«مژگان» زنی ۲۶ ساله و تنها دختر یک خانواده متوسط تهرانی و تحصیل کرده رشته حسابداری بود. وقتی روی صندلی نشست، قاضی از او سراغ طرف دیگر پرونده، یعنی همسرش «سینا» را گرفت. اما خیلی زود معلوم شد مرد جوان با وجود دریافت احضاریه در دادگاه حاضر نشده است. با این حال زن به حرف آمد و گفت:«متأسفانه آدمی بیمسئولیتتر از همسرم تا به حال ندیدهام. گرچه تحصیلات مهندسی و معماری دارد، اما هیچ وقت نتوانسته یک برنامه درست و دقیق برای زندگیاش داشته باشد. حدس میزنم در این لحظه جای دیگری مشغول کاری است که هیچ ربطی به زندگیمان ندارد...»
قاضی نگاهی به پرونده انداخت و پرسید:«مشکل شما و همسرتان فقط همینه؟ خب میشود با مراجعه به مشاوران متخصص و روانشناسان این نوع مشکلات را رفع کرد.»
اما مژگان جواب داد:«خیر. فقط این نیست. او هیچ وقت در زندگی اهل مشورت نبوده و خیلی خود رأی است. با اینکه روز خواستگاری و دوران نامزدی تأکید کرده بودم که باید همه چیز زندگی را با همدلی و همفکری پیش ببریم، اما به طورعملی چنین اتفاقی نیفتاد. متأسفانه در بیشتر طرحها و برنامههایش شکست خورده و حالا هم به دام اعتیاد افتاده. او پسر خیلی خوبی بود. مؤدب، باشخصیت و خوش تیپ. اما همیشه آنطور که ما پیشبینی میکنیم کارها پیش نمیروند...»
نگاه زن جوان به پرده کرکره پنجره افتاد که با هجوم باد پاییزی تکانی خورد، او سکوت کرد و از پنجره اتاق به بیرون خیره شد. برایش هیچ چیز بدتر از این نبود که به گذشتههای شیرین خود فکر کند و خاطرات سه سال پیش جلوی چشمش بیاید.
آشنایی آنها از یک روز سرد پاییزی آغاز شد. آن روز هر دو با دوستانشان در یک رستوران سنتی منطقه فرحزاد نشسته بودند که باد تندی وزیدن گرفت و آلاچیقها را تکان داد. سینا، پسری قدبلند به خدمتکار اعتراض کرد که چرا آلاچیقها سازه محکمی ندارند و بعد هم ادای زمین لرزه را درآورد. دخترها خندیدند و دوباره آن پسر ادای برداشتن کلاه را درآورد و وقتی مژگان میخواست کفشهایش را بپوشد کارت ویزیتی را در یک لنگه کفش خود دید که رویش نوشته شده بود: «مهندس سینا... شماره...» چند روز بعد آنها با هم بیشتر آشنا شدند و درباره سازه و ساختمان و بنا صحبت کردند. سینا میگفت: «زندگی هم مثل ساختمان است و باید بنای محکمی داشته باشد. همچنین نمایی زیبا با چشماندازی رؤیایی».
سینا اهل مطالعه بود و خیلی قشنگ حرف میزد. به همه احترام میگذاشت و از هیچکسی بدگویی نمیکرد. گاهی هدیههای ظریف با بسته بندیهای فانتزی برای مژگان میآورد و روی گوشیاش رمز نمیگذاشت. میگفت چیزی برای پنهان کردن ندارد. رفته رفته مژگان عاشقش شد و سرانجام طاقت نیاورد و یک روز به سینا گفت: «کی به خواستگاریام میآیی؟ دلم میخواد تو رو به خانوادهام معرفی کنم.» آن روز سینا باز هم ادای برداشتن کلاه را برای مژگان درآورده بود و هر دو خندیده بودند.
چند ماه بعد سینا و مژگان زیر یک توری که دخترهای فامیل بر رویش کله قند میساییدند، نشسته بودند و از آیینه سفره عقد به هم نگاه میکردند.
در چند ماه اول زندگی مشترک مژگان خودش را خوشبختترین دختر روی زمین میدید. وقتی همه فامیل از شخصیت و ادب سینا حرف میزدند، توی دلش قند آب میشد و خودش را برای مادرش لوس میکرد و میگفت: «سینا خوششانس بوده که با دختر شما ازدواج کرده». در آن روزها عروس جوان مشغول گذراندن آخرین واحدهای دانشگاهش بود و از اینکه سینا خانه، ماشین و فیش حقوقی نداشت خود هزینههای تحصیلیاش را میپرداخت.
مژگان خوب میدانست که وضع مالی سینا چندان تعریفی ندارد و برای همین مراعات حال او را میکرد و خواهش کرد بعد از مراسم ساده عقد، جشن عروسی نگیرند. با این حال یک سال نشده فهمید که سینا از شرکت محل کارش اخراج شده است و در شرکت بعدی هم چند ماه بیشتر دوام نیاورد و استعفا کرد. مژگان تازه مشغول کار شده بود که فهمید همسرش به خاطر بینظمی در شغلش و نیمه کاره گذاشتن پروژههایش بیکار شده است. یک روز با سینا صحبت کرد و از او خواست تا در کارش جدیتر باشد. اما سینا گفت نمیتواند برای دیگران کارمندی کند و بهتر است دفتر شخصی خودش را راه بیندازد.
