چهارشنبه تلخ، چهارشنبه سیاه، چهارشنبه ماتم، چهارشنبه کابوس، چهارشنبه سوگ و چهارشنبه اشک همان روز بود. چهارم خرداد ۹۰. روزی که تلخی بیرحمانه از آسمان میبارید. یک روز نحس و یک کابوس فراموش نشدنی. ۴۸ ساعت بعد از آن شب جهنمی. شبی که عقاب از شهر کلاغها پر کشید.
شب سیاهی که گویی شب فوتبال ایران بود و قرار نبود خورشید دوباره طلوع کند. ظلمات غم و سوگ. همنشینی ضجه و اشک. از همان لحظه که عقاب محتضر با پرهای ریخته انگشت اشاره را به سمت آسمان برد. گویی منتظر رفتن به بالا بود؛ بالای بالا. جایی که دیگر دست هیچکسی به او نرسد. دور از دسترس همه نامرادیها، بیمعرفتیها، نامردیها و پلیدیها. جایی در کائنات و تکهای در بهشت. آسودهخاطر از جور و جفاهایی که نزدیک به ۳۳ سال آزگار بر او رفت.
مردی که یاد گرفته بود پای حرف خود بایستد و جلوی خانها گردن کج نکند. همو که تنها بود و تنها زیست اما تسلیم تنها نشد. همو که ایستاد و تاوان این ایستادگی را سخت داد اما باز هم خم نشد؛ در تندباد مشکلات و در سختترین شرایط.
همو که به جبر روزگار آواره شد، هجرت کرد و به نان خشک و تکهای موز در غربت اکتفا نمود تا ریزهخوار نباشد، بله قربان نگوید و مرغ و مسمای صاحب منصبان را نچشد. همو که رفتن را به ماندن ترجیح داد تا عزت نفس خود را مصون نگه دارد و بنده زر و زور نشود. همو که کرنش نکرد تا غرورش حفظ شود، خوشخدمتی نکرد تا عزتش بماند و از همه چیز حتی بازوبند کاپیتانی و سرمربیگری تیم ملی محروم شد تا مردانگیاش حفظ شود و زبانش سرخ بماند.
همه داراییاش در فوتبال را از او دریغ کردند و برای کنار گذاشتنش از تیم ملی در اوج پختگی و تجربه، قانون وضع کردند تا اثری او او نماند چون از نگاه آنها مجرم و مرتد بود؛ به جرم یک تصویر قاب گرفته و به جرم یک صورت صاف!
۴۸ ساعت بعد از آن بدرود شبانه، نوبت به وداع بزرگ رسید. وداع آخر، خداحافظی برای همیشه. برای دیدار پایانی به رسم مالوف، امجدیه رزرو شد. میعادگاه پیری که در روزگار برنایی بارها و بارها در مخمل سبزش خاطره ساخته. همان جایی که قفس توریاش مامن عقاب محسوب میشد و زمین، سکو، رختکن و حتی کلاغهایش با او مانوس بودند و از او یادگاری داشتند. همان زمینی که رنگ زرد بیکسی مدتهاست چمنش را بر باد داده و غبار فراموشی سکوهایش را مدفون کرده. آنجا که از ورزشگاه به میدان تشییع تغییر کاربری داده اما عقاب با بقیه توفیر اساسی داشت.
او ستارهای از جنس بقیه نبود که چند صد نفر برای خالی نبودن عریضه و از سر اجبار و رودربایستی برایش به امجدیه بیایند و زیر تابوتش را بگیرند. او ستاره مردم بود که یک عمر برای مردم افتخار آفریده بود، برای مردم حرف زده بود و برای مردم زندگی کرده بود حالا این مردم برای مراسم وداع آخر با اسطوره خود آماده بودند تا مرکز شهر را قرق کرده و امجدیه پیر را به یاد روزهای اوج و طنازیهایش دوباره مملو از جمعیت کنند اما این بار هم نگذاشتند؛ مثل همه روزهای زندگیاش. کینه، بغض، حسد و ترس حتی به جنازه حجازی هم رحم نکرد تا شبانه وعدهگاه تغییر کند؛ از امجدیه به آزادی تا بلکه بزرگی آزادی دریای جمعیت را در خود ببلعد و مراسم وداع سوت و کور شود اما بزرگترین ورزشگاه ایران با همه بزرگیاش مقابل اسطوره آبی حقیر به نظر میرسید.
آزادی اما این بار آزاد شد؛ بعد از سه دهه و اندی. روزی که برای نخستین بار سکوهای آزادی میزبان زنان ایرانی شد. آنها که شاید در سه دهه گذشته سهمشان از حجازی تنها به قاب تلویزیون و جلد رسانهها محدود شده بود اما از پشت همین تصاویر غیرواقعی، حجازی برایشان کرور کرور خاطره ساخت تا حالا برای خداحافظیاش سراسیمه بیایند، همه تابوها و ممنوعیت را بشکنند و خود را به سکوها برسانند تا حجازی تنها نماند و در میان سیل اشک و آه آنها رهسپار خانه ابدی شود.
برای این وداع اما زنان باز هم تلفات و هزینه دادند؛ از سختگیریهای بیهوده برای ورود تا گریه و شیون پشت درهای بسته اما سرانجام راه باز شد تا پای زنان بالاخره به آزادی برسد. در روزی که همه چیز سیاه و سوگوار بود؛ زمین، قفس توری، آسمان تهران و البته سکوها. حجازی با این بکگراند سیاه و ماتمزده روی دست دوستانش از دروازه آزادی گذشت؛ دروازهای به سوی رستگاری با موسیقی متن شیون و ضجه و یک حضور نوبرانه. روزی که همسرش بعد از ۳۳ سال توانست ناصر را در آزادی ببیند و مشایعت کند.
حجازی در روز مرگ و وداع هم همانند زندگی تابوشکن بود؛ بزرگمردی که پای زنان را به آزادی باز کرد؛ اگرچه تلخ، اگرچه دیر.
سعید آقایی
- 14
- 6