زینب، آسیه و عرفان ۳ کودک اهل سیستان و بلوچستان هستند که همراه با خانواده به تهران آمدند و درست در نخستین روز سفرشان به پایتخت در طرح ساماندهی کودکان کار و خیابان دستگیر شدند. زینب و آسیه ۱۰ روز و عرفان ۳ روز پس از دستگیری با مشقت و رنج زیادی که والدین آنان -محمود و بالانچ و همسرانشان- متحمل میشوند آزاد شدند.
داستان این ۳ کودک و مشکلات آنها در این چند روز را در ادامه میخوانید:
خانواده محمود و بالانج تصمیم میگیرند برای درمان بیماریشان به تهران سفر کنند. بالانچ بیماری مغز و اعصاب دارد و مانند برادرش محمود تحت دارو درمانی است. آنها از روستای نوکآباد گنبد از توابع دلگان شهرستان ایرانشهر عازم تهران شده بودند.
شنبه اول تیر به تهران میرسند. چادرشان را کنار پارک لاله برپا میکنند. تابستانهای گذشته توانستهاند با یکی از سمنهای تهران ارتباط برقرار کنند و پرونده تشکیل دهند.
زینب دختر ۱۲ ساله محمود که میداند معیشتی خانواده در چه تنگنایی قرار دارد، با کمک یکی از کودکانی که همان اطراف کار میکند بستهای آدامس تهیه کرده و سعی میکند کمکهزینهای برای خانواده باشد.
دختر عمویش آسیه که شرایطی مشابه دارد کنار او فال میفروشد اما ناگهان «یهو دیدم یه مرد محکم بازوم رو گرفت خیلی ترسیده بودم ۳ تا مرد بودن که هر چی گریه کردم و گفتم نمیام، بهم گوش ندادن و به زور سوار ماشینم کردن، تو ماشین گریه میکردم میگفتم منو کجا میبرین؟ یکی از مردا دستش رو به سمتم بلند کرد یجوری که فکر کرد میخواد منو بزنه، اما اینکارو نکرد و به جاش داد زد ساکت باش! اما یکی از پسرایی که تو ماشین همراه ما بود و خیلی سرو صدا میکرد رو زد، زد تو گوشش» اینها را زینب تعریف میکند، دختری که با وجود سن کم بسیار جدی و محکم است خاطراتش را تعریف میکند.
آسیه ۱۳ ساله هم در همین شرایط گرفتار میشود، خجالتی است و نمیتواند راحت صحبت کند. تا کلاس ۷ درس خوانده و امکانات دیگری در روستا نبوده و احتمالا بر اساس سرنوشتی که گریبانگیر اکثر دخترانی در شرایط او میشود باید تا یکی دو سال دیگر ازدواج کند تا دوباره همین چرخه برای فرزندان او هم تکرار شود؛ مگر معجزهای شود!
مردی بازوی آسیه را هم مردی میگیرد؛ مردی که نمیشناسد. هم خجالت میکشد و هم وحشت میکند، او را کنار دختر عمویش مینشانند و به جای تمام سوالاتشان همان فریاد هیچی نگو! ساکت باش! را تحویل میگیرد. یکی از مردها اسم و مشخصاتشان را میپرسد و در ماشین از آنها عکس میگیرد. سرانجام دخترها را به موسسه «شهدای افسریه» میبرند، محلی تحت نظارت سازمان بهزیستی که پذیرش اولیه کودکان بدسرپرست و بیسرپرست را انجام میدهد.
زینب میگوید: «تو موسسه هم ازمون عکس گرفتن، اما بدرفتاری نکردن فقط یه خانمی بود که مرتب سر بچهها داد میزد که سر و صدا نکنن، اما غذا خوب بود، بهمون گوشت هم میدادند، اسباب بازی هم بود، اما من دلم میخواست پدرو مادرم کنارم بودند دلتنگ اونا بودم، اما اونا میگفتند گرفتیمتون تا دیگه تو خیابون آدامس نفروشین» آسیه نیز همین خاطرات مشترک را دارد.
پس از چند ساعت که فرزندان به چادر پارک باز نمیگردند، والدین نگران میشوند و به سمنی که درآن پرونده مددکاری دارند مراجعه میکنند و با کمک «سمن» دخترها را پیدا میکنند.
