او نهتنها جهانگرد، فعال محیطزیست و بنیانگذار انجمن «ما به درختان نیازمندیم» است، بلکه عنوان سفیر صلح را در سال ۲۰۱۱ از آن خود کرده است. مردی که از آذر سال ۸۵ سفر به دور دنیا را با دوچرخه آغاز کرده و تا کنون مسافتی معادل ۶۹۰۰۰ کیلومتر را در ۵۲ کشور رکاب زده است. او کسی نیست جز محمد تاجران که تا سپتامبر ۲۰۱۶ بالغ بر ۵۰۰ کارگاه را در بیش از ۱۸۲ مدرسه و در ۵۲ کشور برگزار کرده و با کمک کودکان بیش ازهزار درخت در کشورهای مختلف کاشته است. «آرمان» در این گزارش به سراغ این جهانگرد ایرانی رفته و شرح زندگیاش را از زبان خودش نقل میکند.
قبلا مهندس مکانیک بودم، ولی خوب الان نیستم و هیچوقت هم فکر نمیکنم که دوباره مهندس مکانیک شوم، چون جهانگرد هستم و قرار است جهانگرد باقی بمانم. قبلا رویای سفر داشتم و الان سالهاست که سفر میکنم. در ابتدا برای خودم یک برنامه دوساله ریختم، اما دیدم نمیتوانم دور دنیا را طی دو سال با دوچرخه رکاب بزنم. بعد یک برنامه چهارساله ریختم. آن زمان فکر میکردم چهارساله میتوانم دور دنیا را بگردم، اما اکنون که نزدیک به پنج سال از این جریان میگذرد تازه ۲۰درصد کار را انجام دادهام، چون به این واقعیت رسیدم که دنیا خیلی بزرگ است و چهار سال اصلا جوابگو نیست. من رویای سفر را برای خود ساختم؛ انگیزهای که من را پیش برد و باعث شد که من قید خواب راحت، اتاق آرام و مطمئن را بزنم و شبها را بنا به موقعیت در چادر، کنار خیابان و ... به صبح برسانم.
رویاهایم را زندگی میکنم
جرقه سفر در زندگی من یک خواب بود. به همین راحتی. گرچه سالها رویای سفر با من بود، اما دیدن یک خواب باعث شد که جدی به سفر کردن فکر کنم. یادم است سالها پیش در برنامه کوهنوردی بودم؛ در اردوهای تیم کلونی استان خراسان برای صعود به قله خانتانگری. در یکی از برنامهها که در بوژان بودیم، وقتی کمپ زدیم تا قله را پرفشار حرکت کنیم، یک دفعه وسط راه احساس عجیبی پیدا کردم که حرکتم را مختل کرد. آن چنان که نتوانستم با تیم ادامه دهم و تنها به مربیام گفتم من را تنها بگذار. چند دقیقه روی تخته سنگ نشستم و بعد با مادرم تماس گرفتم و به او گفتم که اتفاقی در زندگی من در حال افتادن است.
آن زمان من یک تغییر جهت بزرگ را در خودم احساس کردم که هیچآگاهی نسبت به آن نداشتم. ماهها طول کشید و به این نتیجه رسیدم که باید سفر کنم. در این مدت مسلما نیاز به دیدن نشانهها و تقویت انگیزه داشتم. چند خواب دیگری هم دیدم و به رویاهای صادقانهام توجه کرده و اهمیت دادم. حالا دارم رویاهایم را زندگی میکنم.
بهرهوری در سفر
آن دوران من شرکتی داشتم و در کل، سفر برایم حکم یک رویا داشت. بعد از آنکه تصمیم گرفتم رویای خود را محقق کنم، شرکتم را جمع کردم و به آمادهسازی مقدمات سفر پرداختم. وقتی قرار است تغییر بزرگی ایجاد شود، مسلما باید برنامه و نگاه خوبی داشت. هرچه نگاه قویتر و آگاهی و دانش بیشتر باشد، تسلط بهتری روی کار است. بنابراین اولین مساله تقویت زبان انگلیسی بود. ما در سیستم آموزشی ایران به رغم اینکه به ظاهر هفت سال زبان میخوانیم، هیچ چیز یاد نمیگیریم. از این رو معلم خصوصی گرفتم و بعد برای سفر با دوچرخه به آمادگی جسمانی پرداختم، اما شانسی که داشتم این بود که پنج سال کوهنوردی کرده و مسلط به بدنم بودم.
