در یونان باستان به سختی کسی با احترام و سربلندی میمرد. داستان قهرمانان یونانی که به آرامی در خواب میمردند بسیار کم است یا حداقل در میان داستان افراد زیادی که با ارابه کشیده میشدند یا خنجر در زرهشان فرو میرفت به چشم نمیآید. این مرگهای عجیب و غریب چیزی مربوط به تاریخ باستان نیستند بلکه بیش از هرکس دیگری در میان یونانیان به چشم میخورند. شاید، چون آنها چیزهایی را امتحان میکردند که دیگران شجاعتش را نداشتند یا شاید آنها میدانستند که یک داستان خوب را با حقایق آلوده نکنند. ما هرگز یقینا نخواهیم فهمید که چه اتفاقاتی افتاده است، اما براساس داستانهای یونان باستان، یونان کشوری پر از مرگهای عجیب و احمقانه است.
بوپالوس آنقدر مورد توهین های بدی قرار گرفت که خودش را کشت
هیپوناکس (Hipponax) شاعر بود یا حداقل یونانیان به خاطر نبودن کلمه بهتر او را شاعر مینامند. اما او در مورد گلها و سنجاقکها چیزی نمینوشت. او در شعرهایش به ندرت کلماتی میگفت که به فضولات انسانی یا رفتارهای جنسی و مسخره کردن دیگران اشارهای نداشته باشد. هم چنین او یکی از زشتترین مردان تاریخ بود، بنابراین شاید جای تعجب نباشد که وقتی از عشق واقعی خود خواستگاری کرد پاسخ رد شنید. بیشتر افراد در چنین مواقعی دنبال شخص دیگری میگردند، اما هیپوناکس این کار را نکرد و مجموعه شعری در توهین به پدر معشوقش «بوپالوس» نوشت که آنقدر زشت و زننده بود که منجر به خودکشی او شد. بیشتر اهانت های هیپوناکس در طول زمان گم شده اند، اما چند قطعه باقی مانده کافی هستند که بتوان جای خالی آنها را هم پر کرد.
کرایسیپوس آنقدر به جوک خود خندید تا مرد
کرایسیپوس (Chrysippus) یکی از فیلسوفان پیشروی رواقی بود، اما یونانیان او را مردی فوق العاده مغرور میدانستند بنابراین شاید با دلیل مرگش متناسب باشد که آنقدر به شوخی خودش خندید تا مرد. او حس شوخ طبعی عجیبی داشت و در طول عمرش ۷۰۵ کتاب نوشت؛ که بیشتر آنها از دست رفته اند.
کرایسیپوس در روز آخر عمرش الاغی را دید که انجیر میخورد و فکر کرد حیوان با این میوه چسبناک مبارزه میکن. او که به نظرش این خنده دارترین چیزی بود که در همه عمرش دیده بود به الاغ شراب داد؛ و ظاهرا سپس انقدر به این موضوع خندیده تا مرده است.
دراکو با هدیه خفه شد
مردی که قوانین سختگیرانه را وضع کرد به یکی از عجیبترین روش هایی مرد که به فکرتان هم نمیرسد. دراکو (Draco) مردی بود که معتقد بود حتی مجازات دزدیهای کوچک مرگ است بااین حال آنقدر محبوب بود که به معنای واقعی کلمه زیر بار محبوبیتش خرد شد. دراکو در تئاتر آگینا بود که طرفدارانش تصمیم گرفتند به او بفهمانند چقدر دوستش دارند؛ بنابراین شروع به پرتاب کلاه ها، لباسها و رداهایشان به سمت او کردند. این روشی بود که یونانیان باستان قدردانی خود را نشان میدادند: لباس هایشان را درمی آوردند و به سمت شما پرت میکردند. اما طرفداران دراکو کمی زیاده روی کردند و او زیر قدردانی آنها کاملا خفه شد.
هراکلیتوس خودش را با مدفوع پوشاند و توسط سگها خورده شد
مرگ فیلسوف هراکلیتوس (Heraclitus) شاید کمی عجیب به نظر برسد، اما او خودش را با دلیل با مدفوع پوشاند. هرچند این دلیل اصلا خوب نبود، اما به هر حال دلیل بود. هراکلیتوس به بیماری ادم یا آماس دچار بود و اگرچه پزشکان به او گفتند که هیچ درمانی ندارد، اما فکر کرد میتواند خودش را درمان کند. او به آنها گفت که با خالی کردن روده ها میتوانند رطوبت را از بین ببرند. پزشکان با دنیایی که او درباره اش صحبت میکرد آشنا نبودند، اما ظاهرا کاهش رطوبت روش او بود و میگفت: همه بدنش را با فضولات گاو میپوشاند.
روشن نیست که چرا هراکلیتوس فکر میکرد پوشاندن بدنش با فضولات گاو او را درمان میکند و چرا نظر همه پزشکان را نادیده میگرفت. به هرجال او یک روز درحالیکه پوشیده از کود گاو بود زیر آفتاب دراز کشید. وقتی بیدار شد این کودها آنقدر سفت شده بودند که نمیتوانست حرکت کند. در همین حال سگهای وحشی به سراغش آمده و او را زنده زنده خوردند.
