در سالهای دهه ١٣٥٠، سازمان برنامهوبودجه طرحی را با همکاری دولت فرانسه و شرکت مهندسین مشاور «ستیران» به اجرا درآورد که گزارش آن در سال ١٣٥٥ با عنوان «گزارش مطالعه استراتژی درازمدت طرح آمایش سرزمین» منتشر شد. این طرح در چارچوب و تجربهای انجام میگرفت که متخصصان شهرسازی فرانسه در کشور خود با آن روبهرو شده بودند و با دو مفهوم به بیان درمیآمد؛ مفاهیمی که بعدها در ادبیات شهرسازی بسیار رایج شدند: «تمرکززدایی» از یکسو و «آمایش سرزمین» از سوی دیگر.
مسئله و تجربه فرانسوی، تمرکزی بود که به دلایل سیاسی و اقتصادی در این کشور در طول قرن بیستم در شهر پاریس به وجود آمده بود به صورتیکه همه امکانات در این شهر جمع شده و سایر شهرها یک فروپاشی توسعهای را تجربه کرده بودند و خود فرانسویها به این موقعیت و فرایند «پاریس و بیابان فرانسه» نام میدادند.
بنابراین هدف آن بود که با تمرکززدایی و طراحی کلان برای توزیع توسعه شهری، از بهوجودآمدن یک قطب شهری منحصربهفرد جلوگیری شود؛ پدیدهای که در اغلب کشورهای در حال توسعه در نیمه اول قرن بیستم به وجود آمده و گاه به آن «کلانسری شهری» (urban macrocephaly) نیز میگفتند: مهاجرتهای گسترده روستا – شهری به یک پایتخت و تبدیل آن به غولی غیرقابل مدیریت و خطرناک.
طرح مزبور با انقلاب و جنگ برای چند سال متوقف شد؛ ولی از دهه ١٣٦٠ بار دیگر به اجرا در آمد و نتیجه آن بود که به جای آنکه ما امروز صرفا با یک کلانشهری عظیم مثل تهران روبهرو باشیم، در کشور، کلانشهرهای متعددی داشته باشیم: اصفهان، تبریز، مشهد، شیراز، اهواز، و... . هرچند این طرح نتوانست از تبدیلشدن تهران به یک کلانشهر غولآسا جلوگیری کند، اما اکثر کارشناسان اذعان دارند که وضعیت میتوانست - در صورت نبود این کلانشهرها- بهمراتب بدتر از وضعیت کنونی باشد.
البته نتیجه منفی ایجاد شتابزده کلانشهرهای متعدد در ایران خود را از دهه ١٣٧٠ نشان داد. این پهنهها به برکت دلارهای نفتی، شروع به شکوفایی کردند و البته با مشکلات بسیاری روبهرو شدند که بهویژه در تهران و کرج خود را تا امروز بهوضوح نشان میدهند و همه ما نسبت به آنها آگاهیم. اما حاصل مثبتی نیز در این فرایند وجود داشت و آن، افزون بر جلوگیری از بزرگترشدن بازهم بیشتر تهران، این بود که در توسعه، ثروت و امکانات مادی، سیاسی و فرهنگی تا حدی تمرکززدایی شود و با بهوجودآمدن قطبهای توسعه در گرداگرد کلانشهرهای دیگر به جز تهران، شرایط اولیهای به وجود بیاید که توسعه در سطح استانها، در سرریز خود در طیفی از شهرهای کوچکتر نیز توزیع و به همان میزان کنشگران شهری جدیدی ایجاد شود که به صورت بالقوه و نه بالفعل قابل تبدیل به شهروندان جدید باشند و برعکس در برابر فشارهایی که تمایل به معکوسکردن جریان داشته باشند، مقاومت کنند.
به همین دلیل نیز امروز ما با چیزی شبیه به موقعیت فرانسه در دهه ١٩٥٠ یعنی در موقعیت «تهران و بیابان ایران» روبهرو نیستیم. کلانشهرهای استانی خود به ایجاد شهرهای بزرگ در سطح استان رسیدند و این موج به شهریشدن گسترده کل کشور انجامید که بافتهای روستایی را به طور کلی تا حد ٢٠ درصد کاهش داد و آن ٢٠ درصد نیز اغلب روستاهای شهریشده بودند و هستند. بگذریم که سویه دیگر این امر فرایند «روستاییشدن شهرها»ی ما بوده است که بحثی جداگانه میطلبد.