محمود و بالانچ به همراه همسرانشان هر روز به موسسه مراجعه میکنند تا فرزندانشان را پس بگیرند حتی محل اسکانشان را از پارک لاله به جایی در حوالی موسسه میبرند تا صبح زود دنبال فرزندانشان باشند. شاید چارهای شود. همسر محمود میگوید بعد مدتی که جواب ما را نمیدادند، بالاخره یکی از پرسنل که دلش به حال این دو خانواده سوخته آنها را راهنمایی میکند که باید شناسنامههایشان را برای بازپسگیری کودکانشان بیاورند.
محمود دوباره به سمت ایرانشهر حرکت میکند. خودش میگوید در راه بودم که دوباره با من تماس گرفتند و گفتند پسر ۶ سالهاش عرفان هم ساعتی است که دستگیر شده است.
محمود بالاخره به روستایش میرسد، شناسنامهها را برمیدارد اما برای بازگشت به تهران پول کافی ندارد. محمود میگوید مگر کارگری فصلی در سیستان و بلوچستان که برهوت کار و توسعه است چه درآمدی دارد؟ مگر با درآمد روزانه ۲۶ هزار تومان من و همسرم در قبال ۹ ساعت کار در گلخانههای جیرفت آنهم گاه و بیگاه میتوان روزگار گذراند.
محمود میگوید آنقدر گریه و التماس کردم که سرانجام یکی از مسئولین تعاونی موافقت میکند که او به جای ۱۲۰ هزار تومان هزینه بلیت اتوبوس، ۷۵ تومان بپردازد و به تهران بازگردد.
اما چرا عرفان ۶ ساله هم در طرح ساماندهی کودکان کار و خیابان دستگیر شد کسی نمیداند، کودک آن روز کار نمیکرده اصلا خانواده برای اینکه او هم به سرنوشت خواهر و دخترعمویش گرفتار نشوند اجازه کار به او نمیدهند، «داشتم به دوچرخه نارنجیهای کنار پارک نگاه میکردم، دوست داشتم دوچرخه سواری کنم، یهو یه آقایی صدام کرد که برم پیشش وقتی رفتم منو گرفت و انداخت توی ماشین» این خاطرات عرفان است که به موسسه بعثت منتقل میشود و داستانش را با خجالت و زیر لب زمزمه میکند.
بالاخره محمود به تهران میرسد، به همراه برادر و همسر برادرش دوباره به موسسه مراجعه میکنند. محمود میگوید خانمی که مسئول رسیدگی به پرونده بود، داد میزد که این چه وضع رسیدگی به فرزندانتان است؟ کودک ۲ ساله خانواده را که در آغوش مادر نشسته است، نشان میدهد و میگوید «چرا این بچه کفش نداره، این طرز نگهداری بچه نیست. بچهها را تحویل نمیدهم»
مددکاری که همراه خانواده است پاسخ میدهد که «این افراد میدانند که باید کفش پای بچه باشد، اما کفشی برای پوشیدن ندارند»، مددکار سمن برای رویداد۲۴ روایت میکند که زن بهزیستی به آنها گفته «باباش بره کار کنه، گردن باباش رو تبر نمیزنه»
مددکاری که همراه خانواده است تعریف میکند که وقتی آن خانم اینقدر تند با آنها حرف میزد، محمود و بالانچ سرشان را پایین انداخته بودند و شرمسار از فقر خود بغضشان را فرو میدادند و مادرها هم آرام آرام میگریستند و التماس میکردند که کودکانشان را پس بدهند. سرانجام با پادرمیانی سمن و رفت و آمدهای مکرر والدین، آسیه و زینب بعد از ۱۰ روز و عرفان پس از ۳ روز به خانوادهها بازگردانده میشوند.
آسیه و زینب حرفهای و خاطرات مشترکی برای گفتن دارند، اما ماجرای عرفان متفاوت است، او به شدت ترسیده و نگران است که دوباره او را از مادرش جدا کنند همین ترس است که باعث میشود او زمان خواب به آغوش مادرش پناه برده و از او بخواهد که دستانش را از دستان او جدا نکند.
