سلبریتی ها خاستگاه رویاها و هر آنچه طرفداران شان نداشتند و دوست داشتند تجربه اش کنند، بودند. در آن دوران که جهان هنوز عظمت و وسعتی به نام جهان و تا «دهکده جهانی» شدن راه زیادی داشت جوامع جهانی به ویژه جوامع جهانی سوم و اشغال شده توسط نیروهای نظامی، سلبریتی و ستاره های بومی خود را می ساختند.
ایران که در دوران پساجنگ جهانی و آغاز سلطنت محمدرضا پهلوی توسط نیروهای ارتش بریتانیا اشغال شده بود، هم از این قاعده مستثنا نبود. ایرانیان واژه سلبریتی را نیز بومی کردند و با تغییری در درون و معنا آن را بدل به قهرمان های ملی کردند.
ایرانیان در آن دوران به دنبال قهرمانانی بودند که این غرور خدشه دار شده شان را به آنها باز گرداند. جوانان آزادی خواه وارد گود سیاست شدند و با آرمان آزادی خواهی در فضای باز ناشی از عدم ثبات سیاسی ن سال ها روزنامه تاسیس کرده و نماینده روانه مجلس و به امید روزهای روشن فعالیت کردند.
قهرمان های ملی آن سال های ایران «دکتر محمد مصدق» و «دکتر حسین فاطمی» و هم قطاران شان با پشتوانه ملت نفت را ملی و دست بیگانگان را از ثروت ملی کوتاه کردند و استقلال و غرور ملی را به مردم بازگرداندند.
اما محمدرضا پهلوی که جای پا سفت کرد و پشتیبان تازه ای به نام آمریکا یافت شروع به افزایش فشار روی آزادی خواهان و وطن دوستان کرد و در نهایت در روز شوم ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ آمال و آرزوهای مردم را کشت و مصدق را به احمدآباد مستوفی تبعید و حسین فاطمی را اعدام کرد.
در روزهای پس از کودتا که آزادی خواهان، دگراندیشان و دلسوزان کشور هرکدام به زندانی روانه یا به شهر و قریه ای دورافتاده تبعید شدند و شهر خالی از صدا و حرکت شد، ورزشکاری با مرام و اخلاق خاصش جا در دل مردم باز کرد؛ «غلامرضا تختی».
مردم که از رژیم پهلوی زخمی مهلک خورده بودند و کینه به دل داشتند و شهر را خالی از مرد و مردانگی می دیدند، حسرت یک قهرمان شجاع و نترس از جنس مردم در دل داشتند. غلامرضا تختی توانست این خلا را پر کند. در آن سال ها محمدعلی فردین و امامعلی حبیبی دو تن از دوستان کشتی گیر تختی جذب سینما شدند و علی الدوام او را به حضور در فیلم های سینمایی و تبلیغاتی ترغیب می کردند.
حکومت که از بزرگ شدن نام ها و تولد قهرمانان جدید مردمی می ترسید بدش نمی آمد سر تختی را هم به فیلم و سینما گرم کند اما غلامرضا تصمیم گرفته بود که به جای کندن از مردن و نقش بستن تصویرش در قالب پوسترهای بی جان بر در و دیوارهای شهر، بین مردم و با مردم بماند و غمخوار دردهای آنان باشد.
زلزله بویین زهرا یکی از همین بزنگاه ها بود که نشان می داد چگونه همین عیاری و مردمداری می تواند کاری کند که دولت از انجام آن عاجز است. مردم بدگمان به حکومت پهلوی از رساندن کمک به دست حکومت به عنوان امانتدار سر باز زدند.
فردای آن روی تختی بدون هیچ اعلان و تبلیغاتی اول صبح به چهارراه ولیعصر فعلی رفت و تصمیم خود را برای جمع آوری اعانه به نفع زلزله زدگان به کمک دوستانش به اطلاع مردم رساند.
پس از آن غوغایی به پا شد که در تاریخ مشارکت های مردمی ایران کم نظیر و شاید بی نظیر بود. مردم که دهن به دهن خبردار شده بودند از دور و نزدیک خودشان را رسانده بودند به پهلوان بی دریغ و هرچه از دست شان بر می آمد کمک کرده بودند.
