در مبارزات سیاسی، فعالیت های فردی کمتر به نتیجه می رسد و لازم است نیروهای مختلف متراکم و متمرکز شوند و فعالیت ها به صورت جمعی و تشکیلاتی انجام شود و چنانچه فعالیت ها بر اساس ایدئولوژی خاص متکی باشد، قهرا باید متخصصین آن ایدئولوژی بر آن تشکیلات نظارت کامل داشته باشند وگرنه ممکن است تشکیلات از مسیر صحیح منحرف شود.
در مبارزات سیاسی، فعالیت های فردی کمتر به نتیجه می رسد و لازم است نیروهای مختلف متراکم و متمرکز شوند و فعالیت ها به صورت جمعی و تشکیلاتی انجام شود و چنانچه فعالیت ها بر اساس ایدئولوژی خاص متکی باشد، قهرا باید متخصصین آن ایدئولوژی بر آن تشکیلات نظارت کامل داشته باشند وگرنه ممکن است تشکیلات از مسیر صحیح منحرف شود.
سازمان مجاهدین خلق در ابتدا بر اساس اسلام و مذهب تشیع تشکیل یافت ولی نه آنان به سراغ اهل علم و متخصصین مسائل اسلامی رفتند و نه اهل علم به آنان توجه کردند و قهرا کار به دست افراد فرصت طلب و ناوارد افتاد و به انحراف کشیده شد و بسیاری از نیروهای جوان و فعال کشور، متاسفانه به هدر رفت.
در اوین به جوانی برخورد کردم به نام «آخوندی»، گفتم تو هم از خانواده علم هستی و هم - بر حسب آنچه از بچه های نجف آباد شنیدم – دم از قرآن و نهج البلاغه می زدی، حالا چرا یک دفعه مارکسیست شده ای؟ گفت: ما صددرصد تابع سازمانیم و چون سازمان تصمیم به تغییر ایدئولوژی گرفت، من هم قهرا پیروی کردم!
بالاخره مسئله تغییر ایدئولوژی مجاهدین خلق و کمونیست شدن بعضی از افراد آنها، تقریبا سبب شده بود که دستگاه در ما طمع کند و فکر می کرد آن چیزی که سال ها می گفت، یعنی «مارکسیست اسلامی» تحقق پیدا کرده است، لذا عضدی خیلی می آمد آنجا می نشست، صحبت می کرد. می گفت: ما می گفتیم زیربنای فکری اینها از اول کمونیستی بوده. اینها به افراد خودشان رحم نکردند. بعد ماجراها را تعریف می کرد که وحید افراخته چه کرده، خاموشی چه کرده، بهرام آرام چه کرده، چه کسانی مارکسیست شده اند.
بعد می گفت: مگر شما مروج اسلام نیستید؟ بیان کننده احکام خدا نیستید؟ بیایید ما یک منبر می گذاریم اینجا، شما منبر بروید و مارکسیست ها و مجاهدین را محکوم کنید. ما هم با او کلنجار می رفتیم. می گفتیم ما شما را قبول نداریم. آنها را هم قبول نداریم. مخصوصا من با عضدی خیلی کلنجار می رفتم. می گفتم من اگر آزاد باشم در مسجد نجف آباد یا هر جای دیگر منبر می روم. هم مارکسیسم و کمونیسم و هم شما را محکوم می کنم اما اینجا اگر حرف بزنم، سخنگوی شما می شوم و حاضر نیستم سخنگوی شما بشوم.
عضدی گاهی اوقات می آمد و ناهار را با ما می خورد. به خیال خودش می خواست ما را این جوری جذب کند. یک دفعه آمده بود آنجا، ناهار هم آنجا ماند. آن روز کباب آوردند – چون می دانستند عضدی اینجاست، ناهار آن روز را چرب تر آوردند – اتفاقا آن روز تشنج من خیلی شدید بود. مرتب رعشه های شدید به من دست می داد و از جا می پریدم. عضدی خیلی وحشت کرده بود.
آقای طالقانی گفتند: آخه ببین چه جور شده! عضدی گفت باید بگوییم دکتر اعصاب بیاید. بعد تیمسار فاطمی را که دکتر اعصاب بود آوردند از من معاینه کرد. بعد مرا بردند بیمارستان ۵۰۱ ارتش. می خواستند عکس و نوار مغز بگیرند. اتفاقا یک دختری آمد به پیشانی من یک چیزی که برای نوار مغز می بندند ببندد که یک دفعه تشنج مرا گرفت. پرستار بنده خدا دو متر پرید آن طرف تر. گفت آقا مرا ترساندی! حداقل خبر کن! گفتم خبر کردنی نیست که خبر کنم، بی اختیار اتفاق می افتد. اصلا به خاطر همین مرا به اینجا آورده اند. بالاخره این عضدی خیلی آنجا می آمد که به اصطلاح ما را با خودش هماهنگ کند. مرتب از خطر کمونیست ها می گفت ولی ما می دانستیم که او دنبال چیست، ایجاد اختلاف علنی در داخل زندان.