مددکار سمنی که خانواده را در بازپسگیری کودکان کمک کرده میگوید: اینبار سختگیریها بیشتر بود، دفعات قبل که این طرح اجرا میشد حتی تا یک هفته پیش، وقتی خانوادهها نامهای از یک سمن مبنی براینکه خانواده تحت پوشش این مجموعه است ارائه میدادند، کودک آزاد میکردند، اما در این طرح به اصطلاح میخواهند کار ریشهای کنند و میگویند با سمنها کاری نداریم و میخواهیم وضعیت خانوادگی بچهها و علت کارشان را خودمان بررسی کنیم.
وی ادامه میدهد: ما اعلام کردیم که اگر میخواهید کار ریشهای کنید بیایید با همکاری سمنها با خانوادهها و شرایطشان آشنا شوید و ما هم پروندههایی مددکاری کودکان را در اختیارتان میگذاریم دیگر نیازی به بازداشت کودکان نیست. اما کسی گوش نمیکند.
به گزارش رویداد۲۴ ماجرای این دو خانواده تنها یک داستان از دهها داستانی است که این روزها و حتی روزهای گذشته به دلیل اجرای این طرح شکل گرفتهاند، داستان نگرانی و التهاب والدین و فرزندان، هراسی که وقتی در کنار فقر و ضعف مالی و هزاران آسیب دیگر قرار میگیرد و روحشان را زخم میکناد.
قطعا همه با حمایت از کودکان بدسرپرست موافقیم، اما به نظر میرسد باید از بدسرپرست بودن تعریفی دقیق ارائه کرد، سرپرست بد، سرپرست فقیر نیست، والدینی که خود قربانی شرایط اجتماعی و اقتصادی، نبود کار، پایین بودن دستمزد، عدم حمایت نهادهای حمایتی، نبود آموزش و مهارت شدهاند را نمیتوان سرپرست بد نامید.
این خانوادهها خود مانند کودکانی بد سرپرست هستند که سرپرست اصلی (دولت) آنها را مورد غفلت قرار داده است. بسیاری از این خانوادهها از استانهایی به تهران کوچ کردهاند که علاوه بر شرایط بد آب و هوایی هیچ برنامه اشتغال و توسعهای برای پیشرفتشان درنظر گرفته نشده است و گویی سرپرست اصلی آنها را به دست فراموشی سپرده است و عجیب اینکه با آنها به جرم همین فقر خودناخواسته برخوردهایی به دور از انصاف و کرامت انسانی صورت گرفته است و جای مجرم و قربانی عوض شده است.
دستگیری کودکان کار تنها پاک کردن صورت مساله و زیباسازی مبلمان شهری است تا شهروندان از مشاهده حقیقت تلخ جامعه دچار تکدر خاطر نشوند. محمود سال گذشته به دلیل بیماری و بیکاری به کمیته امداد مراجعه میکند و حتی با در دست داشتن نامه از بیت رهبری مبنی بر کمک به او چیزی نصیبش میشود و پولی در کارت کمیته امدادش ریخته نمیشود. کمکی هم از سازمان بهزیستی نمیرسد. آیا این والدین را به جرم فقر میتوان سرپرست بد نامید؟ شرایط این خانوادهها انقدر بد و ناگوار است که برای این کودکان یک وعده برنج همراه با گوشت خوردن در آن موسسات، تنها اتفاقی است که آرزو دارند در کنار خانواده تجربه کنند.
به گزارش رویداد۲۴ طرح ساماندهی کودکان کار و خیابان برای سیامین بار در سطح شهر تهران اجرا شد و یک سازمان مردم نهاد با نام انجمن حمایت از زنان و کودکان پناهنده و یک کلینیک مددکاری با نام موسسه آوای باران در این طرح در کنار بهزیستی و نیروی انتظامی قرار گرفتند تا طرح را پیش ببرند. نحوه برخورد با کودکان کار باعث شده شبکه یاری [شبکهای که سمنها عضو آن هستند] عضویت انجمن حمایت از زنان و کودکان پناهنده را به خاطر اجرای طرح جمع آوری کودکان لغو کند.
- 16
- 2