شب، توی جاده، دست آدم برای پنهان کردن تنهاییاش حسابی خالی است. این را رانندههای جاده خیلیخوب میفهمند. کسانی که روز و شبشان در حرکت میگذرد، در اتاق کوچک ماشین، در تنهایی.
ماشین، برای آنها شی ء بیجانی نیست که کارشان را راه بیندازد؛ رفیق است، همسفر است، خانه است، بخشی از هویتشان است که نگذارد با جاده تاریک و ناتمام یکی شوند، تابلویی است از باورها، علایق و سلایقشان تا نشان فردیت آنها باشد. شاید حتی راهی برای شکستن کلیشه «راننده سبیل کلفت بداخلاق» که همه را در قالبی از پیش معین میگنجاند.
در پرونده امروز، از زاویه پشتنویسی ماشینهای سنگین به این موضوع نگاه میکنیم. شعرها، پندها، شوخیها، حسرتها و کنایههایی که پشت ماشینهای جاده حک میشود، خبر از آدمهای جورواجور میدهد با منش و نگرش منحصربه فرد.
کسانی که در شغل و در نوع مواجهه با تنهایی با هم اشتراک دارند، اما وجوه افتراقشان آن قدر زیاد است که همهشان را در تیپ سینمایی راننده جاده، محدود نکنیم. خودتان ببینید! این پرونده، ماحصل دو ساعت گشتوگذار در پایانه بار مشهد است.
دو راننده و دو نفر از همسران رانندهها هم در گپی مختصر به ما کمک میکنند تا از منظری غیرکلیشهای به این شغل نگاه کنیم.
دلتنگی پدرانه
بالای ماشین، نوشته «ثنا نفس باباشه» و پشتش نوشته «مهدیار». جواد، پدر ثنای ۱۰ ساله و مهدیار ۲ ساله است و آن قدر بچههایش را دیربهدیر میبیند که علاقه و دلتنگیاش را با حک کردن اسمشان روی ماشینش نشان میدهد: «در ماه، شاید سرجمع پنج روز خانه باشم. راستش باید بگویم خانهام این ماشین است. بچهها دلتنگ میشوند، ولی چارهای نیست. برای تأمین کردن آینده آنهاست که روز و شبم را در جاده میگذرانم.»
جواد، ۳۵ ساله است و اهل اصفهان. خودش هم مثل ثنا و مهدیار، دلِ پری از رانندگی جاده دارد: «شغل ما خیلی سخت و پرمسئولیت است، اما در جامعه جایگاه ندارد. نه امنیت شغلی، نه امکانات و خدمات رفاهی، نه احترام. متأسفانه بعضی رانندهها مثل برخی مشاغل دیگرگرفتار اعتیادند، اما مردم این را به پای همه ما مینویسند و میگویند رانندهها معتادند. پنج تا انگشت یک دست مثل هماند که همه رانندهها مثل هم باشند؟ بهترین حرفی که درباره ما میزنند، این است که رانندهها بداخلاقاند. نمیشود که! هرکس اخلاق و عادتهای خودش را دارد.»
از جواد درباره رابطهاش با ماشینش میپرسم: «با ماشینم درددل زیاد میکنم. توی جاده کسی غیر از من و او که نیست. با ماشین که عجین شدی، رفیقت میشود.» جواد میگوید حالا باید برود اصفهان، ۲۴ ساعت رانندگیِ به قولِ خودش یک کله! قبل رفتن ازش میپرسم تا حالا درباره شغلش با ثنا حرف زده؟ از دخترش پرسیده دوست دارد چه کاره شود: «راستش وقتی میرسم خانه، آنقدر خستهام که اصلا وقت نمیکنم با بچهها حرف بزنم. یادم باشد این بار ازش بپرسم.»
سرپایینی زندگی
قبل از آمدن به پایانه بار، مدام از این و آن میشنیدم که «اون جا محیطش مردونه است». در قسمت بارگیری که رانندهها مثل پایانه مسافربری، مقصد را با صدای بلند و خطاب به مخاطبی نامعلوم اعلام میکنند، هیچ زنی دیده نمیشود، اما در پارکینگها هم به خانمهای زیادی برمیخورم، هم به کلی بچه در سنوسال مختلف.
فاطمه که یک چشمش به دختر ۵ سالهاش است، قبول میکند با من حرف بزند: «من و دخترم بعضی وقتها که فرصتی پیش بیاید همراه شوهرم میآییم. البته خیلی پیش نمیآید، مخصوصا در این سالهای اخیر که بار خیلی کم است و شوهرم مجبور میشود بیشتر خانه بماند. حالا هم که بار را تحویل داده، باید خالی برگردیم.»
