چند لحظهای بیشتر از حضورم در اتاق هشت تخته نمیگذرد که آه و ناله مرد جوان چشمهایم را به طرفش برمیگرداند. ابروها و موهای تیره و پرپشتی دارد . لباس آبی نفتی بیمارستان راپوشيده است
مرد کلیهاش را ۱۵ میلیون فروخته است. پیش خودم ميگویم ۱۵ میلیون برای اینکه چنین عمل سختی را تحمل کنی و اینطوردرد بکشی!
«با این همه درد ۱۰۰ میلیون هم اگر میدادن نمیارزید به فروختن کلیه. اشتباه کردم. ای کاش شب نشده بمیرم که اينقدر بدبختم»
ساعت دو ظهر است، ساعت ملاقات در یکی از بیمارستانهای معروف تهران. برای دیدن دوستی میروم که به دليل مشکل کلیه، در بخش اورولوژی این بیمارستان بستری است. بهجز دوستم و مرد دیگری که روی تخت دراز کشیده و نگاهش به سقف دوخته شده، بقیه بیمارها روی تختهایشان نیستند. اتاق نیمه تاریک است وتنها باریکه نوری که از گوشه پرده میتابد، کمی اتاق را روشن کرده. بوی دارو، الکل، مرکورکرم ودلتنگی همه جا را پر کرده است.
چند لحظهای بیشتر از حضورم در اتاق هشت تخته نمیگذرد که آه و ناله مرد جوان چشمهایم را به طرفش برمیگرداند. ابروها و موهای تیره و پرپشتی دارد . لباس آبی نفتی بیمارستان راپوشيده و از شدت درد، صورتش درهم پیچیده است. دوستم كنار گوشم میگوید:«کلیهاش رو فروخته، سه ساعته از اتاق عمل آوردنش و یکسره داد و فریاد و گریه میکنه.
فکر کنم پشیمون شده، اصلا انتظار این همه درد رو نداشته». یک کیسه خون پایین تخت آویزان است و به دست راستش نيز سرم وصل کردهاند.ناگهان آگهیهای فروش کلیه که گاه و بیگاه توی خیابان و فضای مجازی دیدهام،جلوی چشمانم رژه میروند. «کلیه فروشی گروه آ مثبت»، «کلیه فروشی گروه او منفی»، « مرد سالم و جوان خواهان فروش کلیه» و ... همه این آگهیها را بارها و بارها دیدهام اما حالا چرا خبر فروش کلیه این مرد متعجبم کرده است؟ بیتابی او اینطور ناراحتم کرده یا واقعی شدن آن برگههای پر از لکه و کثیف... نمیدانم...
با آمدن خواهر مردی که از درد به خود میپیچد گویی دوباره پرت ميشوم به فضای نیمه تاریک اتاق بیمارستان. خواهرش میدود تا پرستار را صدا کند تا با مسکن درد برادرش را کم کند ولی تلاشهای او برای پیدا کردن پرستار بینتیجه است. میآید سر تخت برادرش و قربان صدقهاش میرود که برادر کمی صبر کن تا پرستار بیاید.
هنوز حرفهای خواهرش تمام نشده که داد مرد به آسمان میرود:«وای خدا، اگر میدونستم این همه درد داره،غلط میکردم بفروشمش... تو رو خدا برو بگویکی بیاد چیزی به من بزنه تا آروم بشم».خواهرمرد جوان لب میگزد و نگاهی به ما میاندازد.گویی از اين حرف خجالتزده شده و برادرش میخواهد کمتر ناله کند:«یهکم تحمل کن تازه از اتاق عمل اومدی.کسی نبود! از وقتی اومدی ۱۰۰ بار صداشون کردم آخرش یه چیزی میگن بهمون. بیرونمون میکنن، یه کم تحمل کن مرد».مرد کلیهاش را ۱۵ میلیون فروخته است.
پیش خودم ميگویم ۱۵ میلیون برای اینکه چنین عمل سختی را تحمل کنی و اینطوردرد بکشی؟ باور نکردنی است. به چهره مرد نگاه میکنم. دوباره آگهیها پيش چشمم رژه میروند. همیشه کاغذهايی بیخودی روی دیوار بودند اما حالا برای نخستینبار برایم واقعی میشوند . مرد جوان کمي آرام میشود. گویی میخواهد فروختن کلیهاش را توجیه کند؛با همان حال نزار و رنگ و روی پریدهاش لب باز ميگويد:« چارهای نداشتم ،همش بهخاطر نداری و بدبختی بود ...۶۰ میلیون چک داشتم هیچ جا وام ندادن.هر جا رفتم گفتن ضامن بیار.آخه من ضامنم کجا بود، گفتن چک بده، سفته بده. بهخدا چارهای برام نموند جز فروختن کلیه.
