آدم هایی که بدون توجه به قیمت ها گشتی در مغازه می زنند و خریدهایشان را دم صندوق می گذارند و میروند سراغ بقیه خریدها. آدم هایی که گشتی در مغازه می زنند، قیمت ها را نگاه می کنند، کمی دست دست می کنند و بعد خریدشان را دم صندوق می گذارند. آدم هایی که گشتی در مغازه نمی زنند، به محض اینکه وارد مغازه میشوند، یک راست سراغ جنسی که می خواهند میروند و پس از نگاه کردن قیمتش آنرا به صندوق می برند و بعد می گویند« بزن به حساب».
ما در این گزارش سراغ این آدم ها رفته ایم البته نه سراغ خودشان، سراغ صاحبان سوپرمارکت ها رفته ایم و پای قصه هایشان از نحوه مواجه شدنشان با این دسته از آدم ها نشستیم. آدم هایی که مدتی است خورد و خوراکشان قسطی شده است.
خیلی ها پول کم می آورند
آخر شب بود و داشتیم کم کم مغازه را تعطیل می کردیم. مرد نسبتا جا افتاده ای وارد مغازه شد. موهای کنار شقیقه اش سفید شده بود و ریش تنکی داشت. گوشه و کنار مغازه را وارسی کرد بعد سراغ کنسروها را گرفت؛ «یکی از شاگردهای مغازه کنسرو خورش قیمه هانی را جلوی رویش گذاشت و گفت این خوبه.» مرد مستاصل پشت جعبه را نگاه کرد و وقتی متوجه قیمتش شد، آنرا گذاشت روی پیشخوان و خودش رفت سراغ قفسه کنسروها. چندتایی را نگاه کرد و در نهایت پرسید «کنسرو تا سه چهار هزار تومان چی دارید؟» من که گوشه ای از مغازه ایستاده بودم، این بار خودم رفتم کمکش و شروع کردم نگاه کردن قیمت کنسروها ولی هيچکدام سه یا چهار هزار تومان نبودند. مرد که دید در قسمت کنسروها چیزی نصیبش نمی شود، اظهارکرد: «تخم مرغ. تخم مرغ چند شده؟» قیمتش را که گفتیم، رفت چندتایی تخم مرغ با یک بسته نان و یک کره برداشت. گفت نوشابه هم می خواهم؛ «زرد از اون پرتغالی ها. یه بسته مگنا قرمز هم بده.» جنس ها را برایش داخل کیسه گذاشتیم. موقع حساب کردن پول کم آورد. این پا و اون پا کرد و هی داخل جیب شلوار و پیراهنش دست می کرد ولی خبری نبود. آمدم جلو و گفتم« باشه، بعدا بیار برامون.» مغازه ای که این قصه را از آن روایت کردیم در تهرانپارس است.
برخی ها را توپ هم منفجر نمی کند
«این جا که کسی حساب دفتری نداره. سرایدارشون سیگار ماربلو تاچ می کشه، بعد انتظار داری از ما نسیه بگیرن؟» مرد فربهی است که وقتی با او هم کلام می شوید استرس میگیرید نکند دکمه های پیراهنش که روی شکمش قرار گرفته اند از جا در بیایند. موهای سرش ریخته و با لهجه غلیظ با کارگرهای مغازه اش صحبت می کند. می گوید این جا همه وضعشان خوب است و «توپ منفجرشان نمی کند. برای گزارشت بد جایی اومدی!» این را می گوید و میرود سراغ جور کردن جنس هایی که شاگردش همین طور که با تلفن در حال صحبت کردن است روی کاغذ تندتند می نویسد. می گوید این جا دو جور مشتری داریم؛ «یکی اینایی که اینجا می بینی که ما بهشون می گیم گذری و یکی دیگه که کار ما با اونها می گذره که توی خونه نشستن و تلفنی سفارش میدن.» می گوید این جا از نسیه و این حرف ها خبری نیست ولی برخی وقتا که جنس رو می بریم دم خونه مشتری ها، طرف پول نقد همراهش نیست یا میگه کارت همسرش دم دست نیست. ما هم دل نگرانی از این بابت نداریم. ولی از یکی دو نفری همنام می برد که شاگرد مغازه با شنیدن نام شان نیشش تا بناگوش باز می شود. می گوید این دو تا خانم با من قرار گذاشتن و آخر هر ماه میان حسابشون رو تسویه می کنن؛ «انصافا هم تا الان یه روز این ور اون رو نشده حسابشون.» مغازه ای که این قصه را از آن روایت کردیم در تجریش است.
