خانم خاوری که میفرستد پیاش برای مصاحبه با من، ١٠دقیقه بعدش اینجاست. فاطمه١، زنی که پنجاهوچندساله به مادری و ملیت گمشده نظر میرسد، با چادری گلدار روی سر و چشمهایی آبیرنگ. پشت میز کتابخانه مدرسهای که دو سه تا از بچههای فاطمه هم تویش درس خواندهاند، روبهروی هم مینشینیم. زود و بیمقدمه سر درددل را باز میکند. انگار داستان تکراری چند سال در گلو ماندهای دارد که دوست دارد برای هر گوشی که مایل به شنیدنش باشد، تعریف کند.
داستان فاطمه این است؛ مادری که به فرزندش جان میدهد، دستش را میگیرد و قدمبهقدم راهش میبرد، بزرگش میکند و آبونانش میدهد، اما نمیتواند هویتش را در سرزمینی که او را به دنیا آورده و بزرگ کرده، به او هدیه دهد.
این داستان سالهاست بیسروصدا گریبان زنان ایرانی بسیاری را گرفته، اما تنها پس از مرگ مریم میرزاخانی ریاضیدان نگاه جامعه به سویش معطوف شد. فرزند او که حاصل ازدواج او با مردی غیرایرانی است، چرا نباید تابعیت و هویت ایرانی داشته باشد؟ بحثها و جنجالها و چالشهای بسیاری درباره این موضوع درگرفت. چالشهایی عمیق که فاطمه در گوشهای از جنوبشرقیترین روستاهای حاشیه تهران محمودآباد، سالهاست که بیخبر از فضای رسانهای مربوط به حقوق زنان، با آنها دست به گریبان است.
فاطمه زنی ایرانی است که سال ٦٠ با همسر افغانستانیاش ازدواج کرده است. برای سه تا از فرزندانش که قبل از سال ٦٧ به دنیا آمدهاند، از همان بدو تولد شناسنامه گرفته، فرزندانی که ازدواج کرده و در شرایط مالی و کاری قابل قبولی به سر میبرند، اما از سال ٦٨ به بعد دیگر روند صدور شناسنامه ایرانی برای فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با اتباع خارجی متوقف شده.
دو دختر و پنج فرزند پسر او که بعد از این سال به دنیا آمدهاند، فاقد شناسنامهاند. طبق قانون آنها باید منتظر میماندند تا به سن ١٨سالگی رسیده و بعد برای گرفتن شناسنامه اقدام کنند. فاطمه سالهاست که دارد برای گرفتن شناسنامه پسرهایش تکوتنها از این اداره به آن دادگاه میرود و میجنگد. حالا به گفته خودش همه مراحل را طی کرده و فقط مانده تا خودش و چهار پسر بالای ١٨سالش برای احراز هویت و نسبتشان آزمایش DNA بدهند، آزمایشی که برای هرکدامشان پانصدهزار تومان آب میخورد و دغدغه این روزهای فاطمه جورکردن این مبلغ پول است.
صاحبکار پسرش که پنجسال است پیش او کار میکند، این مبلغ را به او وام نمیدهد، چون دادن وام به کسی که فاقد مدارک هویتی است، ریسک بزرگی است. حالا او و پسرهایش دارند از حقوق بخورونمیر ماهی هفتصد هزار تومان کنار میگذارند تا بتوانند هزینه آزمایشهایشان را بدهند و بعد صاحب شناسنامه بشوند.