اما استدلال ما در اینجا آن است که ما امروز بر سر یک دوراهی سرنوشتساز قرار داریم: در یکسو به باور ما، انتخاب درست قرار دارد و آن این است که با وجود هر نظری، منفی یا مثبت، که درباره شتاب سریع شهریشدن داشته باشیم، ناچاریم واقعبینانه آن را بپذیریم و شروع به ترمیم آسیبها و عقلانیکردن روابط شهری و ایجاد ابزارهای لازم مدیریتی برای یک آینده کلانشهری کنیم و انتخاب نادرست و نهفقط نادرست بلکه خطرناک، آنکه تصور کنیم میتوان چرخ زمان را به عقب بازگرداند و مثلا به روستاییکردن مجدد کشور پرداخت یا مردم را از موقعیتهای شهری (ازجمله مسکن، بهداشت، آموزش و حملونقل مناسب) محروم کرد؛ آن هم به این بهانه که شهریشدن شتابان فرایندی نادرست بوده است (استدلالی که به خودی خود نادرست نیست).ازاینرو شاید لازم باشد که بار دیگر به یک طرح بزرگ و آمایشی بیندیشیم که البته در حال حاضر در قالب گروهی از طرحهای کلان در فرایند اجرای پراکنده است
اما نه در قالبی که باید باشد یعنی یک طرح آمایشی به پهنای کشور و با درنظرگرفتن تمامی موقعیتهای کنونی جمعیتی و اجتماعی و فرهنگی و چشماندازهای آتی آنها. در این حال پرسش آن است که: جامعه ما تا چهاندازه از لحاظ ساختارهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی برای این «حال» و بهویژه آن «آینده» تمامشهری و آن هم کلانشهری آمادگی دارد؟ پاسخ به این پرسش کاری ساده نیست.
پاسخ بسیار کوتاه و تقلیل یافته به این پرسش این است که به دلایل بسیار زیادی، کشور در حال حاضر از این آمادگی برخوردار نیست. در شرایط عادی شاید دهها سال زمان لازم بود که این آمادگی ایجاد شود. اما این دهها سال زمان وجود ندارد. نمیتوان با آرامی و سرعتی بسیار کُند روند ایجاد مدنیت مورد نیاز در یک کلانشهر و مجموعههای بههمپیوسته آنها یعنی شفافیت در عصر اطلاعاتی، تسامح فرهنگی و سیاسی نسبت به سبکهای گوناگون زندگی، احترام به یکدیگر و میزان بالای اعتماد و سرمایه اجتماعی را در کوتاهمدت ایجاد کرد.
اگر به جای یک ارادهگرایی مثبت یا منفی و دنبالکردن رادیکالیسمها و پوپولیسمهای مناسب برای هریک از آن دو، اجرای سیاستهای رفاهی از لحاظ اقتصادی بر اساس اقتصاد بازار انسانمحور و نه پولمحور آغاز شود و از لحاظ اجتماعی و فرهنگی نیز برنامههای ظرفیتسازی برای بالابردن سطح تحمل و اعتماد و سرمایه اجتماعی که همه کاملا ممکن هستند دنبال شود، به نظر میرسد میتوان آینده کلانشهرها را در میان مدت و درازمدت (مگر در صورت بروز یک واقعه عظیم و پیشبینیناپذیر داخلی یا خارجی) مدیریت کرد.
اگر همچنان اصرار بر این باشد که راه نادرست یعنی تلاش برای برگردان چرخ زمان به عقب و تقلید از الگوهای بیارتباط به ایران (روسیه، چین، آمریکا و اروپا) در ذهن مدیران بنشیند، شک نکنیم مدیریت کلانشهری و هم مدیریت اجتماعی و سیاسی و فرهنگی شکست میخورد و شهرهای ما به زیستگاههایی باز هم غیرقابل زیستتر از آنچه هماکنون هستند، تبدیل خواهند شد.
ناصر فکوهی
- 19
- 4