود. دو میلیون ۵۰۰ هزار تومان داده بودم که احمد را بزند. بار اول موفق نشدیم. بار دوم از سعید اسلحه گرفتیم که کار را تمام کنیم. موقع شلیک ترسیده بودیم. فضلعلی تیراندازی کرد اما تیرش خطا رفت. اما بار سوم کار را تمام کردیم. هر دو به او شلیک کردیم. نمیدانم تیر کداممان او را از پا در آورد.
سه نفر بعدی را چرا کشتی؟
آنها هم با احمد همدستی کرده بودند. البته گویا سعید موضوعی ناموسی با اکبر داشت. می گفت داماد اکبر به اسم مهران از وی خواسته که دخل پدر زنش را بیاورم. پول هم داد. قرار شد بابت این کار به ما هفت میلیون بدهد که چهار میلیون آن را داد و سه میلیون هنوز بدهکار است. داخل باغ منتظر ماندم تا بیایند فضلعلی هم همراهم بود. آنها آمدند اما قبل از اینکه نامه را بدهم با هم درگیر شدیم. به آنها هم شلیک کردم. کشتنشان برایم راحت شده بود.
بهروز را برای چه زدی؟
رویش زیاد شده بود؛ میخواست وارد کار عتیقه شود. در این کار نباید دست زیاد شود. اول فضلعلی را فرستادم تا به او هشدار دهد که با هم درگیر شدند. من هم کلاه سر گذاشتم و رفتم سراغشان؛ بهروز طوری نگاهم کرد که فکر کردم مرا شناخته است برای همین او را با تیر زدم.
چرا سراغ طلافروشیها رفتید؟
پیشنهاد من بود. غلام از زندان آزاد شده بود. حبس ابد داشت؛ به او گفتم که دیگر به زندان برنگردد. او را داخل همان باغی که دستگیر شدیم، مخفی کردم. بعد از قتلها دستمان به پول نرسیده بود، برای همین رفتیم سراغ طلافروشیها. طلافروشی کرمان را میشناختم. آن یکی را که در اهواز بود اتفاقی انتخاب کردیم. کار سختی نبود. صاحب مغازهها شوکه می شدند و تا به خودشان ميآمدند، ما کار خودمان را کرده بودیم.
ماجرا ي قتل آن مرد روی پشت بام چه بود؟
او را هم من زدم. از بالا آجر پرتاب میکرد. من تیر هوایی شلیک کردم و او به پایین پرتاب شد. به نظرم خیلی بدشانس بود.همدستهای سیامک هر سه برادر و اعضای یک خانواده بودند. با اعترافات سیامک که شبیه اعتراف سه نفر دیگر بود، مهران برای توضیح به آگاهی فراخوانده شد. او طی بازجوییها به هیچ وجه زیر بار قتل و دستور برای قتل نرفت. سیامک مدعی شده بود که پدر زن مهران به وی تعرض کرده است. وی گفت:«احمد گفته بود که یک بار داخل مشروب مهران داروی بیهوشی ریختم و به او تجاوز کردم». سیامک مدعی بود که مهران برای انتقام از پدرم زن خود دستور قتل وی را داده است.
نتیجه این پرونده
رای برای این پرونده کار سختی نبود. با اعترافات متهمان هرچهار نفر به قصاص محکوم و البته مهران به دلیل نبود دلایل و مدارک کافی از اتهام خود مبرا شد.
الهه حبیبی
- 18
- 6