بازرگانی را دیدم که ۱۵۰ کانتینر جنس داشت و دهها بنده و خدمتکار و ژنی خوب و پارتیای قطور که با چشمکی، گمرکی ۱۱۰۰ درصد را فقط ۱۱ درصد میپرداخت و جنس میآورد، سود میبرد. شبی در هتل اسپیناس پالاس مرا به حجره خویش درآورد که بیا گربهام برایمان گوشهای از رمان جدیدش را بخواند.
همه شب نیارامید از سخنهای پریشان گفتن، که فلان انبارم در ترکستان است و فلان بارم در گمرک بندر و فلان حساب در بانک خصوصی مالزی و این قباله فلان زمین شهرک غرب است و فلان پاسپورتم برای فلان کشور غرب. گاه گفتی خاطر پاتایا دارم که هوا بسیار خوش است و نور چراغ خیابانها قرمز. باز گفتی نه، هوای تایلند مشوش است و هزاران بیماری در آن موج زند، فقط تپههای سوییس. سعدیا سفری دیگرم در پیش است که اگر جور شود، بقیه عمر خویش، مظلوم به گوشهای از کانادا بنشینم و هیچ نخواهم.
گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: «فرش پارسی به چین برم و فرش بنجل چینی به ایران آورم به اسم همان پارسی، دوباره زعفران پارسی به اسپانیا برم و بسته بندی کنم و به اسم زعفران اسپانیا باز آورم، باز پسته به ینگه دنیا برم و پیستاچیو برگردانم و نفت برم و بنزین آورم و در این میان هیچ گمرک نپردازم و سودش را به جیب زنم و در کانادا به گوشه عزلت نشینم و پیپ کشم».
از این مالیخولیا چنان فرو گفت که طاقتش نماند و کف بر دهان آورد و بیحال گوشهای افتاد و گفت: «سعدیا به دو نیم شدم، تو نیز سخنی بگو خب!» گفتم:
آن شنیدستی که روزی خاوری*/ در بیابانی بیفتاد از ستور؟
گفت دندان لق کم ثروتان/ باز پرید روی ستور، رفت جای دور!
- 16
- 4