بعد از این واقعه بود که مردم قبل از نام تختی یک «آقا» گذاشتند و از آن پس همه او را «آقاتختی» نامیدند. پس از مرگ تختی مردم داغدار می خواستند جای خالی او را در دل و رویاهای شان پر کنند اما در دنیای آن روزها کسی را در قامت او نیافتند و سایه او را در دنیای تصویر یافتند؛ «علی بی غم» در فیلم گنج قارون با بازی «محمدعلی فردین» رفیق دیرین غلامرضا تختی.
علی بی غم در این فیلم توده های مردم را به امید رستگاری و سعادت در قناعت دل شاد می کرد. مردم برای دیدن قامت فردین در کسوت یک کارگر زحمتکش فقیر اما مغرور و سربلند، جلوی سینماها صف می کشیدند و به خاطر قهرمانی هایش دست می زدند.
فردین با قامت چهار شانه و چهره مردانه اش و با صدای زلال «چنگیز جلیلوند» و آوازهای کوچه و بازاری «ایرج» در قله قلب های مردم قرار گرفت.
«سلطان قلبها» لقب گرفت و پرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای ایران، «گنج قارون» را سال ها روی پرده نقره ای به نمایش گذاشت.
مردم با آوازهای فردین می خواندند و با خنده های خاصش می خندیدند و با خشمش دندان به هم می فشردند و اینگونه بود که فردین به قهرمان آن روزگار مردم بدل شد و به همین دلیل این فیلم به ذائقه بسیاری از روشنفکران چپ گرای آن زمان و نخبگان خوش نیامد.
آنها محمدعلی فردین و سلطان قلب های مردم سینه چاکش را «الکی خوش» خواندند و او را بی تناسب با مسائل اجتماعی و سیاسی جامعه نامیدند که افکار مردم مظلوم را گمراه می کند و به دنبال قهرمانی کنشگر علیه خفقان و نظام پلیسی پهلوی از دل و جنس همین مردم می گشتند تا فریادهای آرمانخواهی او جایگزین آوازهای شاد و خرم فردین کنند.
در همین اثنا فیلمسازی جوان و گمنامی به نام «مسعود کیمیایی» فیلمی به نام قیصر ساخت. شمایل قیصر که با هنرمندی به تصویر درآمد همان که عوام به عنوان قهرمان می پذیرفتند و خواص به دنبالش بودند.
کارگری از محله «بازارچه نایب گربه» و جنوب شهر و از جنس مردم با مدل موهایی خاص و کفش های پاشنه خوابانده و جوراب شیشه ای که عده ای ظالم خواهرش را بی سیرت و برادرش را به قتل رساندند و او که امیدی به گرفتم حق از نظام عدلیه و دادگستری فاسد حکومت پهلوی ندارد خود پاشنه را ور می کشد و دست به قصاص و انتقام می زند و با هر ضربه که به برادران ظالم و قاتل «آب منگل» فرود می آورد دل تماشاگران را نیز می برد و قهرمانی تازه نفس را برای جامعه مصور می کند، قهرمانی که به مذاق روشنکفران و نخبگان هم خوش آمد.
از آن پس مدل موی قیصری و کفش پاشنه خوابانده و جوراب شیشه ای و کتی بر دوش و چاقوی ضامن داری در جیب و آرمانی به نام «انتقام» جزء لاینفک مردم شد.
در این دوران یکی از دوستداران پر و پا قرص قیصر که تحصیل کرده سوربن بود و سخنرانی ها و جلسات پرشور می گذاشت و از دین و مذهب و امام علی (ع) سخن می گفت و در عین حال کراوات می زد و علی الدوام سیگار در دست داشت کم کم جای قیصر را گرفت؛ «دکتر علی شریعتی».
شریعتی در آن دوران ملتهب از نقش موثر مردم سخن می گفت و به آنها یادآوری می کرد که باید قهرمان خودشان باشند و باید خود قیصرگونه پاشنه ها را ور بکشند و برخیزند و پا در میدان جهان بگذارند.
شریعتی از قهرمان های جمعی گفت و کیمیایی در فیلم «سفر سنگ» قهرمان جمعی را تصویر کرد و این جمع قهرمان یک سال بعد در خیابان به امید آزادی و با رشادت رژیم پهلوی را ساقط و انقلاب کردند. در ۲۲ بهمن سال ۵۷ توده های عظیم مردم ایران سلبریتی و قهرمان خودشان بودند و تاریخ ساز شدند.
رامتین لطیفی
- 11
- 1