از سوی دیگر، سال ۸۰ در تهران با آقای ابراهیم صافی عکاس طبیعت آشنا شدم و یک سال دستیار ایشان بودم. من از ایشان خواستم که به من عکاسی یاد بدهد. این در حالی است که دوچرخهسواران دور دنیا را پیدا کردم و با آنها ارتباط برقرار کردم. چون برای رسیدن به جاده ابریشم باید از مشهد عبور کرد و هر دوچرخهسواری که از مشهد رد میشد، به خانهمان دعوت میکردم. هم برای تمرین زبانم خوب بود و هم آگاهی کسب میکردم که چه وسایلی کارایی بیشتری برای سفر دارند. تمامی این آموزشها و مقدمات در سفر کمککننده بودند. من روی بهره بالا بردن از سفر تاکید دارم. در واقع وقتی قرار است تغییری به وجود آید، باید حداکثر بهره و تجربه را کسب کنیم. مگر قرار است چند بار از هند یا جاده نپال عبور کنم که بیبهره باشد؟ بنابراین لازمه بهره بردن این است که همیشه سرحال باشی و ذهنت آزاد باشد.
همه چیز پیش روست
در دوران آمادهسازی کتفم آسیب دید و عمل دشواری را انجام دادم. در آن مدت سفر من یک سال به تعویق افتاد و از آنجا که شرکتم را تعطیل کرده بودم، ماهها بود که هیچپولی نداشتم و از آنجا بود که انتقادها شروع شد. در واقع حمایت روحی نداشتم و تنها کسی که در این مدت من را نقد نکرد، مادرم بود. تمام خانواده، دوستان و ... میگفتند که راه درستی را پیش نگرفتهام، اما من تصمیم گرفته بودم و برایم مهم بودم که به اهدافم برسم.
من هشت ماه تحت درمان بودم و بعد از هشت ماه زمین خوردم و دوباره همان دستم شکست و مجبور شدم تمریناتم را از اول شروع کنم. از این رو فشار روانی بسیار بالایی بر من وارد شد، اما انگیزه حرکت آنقدر زیاد بود که خیلی راحت چشمانم را روی بیپولی، درد، آسیب فیزیکی و ... بستم و فقط به راهم ادامه دادم، چون فکر میکردم همه چیز پیش روست و چیزی پشت سر نیست و در این بین باید به سمت آینده حرکت کرد و تسلیم نشد، چون کوتاه آمدن یعنی برگشتن به زندگی روزمره و یک عمر حسرت خوردن. آرزوسازیهای من از همین سختیها شکل گرفت. خلق اهدافم به من انرژی داد و باعث شد حرکت کنم. در طول مسیر دائما تصویرسازی میکردم و روی نقشه آرزوهایم را علامتگذاری میکردم، حتی خواب مسیرهای سفر را میدیدم.
سراب ناامیدی
روزهای سختی را پشت سر گذاشتم؛ روزهایی که من را تا سطح ناامیدی عمیقی پایین میآورد. بیپولی، دوران درمان، نداشتن حمایت روحی اطرافیان؛ اینها گاهی من را تا حد صفر پایین میکشاند، اما هیچوقت ناامید نشدم و لحظهای که خیلی نمودار روانیام پایین بود، اتفاقی میافتاد و امید واهی ظاهر میشد، در حالی که سرابی بیش نبود که تنها من را به حرکت وا میداشت. مثلا فردی یا شرکتی اظهار تمایل به همکاری برای اسپانسر و بقیه کارهای سفر داشت که هیچکدام به ثمر نرسید. در واقع این سرابها اتفاق میافتاد و من باز ادامه میدادم و میدانستم که من را جاری نگه میدارد تا زمان مناسب حرکت فرا برسد.
بعد از حدود یک سال ایمیلی از زوجی سوئیسی گرفتم که میخواستند برای من ۵۰۰ دلار بفرستند. آنها گزارشهای من را در سایت خوانده بودند و گفتند دیدیم مصمم هستی و میخواهیم از تو حمایت کنیم. آن ۵۰۰ دلار تمام سرمایه اول من برای حرکت بود. وقتی شروع شد خیلی دوستان دیگر هم کمک کردند و وسایل سفرم تکمیل شد. تا اینکه ۱۲ آذر سال ۸۵ اولین درخت را در مشهد در اداره کل تربیت بدنی کاشتم و بعد عازم سفر شدم. پاکستان مسیر اول من بود. با اتوبوس به بیرجند و سپس زاهدان رفتم و بعد وارد خاک پاکستان شدم. من کاری را در زندگی خود شروع کرده بودم که باید آن را ادامه میدادم. تنها چیزی که مهم بود سر حال نگه داشتن خودم بود. نباید خسته میشدم.