خیلی با خودم کلنجار رفتم و این در و اون در زدم تا پولی برای پرداخت بدهی جور کنم ولی نشد که نشد. این آخرین راهم بود. قرار بود ۲۵ میلیون بفروشمش ولی اون واسطه از خدا بیخبر نامردی کرد و زمانی که اومدم بیمارستان برای بستری شدن گفت دستمرو ۱۵ میلیون بیشتر نمیگیره. بهخدا توی عمل انجام شده موندم. الان میگم با این همه درد ۱۰۰ میلیون هم اگر میدادن نمیارزید به فروختن کلیه. اشتباه کردم. ای کاش شب نشده بمیرم که اينقدر بدبختم». چهره در هم میکشد و خواهرش را میفرستد دنبال پرستار و دکتر.
زن رنگ و رو پریده دوباره به سمت راهرو ميرود؛ دست و پایش را گم کرده.دنبالش میدوم و از او میپرسم چه اتفاقي افتاد که برادرش حاضر شدکلیه اش را ۱۵ میلیون بفروشد؟ میگوید:« چه کار میکرد؟ دو سال پیش پول قرض کرد تا بتونه کار و باری برای خودش راه بندازه اما بدبخت شانس نداشت و سرشرو کلاه گذاشتن. دیگه چیزی نمونده بود بره زندان که گفت ميخوام کلیهام رو بفروشم. چارهای هم نداشت. اما فقط ۱۵ میلیون جور شده به اضافه ۲۰ میلیون تومن پول پیش خونهاش. زن و بچش هم رفتن پیش پدر و مادرم. توی یه اتاق پنج تا آدم زندگی میکنن.آدم سختی بکشه بهتر از اینه که آبروش بره. داداشم بعد از اینکه مرخص بشه از بیمارستان باید بقیه بدهکاریهاشرو جور کنه».
زن توی راهرو دنبال پرستارها میدود . من به کنار تخت مرد بر میگردم از من میخواهد کمی به او آب بدهم. هنوز سر یخچال نرسیده، خواهرش از راه میرسد:« نه خانم جان نباید آب بخوره گفتن بعد از عمل نباید آب بخوره».بعد با دستمال عرق پیشانی برادرش را میگیرد و با لحنی آرام میگوید:« داداش جونم، پرستار رو پیدا کردم و ازش خواستم بیان بهت مسکن بزنن. چند دیقه صبر كن تا دردت کم بشه. درد و بلات بخوره به جونم».
مرد جوان به شیشه آب معدنی که میگذارم سرجایش چشم دوخته است.چشمانی پر از اشک. قصه این مرد را بارها از زبان مردان ديگري شنيدهام وجز اندوه و ابراز تاسف کار دیگری از دستم برایشان بر نیامدهاست. او سه فرزند قد و نیمقد دارد، کارگری میکرده. حقوق بخور و نمیری داشته تا اینکه کارفرمایش از کار بیکارش میکند. همان طور که از درد به خود میپیچد بریده بریده تعریف میکند:«خدا نخواد کسی شرمنده زن و بچهاش بشه. بعد از چند ماه بیکاری و شرمندگی جلوی زن و بچه گفتم یک کاری راه بندازم اما آدم سادهای مثل من همیشه سرش کلاه میره. راست میگن هر چی سنگه برای پای لنگه. میدونم شاید ۶۰ میلیون برای بقیه پولی نباشه اما برای ما خیلی زیاده».
پرستار میآید و با حالتی که انگار از عجز و ناله مرد خسته شده رو به او میکند و میگوید:« از وقتی که بههوش اومدی این سومین مسکنی که دارم بهت میزنم. زیادیش هم عوارض داره. بالاخره باید کمی هم تحمل کنی نه اینکه داد و فریاد کنی و مریضای بخش را از دست خودت عاصی کنی». برمیگردم کنار تخت دوستم . هر دو نفر حرف و درد خودمان را از یاد بردهایم و به مریض تخت کناری فکر میکنیم، اینکه با ۱۵ میلیون کلیهاش را فروخته و جان کس دیگری نجات یافته. آیا گیرنده این کلیه میداند مرد با چه شرایطی کلیهاش را فروخته است؟ شاید! شاید هم نه! پیش خودم میگویم کمتر کسی میداند اين كليه ها چطور و براي چه فروخته مي شوند. هنگام رفتن، پرستار رشته افكارم را پاره مي كند و مي گويد:« خيلي ها مثل اين جوان كليه هايشان را به دليل فقر ميفروشند، آدمهايي كه محتاج چندرغاز پول هستند. خدا به آخر و عاقبت مان رحم كند».
- 15
- 3