توسیدیدس حین نگارش تاریخ کشته شد
توسیدیدس (Thucydides) تاریخ جنگ پلوپونزایی را نوشت که یکی از معتبرترین منابع جنگی است که داریم. او هم چنین یکی از قابل اعتمادترین منابع تاریخ یونان باستان است. توسیدیدس یکی از معدود کسانی بود که داستان هایش را با موجودات افسانهای و شایعات پر نکرد. به همین دلیل شرم آور است که کسی او را درست وسط نوشتن تاریخ بکشد.
توسیدیدس در واقع در جنگ پلوپونز مبارزه کرده بود، اما به خاطر شکست در دفاع از شهرش از یونان بیرون انداخته شد. او سالها در تبعید سپری کرد و در آنجا به گرداوری تاریخ میپرداخت تا اینکه یک روز حکم شد که او میتواند برگردد. توسیدیدس هم مشتاقانه به سرزمینش یونان بازگشت؛ اما به قتل رسید. ما دقیقا جزئیات را نمیدانیم، جز اینکه یک نفر او را در راه و در حال نوشتن کشته است. کتاب او تا به امروز درست در جایی به پایان میرسد که هرگز به پایان نرسید.
پیرهوس وقتی مرد که یک پیرزن روی سرش کاشی انداخت
پیرهوس (Pyrrhus) ژنرال یونانی بود که وقتی مردانش در حال جنگ بودند کنار میدان نمیایستاد. او وارد میدان مبارزه و خط مقدم میشد، جان خود را همراه مردانش به خطر میانداخت؛ بنابراین وقتی همراه ارتشش در خیابانهای آرگوس بود برای یک مرگ شجاعانه آماده بود. اما احتمالا برای اینکه توسط یک پیرزن کشته شود آماده نبود، هرچند همیشه همه چیز آنطور پیش نمیرود که شما میخواهید.
وقتی ارتش پیرهوس در خیابان میتاختند پیرزن از روی پشت بام تماشا میکرد. پسرش میخواست نیزه خود در زره سینه پیرهوس فرو کند به همین دلیل پیرهوس به او حمله کرد تا او را بکشد، اما نمیدانست مادر این مرد در حال دیدن اوست و به هیچکس اجازه نمیدهد به پسرکوچولویش آسیبی برساند. پیرزن یک کاشی روی سر پیرهوس انداخت که مهرههای او را خرد کرد و او را از روی اسب به زمین انداخت و کشت.
فیلتاس در حال اصلاح خطاهای دیگران مرد
فیلتاس (Philitas) در عصر اشتباهی متولد شد. در دوره نظردهندگان اینترنتی میتوانست برای خودش کسی باشد، اما در یونان باستان چیزی جز یک داستان هشداردهنده نبود. او زمانش را صرف اصلاح خطاهای دیگران میکرد. هربار کسی از کلمه غلط استفاده میکرد یا مرتکب خطای قانونی میشد او کاغذ پشت کاغذ در مورد خطای او مینوشت. او در حال اصلاح انتخاب اشتباه یک کلمه مرد.
آشیلوس وقتی مرد که یک عقاب یک لاکپشت روی سر او انداخت
آشیلوس (Aeschylus) اولین بازیگر بزرگ تراژدی بود و تمام عمرش را با تهدید پایان تلخ خودش زندگی میکرد. یک پیشگو به او گفته بود که با یک باد آسمانی میمیرد بنابراین همیشه منتظر یک سرنوشت دراماتیک بود، اینکه خداوند از بالا به او ضربه بزند یا دیوارهای خانه روی سرش خراب شوند. اما در نهایت یک لاکپشت روی سر او افتاد.
وقتی آشیلیوس در سیسیل بود یک عقاب در حالی که یک لاکپشت با خود میبرد روی سرش پرواز میکرد. این نوع عقابها دوست دارند طعمه خود را روی سنگ رها کنند تا لاکش شکسته شود. وقتی عقاب سر طاس و براق آشیلیوس را دید آن را با سنگ اشتباه گرفت و لاکپشت را رها کرد. اما به جای لاک لاکپشت سر آشیلوس خرد شد و مرد.
امپدوکلس خودش را در آتشفشان انداخت تا جادوانه شود
امپدوکلس (Empedocles) روز آخر عمرش زنی را درمان کرد که هیچ پزشک دیگری نمیتوانست او را درمان کند. او فکر کرد این گواه روشنی است که ثابت می کند او یک خداست؛ بنابراین ۸۰ نفر را جمع کرد از یک کوه آتشفشان بالا رود و اعلام کرد که اکنون جادوانه شده و سپس به داخل آتشفشان پرید. او هرگز از آنجا خارج نشد و بسیاری او را یک شخص دیوانه نامیدند. اما ما امروز پس از گذشت ۲۵۰۰ سال از مرگش میگوییم هریک از مردان این لیست راهی به سوی جاودانگی یافتند.
- 10
- 5