فاطمه میگوید شوهرش ۱۰ سالی است روی ماشین کار میکند، ولی اگر کسی نظر او را بپرسد، میگوید: «اصلا فایده ندارد. اوضاع این کار همیشه در این سالها بد بوده، حالا بدتر هم شده.» حین صحبت کردنمان راننده سر میرسد، با صورتی گرفته و درهم. از او میخواهم چند کلمهای درباره شغلش حرف بزند. کوتاه و تلخ جواب میدهد: «چی بگم؟ نه جرئت میکنیم حرف بزنیم، نه فایدهای دارد.»
مدارا با زمانه
ستایش درحال بازی کردن در محوطه است. چهار، پنج ساله به نظر میرسد و از آن بچههایی است که از دیوار صاف بالا میروند. از او میخواهم من را پیش مادرش ببرد. چند قدم بالاتر زن جوانی توی کامیون نشسته و دختر چندماههای کنارش خوابیده است. شهلا اهل پاسارگاد است، حوالی شیراز، میگوید: «من و دخترها، ستایش و نیایش، ماهی دو سه بار همراه شوهرم میآییم. برای ما سفر است و تفریح، شوهرم هم تنها نمیماند. این بار البته به قصد زیارت آمدیم.» هنگام حرف زدن ما، ستایش در چشم به همزدنی از پلههای کنار کله ماشین بالا میرود و خودش را به بار میرساند.
شهلا میگوید وقتی او را ۹ ماهه حامله بوده در سفرهای شوهرش همراهیاش میکرده، با این که همه میگفتند کار خطرناکی است. «من نمیترسیدم. خودم هم از بچگی کنار دست پدرم توی جاده بودم. در منطقه ما، کشاورزی از رونق افتاده. زمین داریم، ولی آب نیست. برای همین بیشتر مردها با ماشین کار میکنند. اما من از رانندگی دلِ خوشی ندارم. شوهرم هیچوقت خانه نیست، وقتی هم که میآید یا میخوابد یا کارهای ماشینش را راست و ریست میکند.
ستایش وقتی میبیند بچههای دیگر با پدرشان میروند تفریح، گریهاش میگیرد. همه فکر میکنند رانندگی یعنی پول روفی! [پول پارو کردن]، اما کسی از زحمت رانندهها و سختی کشیدن خانوادههایشان خبر ندارد. توی جاده بودن، بیخوابی دارد، خستگی دارد، شام و ناهار یکی شدن دارد و تنهایی.»
نصب العین!
متن پشت ماشین: در این دنیا جا به اندازه کافی برای همه هست، سعی کن جای اصلی خودت رو پیدا کنی
مهدی، اهل مشهد است و جوانتر از آن که از نامردی روزگار گلایه کند، ولی خب از قرار معلوم دل پردردی دارد. وقتی درباره جمله پشت ماشینش سوال میکنم، میگوید: «این جمله برای من معنی و مفهوم زیاد دارد. حکایت روزگار و جامعه امروز ماست که هیچی سر جایش نیست. درواقع درددل من است با ماشینم.» مهدی که اسم خودش را جلوی ماشین نوشته، میگوید:این کار از قواعد ماشینبازهاست.
ماشین بازی دیگر چه قواعدی دارد؟ «ماشین، مونس راننده است. وقتی هفتهای پنج روز توی جادهای، ماشینت را بیشتر از خانوادهات میبینی. راننده جماعت به ماشینش خیلی رسیدگی میکند. مراقب است فشار بهش نیاید. کسی حق ندارد درِ ماشین را محکم ببندد یا با کفش بیاید تو.» راننده ماشین باز گرچه شب و روزش را با عشقش میگذراند، اما سختی و مشکل هم کم ندارد. وی میافزاید: «مهمترین دغدغه ما سوخت است.
سهمیه گازوئیلی که به ما میدهند آن قدر کم است که ۱۰، ۱۵ روز بیشتر جواب نمیدهد. بقیه ماه را باید سوخت آزاد بخریم که از سه هزار تومان هست تا پنج هزار تومان. باربریها کمیسیون خیلی زیادی میگیرند و قیمت قطعات ماشین، سر به فلک میکشد. یک جفت لاستیک شده هشت میلیون تومان. خلاصه دخل با خرج نمیخواند. قدیمها ماشینداری خوب بود، اما الان نمیصرفد.»
- 17
- 5