مژگان هم تمام هدایای طلایی جشن عقدشان را فروخت و با وامی که از محل کار خودش گرفت سرمایه اولیه شرکت همسرش را آماده کرد. خیلی زود شرکت راه افتاد، اما چند ماه بعد با شکایت پیمانکاران و مشتریها تعطیل شد و حالا دیگر مژگان مطمئن شده بود که سینا آدمی بلندپرواز و خودخواه است که به ایده و نظرات هیچکسی اهمیت نمیدهد. همکاران او به مژگان اطلاع داده بودند که همسرش فردی مسئولیت گریز و بینظم است که هیچ کاری را تا انتها نمیتواند پیگیری کند. اما اختلاف زن و شوهر به همین جا ختم نشد و با راه افتادن دوباره شرکت مهندسی سینا معلوم شد که از پدر مژگان بدون اطلاع او ۱۲۰ میلیون تومان قرض گرفته است.
با این حال چند ماه بعد فعالیتهای ساخت و ساز راکد شد و شرکت اعلام ورشکستگی کرد. او حتی اقساط وام شرکت محل کار مژگان را هم نپرداخته بود. از همان روز سینا خانهنشین شد و در اتاقش به طراحیهای خیال پردازانهاش پرداخت.
مژگان هر روز صبح سر کارش حاضر میشد و دم غروب که به خانه برمیگشت، تازه کار دومش که خانهداری بود شروع میشد. سینا هم اصلاً دست به سیاه و سفید نمیزد و مسئولیت هیچ کاری را نمیپذیرفت. او کم کم به سیگار رو آورد و از نگاه مژگان دیگر آن پسر بامزه و شوخ طبع همیشگی نبود. لاغرتر شده بود و حوصله میهمانی رفتن و میهمانی گرفتن هم نداشت. تا اینکه همان روزها سکته خفیفی کرد و زن جوان در بیمارستان فهمید که همسرش سالها قبل بیماری گوش میانی داشته و حالا آن بیماری بار دیگر به سراغش آمده است. در دومین سالگرد ازدواجشان بود که مژگان میان داروهای سینا «ترامادول» پیدا کرد و وقتی به همسرش اعتراض کرد، سینا گفت؛ برای تسکین درد گوش ترامادول مصرف میکند.
با این حال قبول نکرد نزد پزشک و روانشناس بروند و برای همین مژگان سعی میکرد بهترین غذاها را برای او آماده کند، کمتر شوهرش را تنها بگذارد و هر شب فیلمهای کمدی تماشا کنند. اما زندگی روی زشت خودش را به مژگان نشان داده بود و از دستش هیچ کاری برنمیآمد. درست شش ماه پیش بود که هنگام اتوکشیدن لباسهای سینا بستهای کوچک پیدا کرد که بوی تند ماده مخدر «علف» میداد.
همان شب همه کارهایش را کنار گذاشت و نشست جلوی شوهرش تا یکبار برای همیشه مشکلاتش را توضیح بدهد و از سینا بخواهد روش زندگیاش را تغییر دهد. او برای نخستین بار نزد سینا اعتراف کرد؛ تنها دلخوشیاش یعنی سینا را دارد از دست میدهد. با آنهمه بدهی و وام هنوز مستأجر هستند و از همه مهمتر کار زیاد در خانه و بیرون امانش را بریده است. بعد هم همسرش را تهدید کرد که او را ترک خواهد کرد. آن شب سینا فقط یک جمله گفت:«من تلاش میکنم یک کار بزرگ در زندگیام انجام دهم که برای همیشه کافی باشد. اگر طاقت نداری، برو.»
در آن روز طوفانی که مژگان پیش روی قاضی نشسته بود، درست شش ماه از آخرین گفتوگوی آنها و سه سال از نخستین دیدارشان در رستوران سنتی میگذشت. قاضی زن جوان را به خود آورد و گفت:«حالا که همسرتان نیامده، میتوانم به خواسته شما رسیدگی کنم. اما بهتر است خودش هم حضور داشته باشد. تصمیم با خود شماست.»
مژگان بلند شد و گفت: «همسرم تا به حال به من از گل نازکتر نگفته است. هیچ وقت دست به رویم بلند نکرده و هیچ وقت اعتمادش را به من از دست نداده است. اما چه کنم که بلند پرواز و بیخیال است. فقط حرف خودش را قبول دارد و اهمیتی به گرفتاریهای زندگی مشترکمان نمیدهد. با این شرایط چقدر میتوانم گذشت کنم؟ باید کاری کنم به خودش بیاید. اما ظاهراً دادخواست طلاق من هم برایش اهمیتی نداشته. چه میشود کرد وقتی خانهای بسازید که بعدها معلوم میشود روی آب بوده. من چنین حسی دارم. میخواهم طلاق بگیرم. اما یکبار دیگر به او فرصت میدهم شاید بتواند جبران کند. قاضی لبخندی زد و به منشی دستور داد وقت رسیدگی دیگری در اختیار زن و شوهر قرار دهد. مژگان هم به همان آرامی که آمده بود راهش را کشید و رفت. انگار کسی به دادگاه نیامده باشد.
بهمن عبداللهی
- 13
- 3