از دخترهای فاطمه میپرسم. میگوید که با خواهرزادههای افغانستانی شوهرش ازدواج کردهاند و ساکن هرات شده و شناسنامه افغانستانی گرفتهاند. فاطمه تمام هموغمش را گذاشته روی شناسنامه و اوراق هویت پسرها. صحبت زیادی از دخترها نمیکند. دخترها تن دادهاند به قوانین و هویت پدر و شوهرهایشان را پذیرفتهاند. البته گهگاه تلفنی به مادرشان از ترسهایشان در افغانستان میگویند. از اینکه وحشت دارند بچههایشان را از خانه بیرون بفرستند و کسی به هوای وضع مالی خوب شوهرهایشان، آنها را بدزدد و پول بخواهد. شوهرهایشان روی ماشینهای ترانزیت کار میکنند و مدام بین ایران و افغانستان در سفر هستند.
پسرهای فاطمه که از ١٤ تا ٢٦سال سن دارند، اما هویت ایرانی را از مادر طلب میکنند، هویتی که از ابتدای زندگی از آنها دریغ شده است. آنها در طی سالهای زندگیشان با مشکلات ناشی از بیشناسنامهبودن دستوپنجه نرم کردهاند، غیر از دو تا از بچهها که در خانه کودک محمودآباد تحصیلات ابتدایی را گذراندهاند، بقیه نتوانستهاند دوران ابتدایی را تمام کنند. مدتی مدرسه رفتهاند و بعد هم به خاطر نداشتن مدارک هویتی و اقامتی اخراج شدهاند.
آنسالهایی هم که درس خواندهاند، مدرکی به بچهها داده نشده است. حالا به قول فاطمه، کمی خواندن و نوشتن میدانند و حسابوکتاب. مسافرت هم نمیتوانند بروند، حتی برای دادن آزمایش DNA در شهر زابل که خواهرزادههای پدرشان آنجا هستند و میگویند هزینههای آزمایش ارزانتر درمیآید. فاطمه میگوید؛ میترسند بروند و بین راه توی پاسگاه پلیس بگیرندشان و رد مرزشان کنند. بچهها بیمه درمانی ندارند و حقوقشان نیز نسبت به همکارانشان پایینتر است.
امنیت شغلی هم برای پسرهای فاطمه که مثل پدرشان در کار ریختهگری هستند، مفهومی تعریفنشده است. به دلیل اینکه هر آن ممکن است مأمور بیمه سر برسد و کارفرما را به دلیل استفاده از کارگر بدون مدارک هویتی جریمههای سنگین بکند. پسرها نمیتوانند چیزی هم به نام خودشان داشته باشند، هر چیزی را که با زحمت زیاد و جمعکردن حقوقشان به دست میآورند، باید به نام مادرشان کنند، برای قانون مالکیت آنها موجودیت خارجی ندارند.
فاطمه مدارک مربوط به عقد شرعی خودش و شوهرش را دارد و گواهی ولادت فرزندانش را. اما در آن سالها به دلیل گفته خودش اهمال همسر و پاسدادنهای قانونی مسئولان نتوانسته ازدواجش را به صورت رسمی به ثبت برساند و شناسنامه برای بچهها بگیرد. حالا باید با آزمایش DNA اثبات کند پسرها فرزند خود او هستند.
میپرسم به نظرت چرا اینقدر سختگیری در این زمینه اتفاق میافتد؟ میگوید: «خیلیها رفتند شناسنامه گرفتند و بعد شناسنامه را به افراد دیگر فروختند. وقتی رفته بودم پلیس امنیت، یک خانمی همسن من آمده بود و میگفت میخواهد برای بچه سه چهارسالهاش شناسنامه بگیرد. مامور به او میگفت؛ آخر شما که به سنت نمیخورد بچهای به این کوچکی داشته باشی. خلاصه اینجور افراد باعث میشوند ما هم که میخواهیم صادقانه برای بچههایمان شناسنامه بگیریم و مشکلاتمان حل بشود، این وسط قربانی بشویم.»