وقتی سفر یک هفته است هر اتفاقی بیفتد میگوییم بالاخره بهخانه میرویم، اما وقتی قرار است چند سال سفر کنیم نباید اجازه دهیم چیزی آزارمان دهد. من به این موضوع خیلی فکر میکردم تا همیشه خودم را در شرایط روانی خوبی نگه دارم و تحمل روانیام را بالا ببرم. بنابراین از هر چیز کوچکی تفریح میساختم. این در حالی است که در سفر به قزاقستان وسط مسیر بودم و ۱۳۰۰ کیلومتر را در زمان کوتاهی رکاب زده بودم و زمانی که در جاده بودم هیچچیز نبود، تا جایی که جلوی ماشینی را برای خوردن آب گرفتم. در چنین شرایطی پیام فوت عمهام برای من آمد، فردی که با او ارتباط نزدیکی داشتم، ولی من دقیقا وسط ناکجاآباد بودم.
یک لحظه ایستادم و با خودم گفتم که میخواهی چه کاری کنی؟ در نهایت به این فکر کردم که جایی را پیدا کنم و برای شب چادر بزنم. با خودم تکرار میکردم که نباید فشار روانی بر تو مستولی شود و جلوی حرکت تو رو بگیرد. بعد از توقف چند دقیقه سوار دوچرخه شدم و به مسیر ادامه دادم. اینجا بود که همیشه شادبودن معنا پیدا کرد، چون تنها در شرایط آرامش روانی میتوان چیزی را یاد گرفت و به دیگران یاد داد. در واقع باید در سفر کردن به درجهای رسید که هیچاتفاقی تو را از حرکت باز ندارد.
ما به درختان نیازمندیم
از ایران که خارج شدم به پاکستان، هند، نپال، بنگلادش، مالزی، تایلند، کامبوج، ویتنام و لائوس رفتم و دوباره به تایلند و مالزی برگشتم و از آنجا به اندونزی، نیوزلند و استرالیا رفتم و باز هم به مالزی برگشته و به سنگاپور، بورنو و چین آمدم و سپس به ایران رفتم. توقف من در ایران یک سال طول کشید و بعد از آن به ارمنستان، گرجستان، آذربایجان و قزاقستان رفتم. در سفرها اتفاقات زیادی افتاده که نگرش من به زندگی را عوض کرده است. در واقع در سفر انسان رشد میکند. رشد ماحصل تجربه است و تجربه ماحصل روبهرو شدن با اتفاقات زندگی است.
کسی که مدام سفر میکند، با اتفاقات جدیدی مواجه میشود. بنابراین هر چه دامنه موضوعات بیشتر باشد، به طبع تجربه بهتری کسب خواهد شد. من همیشه بهدنبال چیزی که حسش کردهام رفتهام و اصلا معلوم نیست که هفته آینده به کجا سفر کنم. البته انگیزه من صرفا دیدن دنیا نبود. باید کاری انجام میدادم که شیوه زندگیام شود. از این رو تصمیم گرفتم درخت بکارم. آن هم نهفقط برای محیطزیست کشورم، بلکه برای طبیعت همه جا؛ مسالهای که اکنون دغدغه مردم دنیاست و یکی از بزرگترین مشکلات جهان محسوب میشود. از همان جا بود که شعار «ما به درختان نیازمندیم» را انتخاب کردم و همه چیز از یک درخت کاری ساده شروع شد. اکنون در مدارس کلاس آموزشی میگذارم. به دانشآموزان عکس نشان میدهم و با هم درخت میکاریم.
این بود انگیزه و جرقه حرکت من برای ادامه سفرهایم. حال مهمترین لذتی که از سفرها میبرم دیدن افراد مهربان و تغییر مدام در زندگی است. اینها مهمترین عواملی است که من را در زندگی جاری نگه میدارد. من در سفر به آلماتی به دو یتیمخانه رفتم و با کودکان آنجا درخت کاری کردم. در این بین با گروهی از اعضای سفارتخانه سازمان جهانی صلح در آلماتی آشنا شدم که روزی من را دعوت کردند و دیدم که بهعنوان سفیر صلح انتخاب شدم. این رویداد برای من اتفاق ارزشمندی بود.
نگین باقری
- 10
- 4