دستفروش ها پایه ثابت نسیه بردن هستند
«یک روز یه آقایی با یک فلوت در دستش آمد توی مغازه و پرسید تی تاپ هزار تومنی دارین؟» شاگردم سریع رفت سراغش و گفت نداریم. رفتم دنبالش تا دم مغازه گفتم همون جا صبر کند. ادامه صحبتش بین آتش زدن سیگارش قطع می شود. بعد همانطور که دود را از دهان و بینی اش بیرون می دهد می گوید:« یه کیسه رو از کیک و شیر و این چیزا پر کردم و دادم دستش. کلی هم بنده خدا تشکر کرد و رفت.» مرد لاغر اندام با موها و ریش های جوگندمی که صاحب سوپرمارکتی در یکی از محله های شمالی شهر تهران است در ادامه صحبت هایش می گوید: «اینجا بیشتر آدم هایی که میان جنس نسیه می برن دستفروش هستند. منم رو حساب اعتماد و این حرف ها، بهشان جنس می دهم. خداوکیلی تا الان هم جز یکی دو نفرشون بقیه سر هر ماه میان و حسابشون رو تسویه می کنن.» پک محکمی به سیگار نصفه اش می زند و آنرا روی آسفالت خیابان پرت می کند و در تاریکی شب آتش بازی کوچکی بر آسفالت شکل می گیرد. بعد هم می گوید: «اون موقع ها پول نبود ولی نه به سختی امروز. همین چند سال قبل آدما راحت بودن و به هم پول قرض می دادن و زندگیشون معمولی جریان داشت.» مغازه ای که از آن صحبت کردیم در الهیه است.
اینجا آدم ها سر از زمین بلند نمی کنند
دفترچه ای را که خودش آنرا حساب دفتری می خواند جلوی رویم قرار می دهد و می گوید: «بیا خودت ببین مردم این جا چقدر چقدر جنس نسیه می برن. نهایت رقم بالایی که پیدا می کنی ۲۰۰ هزار تومان است.» پیراهن آستین کوتاه مشکی پوشیده که به تنش زار می زند. با آن چشم های سرخ که دو دو می زنند، سرتاپایم را برانداز می کند و بعد به مغازه تقریباً خالی از جنسش اشاره می کند و می گوید «کسی نمی یاد. این جا چیپس و پفک بخره که بخوام قفسه هامو پر کنم. یه رقم کره آوردم اونم از ارزون ترینش، پنیر هم همین طور.» مغازه اش در کوچه ای تنگ و باریک است و با وجود این که سرشب است، محله خلوت است و هر از گاهی ، تک و توک رهگذری بدون اینکه به نور مغازه و حضور من و مغازه دار نگاه کند از گوشه کوچه می گذرد. آقای مغازه دار دلیل این بی توجهی را حساب های دفتری می خواند و می گوید آدم های اینجا اکثرشان کارگر روزمرد هستند. جلوی سکوی سنگی دم مغازه می نشیند و سیگاری روشن می کند و همین که دود نخستین پوک به سیگار از دهانش در حال بیرون آمدن است، به زنی نگاه می کنیم که وقتی وارد کوچه شد، محکم دست پسرش را کشید و چیزی بهش گفت تا کنار خودش بماند. بر می گردد سمتم و بازهم سرتا پایم را ورانداز می کند و می گوید: « پسرجون، تا حالاشده جلوی سوپر مارکت محل سرت بندازی پایین بخاطر حساب دفتری؟ نشده دیگه ولی اینجا هر روز میشه.» مغازه این قصه ما در سرچشمه تهران است.
امیر عباس کلهر
- 16
- 4
کاربر مهمان
۱۳۹۹/۴/۳ - ۱۷:۱۴
Permalink