دامادهای فاطمه اصرار دارند که پسرها بیایند افغانستان و تابعیت افغانستانی بگیرند. پسرها اما دلشان در ایران است، حتی اگر با گرفتن شناسنامه و هویت ایرانی ناچار به سربازیرفتن بشوند. میگویند که نمیخواهند قصههای خودشان برای فرزندانشان هم تکرار شود. اگر شناسنامه افغانستانی بگیرند و روزی در سرزمین مادری دل به دختری ایرانی ببندند، داستان بیفرجام و بیهویتی در نسلشان امتداد خواهد یافت. پسر بیستساله فاطمه تصمیم گرفته که اگر نتواند تا سال دیگر شناسنامه بگیرد، ایران را به مقصد یک کشور اروپایی مثلا آلمان یا سوئد ترک کند.
کشورهایی که بیشترین تسهیلات را برای پناهندهها در میان کشورهای اروپایی فراهم کرده و نقطه امید بسیاری از افغانستانیهای مقیم ایران شدهاند. ترس بزرگ فاطمه و انگیزه بیشترین تلاشهایش نگهداشتن پسرها در ایران است. میگوید: نمیخواهد که رابطهاش با بچههایش تنها محدود به هفتهای یکی دوبار تماس تلفنی بشود، بچههایی را که با جنگندگی، دستتنها و بدون هویت در سرزمین مادریشان به سامان رسانده است.
از ازدواج پسرهایش هم میگوید که برایشان بدل به آرزویی ممنوعه شده. پسرها فکر خواستگاری و ازدواج را از سرشان بهدر کردهاند. هیچکس بدون شناسنامه به آنها زن نمیدهد. موقع خداحافظی کوتاه و مختصر از ماجرای علاقه یکی از پسرهایش به دختری میگوید و نامزدیای که به خاطر بیشناسنامهبودن پسر به هم میخورد.
«طاهره خاوری» که حدود ١٠سال است در انجمن دوستداران کودک پویش، مسئولیتهای مختلفی را در مدرسه این انجمن که همان خانه کودک محمودآباد است، به عهده دارد و مستقیم با آموزش کودکان و خانوادههای مهاجر درگیر است، میگوید: آزمایش DNA آخرین مرحله نیست. بعد از این باید بروند افغانستان و مراحل دیگری را آنجا طی کنند.
به گفته او، فرآیند گرفتن شناسنامه، فرآیندی طولانی است که گاه چند سال طول میکشد و حل نمیشود. خانم خاوری میگوید: «این بچهها در یکجور بیهویتی به سر میبرند. نه ایرانی هستند نه افغانستانی. از لحاظ خدمات هم نه دولت ایران به آنها خدمات میدهد نه دولت افغانستان. توی خانه کودک هم شرایطشان با بقیه بچههای مهاجر متفاوت است. میگویند؛ ایرانی هستیم و بعد همکلاسیها از آنها میپرسند که چرا پس مدرسه دولتی راهتان نمیدهند؟»
فاطمه موقع خداحافظی نگاهی امیدوارانه به من و گوشی من که صدایش را ضبط کرده، میاندازد. او از کسی گلایهای ندارد و تنها خواستهاش از مسئولان تسهیل روندهای قانونی و کمترکردن هزینههای آنها برای او و پسرهاست. فاطمه از دغدغههای زنانه امروزی چیز زیادی نشنیده، از امکان برابری حقوق زن و مرد در اعطای تابعیتشان به فرزندان، دخترهایش نیز که امکان تحصیل و آموزش را در سرزمین مادری نداشتهاند، به احتمال زیاد با این مباحث بیگانهاند.
او و دخترهایش تنها نگرانیشان مادری برای فرزندانشان است و بهترکردن شرایط آنها و برای این دغدغه هرچه را که در توان دارند، به کار میگیرند. آنها مادران خستگیناپذیر و صبوری هستند که شاید شرمنده از ناتوانیشان در دادن هویت ملی به پسرهایشان در قامت آنها به دنبال هویت گمشده خودشان میگردند.
١. به دلیل ملاحظات، نام به کار گرفته شده واقعی نیست.
سمیه موسوی
- 17
- 3