مسئله اصلی در مورد طالب «ایدئولوژی» نیست؛ بلکه مسئله اصلی در مورد طالبان «مسئله ذهن» است. ذهن طالب یک ذهن بسیار خطی و ساده است. هویت اصلی طالبان ذیل ایدئولوژی تعریف نمی شود بلکه ذیل آن ذهن ساده است که تعریف می شود.
دنیای امروز دنیای مبتنی بر پیچیدگیهاست. امور «بهم پیوسته» و مرتبط هستند و برای یک شهروند دنیای جدید، مسئله اقتصاد به مسئله بهداشت/سلامت مرتبط است و مسئله آموزش به اقتصاد و... همه امور به نحوی به هم مرتبط است.
اما در یک ذهن ساده، مسائل از هم منفک هستند. پارامترها متعدد نیستند و ارتباط دو پارامتر به یکدیگر «خطی» است. در یک ذهن ساده هرگز نمی توانی مسائلی را بیابی که چندوجهی باشند. ذهن طالبان، یک ذهن مدرن نیست. یک ذهن بسیط است که برای همه مسائل مرتبط به زیستِ انسان، جوابهای ساده و خطی در دسترس دارد.
اسامه بن لادن غرب را مظهر شیطان می دانست. در ذهن بن لادن «نابودی غرب» یک ضرورت بود. غرب یک لغت است ولی طیف وسیعی از کشورهای با فرهنگهای مختلف را در بر می گیرد. اما در ذهن بن لادن، غرب سر تا پا «یکی» است و تفاوت چندانی بین فرهنگ/زیست آلمانی با آمریکایی یا فرانسوی... وجود ندارد. حتی تفاوت چندانی بین طیفِ جمهوریخواهِ آمریکا با حزب دموکرات نمی بیند. همۀ اینها یک کلمه است: غرب و خلاص. حال چه باید کرد؟ در قدم اول چشم غرب را باید کور کرد. چشم غرب کجاست؟ نیویورک. بسیار خوب پس آن را باید زد. اما چشم نیویورک کجاست؟ برجهای تجارت جهانی. بسیار خوب مسئله حل شد: پس منفجرش کنیم!
طالبان ۲۰ سال با آمریکائیها در سرزمین خود جنگیدند. ذهن طالب به قدر بیست سال تفاوت کرده و لذا بعد از خروج آمریکا «رفتارهای طالب» با رفتارهای قبل از یازده سپتامبر «اندکی» متفاوت شد. اما چرا اندکی؟ چون ساختار ذهن همان است که بود. طالب در دوران کودکی هیچ یک از آموزشهای ذهنیِ انسانِ مدرن را دریافت نکرده، بازی نکرده، موسیقی را تجربه نکرده، ریاضیات و فیزیک نخوانده، مکتب رفته ولی معلم تحصیلکرده ندیده، ارتباط با جنس مخالف را فرصتِ تجربه نیافته، سینما، کنسرت و استادیوم فوتبال برایش بی معنا بوده... «ذهن کودک» در فرآیندی شکل گرفته که هیچ یک از ساختارهای دنیای مدرن را مجالِ تجربه نیافته.
حال آن کودک بزرگ شده، ریش بر صورت نشانده ولی تاب این را ندارد که در ساختار مدرن دولت/پارلمان/دادگستری جای شود. ذهنِ آن «کودکِ بازی نکرده»، آن کودکِ موسیقی نشنیده، آن کودکِ ریاضیات نخوانده، امروز جامه ی رجلی را پوشیده که می خواهد «وحشتِ بی هویتی» را تجربه نکند. وحشتناک ترین امر برای انسان، احساس بی هویتی است. لذا آن کودک دیروز، امروز در «تعریفِ هویت» به دین پدران نگاه می کند: آباء.
او می خواهد که به دین آباء زیست کند و لذا می خواهد هر آنچه را که از پدران در خصوص دین/فرهنگ آموخته «باز تولید» کند. اشتباه استراتژیک این است که گمان کنیم طالبان قرار است روزی روزگاری دست از افراط بکِشند. خیر! این امری محال است چرا که آن رفتار و آن ایدئولوژی، زاییدۀ ذهنهای ساده است. ذهنهایی که «ساختن» بلد نیستند ولی «منفجر کردن» را نیک بلد شده اند.
ساختن یک «فرآیند» است ولی منفجرکردن/نابود کردن، آسان است. به آسانی و با یک بشکه می توانی ساختمان عظیمی را منفجر کنی. ولی برای ساختنش باید صدها مهندس نخبه را به استخدام در آوری...
مساله اصلی طالبان با زن و امر زنانگی هم ناشی از «ایدئولوژی» نیست. زن، زیباست و «تحمل زیبایی» برای یک ذهن ساده، دشوار است. بسیار سخت است تحملِ دیدن تجلیِ زیبایی در گوشه و کنار کوچه و بازار.
آن کودکِ دیروز که در منتهای عدم بلوغ ذهنی به بلوغ جسمی رسیده، چطور و چگونه تحمل کند که یک رخسار زیبا را ببیند و «احساس بلاتکلیفی» نکند. راهکار چیست؟ منفجرش کنی؟ اگر ملاله یوسف زیّ بود که منفجرش کن و اگر نه، دختر را بپوشان. مجری تلویزیون را بپوشان. هر تجلی صریح از امر زیبا را پاک کن تا ذهن آشفته و کلافه نشود.
امروز طالب سرمست است که غرب شیطانی را از سرزمین بیرون رانده است. اما ماجرای آمریکا و طالبان، ماجرای «جنگ و نبرد» نبود. ماجرای طالبان و آمریکا ماجرای «قیمت جان» بود. یک سرباز آمریکایی پانصدهزار دلار برای دولت هزینه دارد. جان در آمریکا گران است ولی برای طالب، جان هم امری ارزان است و ساده.
نبرد آمریکا و طالبان، نبردی نابرابر بود! و این نابرابری از همان ابتدا به ضرر لشکر آمریکایی بود.
قسمت شگفت ماجرا اما آنجا بود که ما گمان کردیم با مردان طالب می توانیم «سخن بگوئیم» ولی با مردان سرزمین ینگه دنیا خیر.
چرا؟ نمی دانم.
محمدرضا اسلامی
- 16
- 6