در آستانه هفدهم دیماه باز هم از تختی میگوییم؛ از بزرگمردی که ۵۲ سال که هیچ، اگر صدها سال هم از سالمرگش بگذرد، باز بزرگیهایش تازه است و او مردی بزرگ است؛ بزرگ به پهنای تاریخ ورزش این سرزمین. نامش گره خورده به دیماه، به آیین پهلوانی، به ورزشگاهها، به ورزش قهرمانی، به واژه جوانمردی. حتی اگر یکبهیک خیابانها و کوچهها و ورزشگاهها را به تدبیری ناپسند و بهانهای واهی از تختی بگیرند و نامی دیگر بر آن بنهند. امروز درست ۵۲ سال از روزی که جسم بیجانش را در سرمای ابنبابویه در آرامگاه شمشیری به خاک سپردند، میگذرد و کدام مرد عادی سر به زیر را میشناسید که اینگونه برایش مویه شود؟
او پوریای ولی نبود، او هیچ کس نبود، او خودش بود، بگذار دیگران را به نام او و با حضور او بسنجیم، او مبنا و معنای آزادگی است. او هیچ کس نبود، او خودش بود و این بزرگترین دستاورد زندگی ۳۷ ساله قهرمان بود؛ قهرمانی که هرگز به طبقه خود پشت نکرد. حتی اگر جلال آلاحمد در القای سناریوی قتل تختی در آن وقت، کمک کرده بود اما چیزی که در زندگی ۳۷ ساله قهرمان بزرگ ایرانی پراهمیت است، یادگارهایی است که ابتدا در تشک کشتی، جایی که به آن تعلق داشت از خود به جا گذاشته. از حریف مصدومی که شرمنده پهلوانیاش شده، از پهلوانی کشتی گرفتنش، از خوی و مرامش، از جنگیدن با تمام وجود، از میهنپرستی و وطن دوستیاش. اول باید آن چلچراغ را بشکنی، خود را فرو بریزی، درست همان هنگام که همه نامت را فریاد میزنند و از تو شخصیتی اسطورهای میسازند؛ شخصیتی که با باخت سنخیتی ندارد.
پوریای ولی درست همان لحظه که تصمیم گرفت برای دل یک مادر، برای آینده یک جوان، به جوانی بینام و نشان و بسیار پایینتر از خود در میدان نبرد، ببازد، آنجا پوریای ولی شد. تختی هم آن لحظهای که حاضر به تبلیغ کالایی نشد که از افکار مردم در جهت تبلیغات لوکس استفاده شود، تختی آن روز که تصمیم گرفت به میان مردم برود و خودش دست به کار شود تا به یاری زلزلهزدگان بوئین زهرا بشتابد، تختی آن روز که دستی را گرفت و دردمندی را از درد نجات داد، تختی شد و شاید هم درست آن لحظهای که تصمیم به رفتن گرفت چراکه میدانست پایانش فرا رسیده. چه اهمیت داشت که خودش را کشته باشد و یا او را میرانده باشند؟ با این زندگی سنگین، پر بار و اخلاقگرا، چگونه مردنش چه اهمیتی دارد؟
قصهاش تکراری است؛ قصههایی که هر کدام را شاید صدها بار شنیده باشیم اما هر بار میشود از زاویهای دیگر به آن نگاه کرد. از تولد تا مرگ... غلامرضا فرزند ارباب رجب، تولد در پنجم شهریورماه سال ۱۳۰۹ در محله خانیآباد. از او مدالهای بسیار ماند که تقدیم موزه امام رضا(ع) شد، از او تک فرزندی ماند به نام بابک. از او برای کشتی، برای ورزش قهرمانی، برای جوانمردی، اعتباری ماند ابدی. قصههای زیادی از او شنیدیم، برخی غلوشده او را شخصیتی اساطیری جلوه میدادند، مردی از جنس افسانه اما آلاحمد او را «هیچ کسی» میداند که خودش بود، نه بیش و نه کم. نه تقلید و نه ادا، نه آدم دیگری. هرچند در سالهای جوانی و قبل از پخته شدن، او هم قهرمانی بود مثل سایر همتیمیهایش؛ همانهایی که به عیان میگویند با بقیه فرقی نداشت چون جوانمرگ شد، بزرگش کردهاند! آنها که صرفا بعد قهرمانی تختی را میدیدند، حرفشان این بود اما تختی تکبعدی نبود. قهرمانی سیاسی و با دیدی وسیع. یکی از طبقه ضعیف جامعه که همیشه پایبند به طبقه خود ماند و گذشتهاش را فراموش نکرد.
در آستانه المپیک، در سال سخت المپینها و تختی سردار همیشگی و پرچمدار بزرگ المپیکها، مردی حاضر در ۴ دوره المپیک از ۱۹۵۲ هلسینکی تا ۱۹۶۴ توکیو. تجربه ۴ المپیک کار هر کسی نبود. باید سالم زیسته و قهرمان بزرگی باشی که بتوانی این رکورد را از خود به جا بگذاری. ۳ مدال از ۴ حضور، یک طلای المپیک ۱۹۵۶ ملبورن و ۲ نقره از المپیکهای ۱۹۵۲ هلسینکی و ۱۹۶۰ رم. در کنار آن ۲ مدال طلا و ۲ نقره جهانی و طلای بازیهای آسیایی ۱۹۵۸ تهران. او سردار ۷ مداله کشتی ایران است، ۳ مدال المپیک و ۴ مدال جهانی. دوره قهرمانی طولانی و در اوج ماندن.
او از مسابقات جهانی ۱۹۵۱ هلسینکی تا ۱۹۶۶ تولیدو عضو تیم ملی کشتی آزاد بود. ۱۵ سال ملیپوش بودن کار هر کسی نیست. همانطور که بزرگ ماندن ۵۲ سال بعد از مرگ هم چیزی نیست که نصیب هر آدمی شود. و نقطه عجیب زندگی قهرمانیاش شاید باخت در مسابقات جهانی ۱۹۶۶ تولیدو بود؛ جایی که به خاطر احتیاج تیم بعد از دوری ۲ ساله باز هم همراه اردوی تیم ملی شد و به آمریکا رفت. حریفان همه جوان شده و جویای نام اما تختی نترسید هرچند نگران بود بدنش یاریاش نکند و همین هم شد و کمی کم آورد.
بیش از نیم قرن از مرگش گذشته و یادش را هر لحظه و هر بار گرامیتر از قبل میداریم. تختی را باید دوباره از نو شناخت، از نو پرونده پهلوانیهایش را در این روزگار مرور کرد. او متفاوتترین قهرمانی بود که ورزش ایران به خود تا امروز دیده است.
- 11
- 1