نمایندگان صلیب سرخ
از طرف صلیب سرخ و سازمان عفو بین الملل همیشه افرادی به قسمت های مختلف زندان می آمدند. منتها گاهی با مامورین زندان می آمدند، گاهی تنها بودند. آن وقت هایی که تنها می آمدند و مامورین دنبال شان نبودند ما خیلی چیزها را به آنان می گفتیم. من یک مقدار انگلیسی هم یاد گرفته بود. گاهی به انگلیسی چیزهایی به آنها می گفتم. البته بعضی ها می گفتند اینها از خودشان هستند و مطالب را می روند به آنها می گویند و لذا چیزی به آنها نمی گفتند ولی من و آقای هاشمی و دیگران مطالب و شکنجه ها و مسائل زندان را به آنها می گفتیم.
یک بار با من شخصا ملاقات داشتند که جریان آن به این صورت بود که ازغندی مرا خواست و گفت: «افرادی از عفو بین الملل یا حقوق بشر (تردید از من است) آمده اند پیش اعلی حضرت و گفته اند ما با دو نفر از زندانیان می خواهیم مصاحبه کنیم. یکی – گویا – یوسفی از کمونیست های کردستان و دیگری شما از مذهبی ها. بالاخره مواظب باشید حیثیت کشور را حفظ کنید. مصلحت کشور را رعایت کنید و ...» خیلی هم با خوشرویی و با التماس می گفت.
من گفتم: «من دروغ نمی توانم بگویم. شما بگویید آنها با فردی دیگر مصاحبه کنند.» گفت: «نه آنها دو نفر را مشخص کرده اند و اعلی حضرت خودش دستور داده با این دو نفر مصاحبه کنند و من از طرف اعلی حضرت برای شما پیام آورده ام.» البته آنها خودشان از خارج از کشور اسم ما دو نفر را داشتند و عنایت داشتند که با ما مصاحبه کنند.
در ابتدا من فکر کردم اینها خودشان تنها می آیند ولی فردای آن روز که مرا خواستند دیدم ازغندی، دکتر جوان، ثابتی و چند نفر دیگر از کله گنده های ساواک نشسته اند. همه جلوی پای من بلند شدند. فردی هم که از خارج آمده بود، اهل بلژیک بود. او یکی یکی سوال می کرد – مترجم هم داشت – مثلا شما را برای چی گرفتند؟ من جواب می گفتم. آیا این اتهامات مورد قبول شما بوده یا نه؟ و ... یکی یکی همه مسائل را پرسیدند تا بالاخره رسید به این سوال که در بازجویی ها آیا شکنجه هم وجود دارد یا نه؟
من به انگلیسی گفتم: «I can not answer this question». من این سوال را نمی توانم جواب دهم. یک دفعه او و بقیه خندیدند. ازغندی گفت: «آقای منتظر شما انگلیسی بلد بودید؟ چطور ما نمی دانستیم!» گفتم: «حالا من یک کلمه گفتم.» گفت: «چرا به انگلیسی گفتی؟» گفتم: «برای اینکه به مترجم اعتماد نداشتم. احتمال دارد مترجم یک جور دیگر ترجمه کند.» بعد هم به آنها گفتم: «من که پرده دری نکردم. چیزی نگفتم!» بالاخره این آخرین سوال بود.
البته یک بار دیگر هم از صلیب سرخ آمدند در زندان، سوال هایی کردند. این بار تنها آمده بودند و مسئولین زندان همراه آنان نبودند. بعد که آنها رفتند، آمدند ما را بردند بازجویی که آنها چه سوال هایی می کردند و شما ه جواب دادید؟ ما هم گفتیم آن چیزهایی را که می دانستیم گفتیم.
صلیبی ها چهار پنج مرتبه آمدند. یکی دو دفعه با مامورین زندان بودند. یک دفعه هم یادم هست که وقتی مامورین زندان آنجا بودند، اینها اعتراض کردند و آنها مجبور شدند بیرون بروند. آن وقت ما همه چیز را به آنها می گفتیم که ما را گرفتند، بعد زدند و انواع شکنجه ها را شرح می دادیم. می گفتیم الان وضع زندان چگونه است، غذایش چه جوری است، ایراد می گیرند، سخت می گیرند، ملاقات چه جوری است. اینها را می گفتیم.
روزه سیاسی
پس از اینکه قضیه هفده شهریور ۱۳۵۷ پیش آمد و تعدادی در میدان ژاله به شهادت رسیدند، ما در زندان می خواستیم در این ارتباط با ملت ایران ابراز همدردی کنیم. روی همین جهت اعلام کردیم که در این ارتباط سه روز روزه می گیریم و ثوابش را به روح شهدای هفده شهریور اهدا می کنیم و به همین جهت غذای آشپزخانه زندان را نمی گیریم. این روزه سیاسی به پیشنهاد من بود و سایر دوستان هم مقبول کردند.
کم کم این قضیه به خصوص غذا نگرفتن ما منعکس شد. کمونیست ها در این جریان جا خورده بودند و ما در این قضیه خیلی با آنها بحث می کردیم. مجاهدین خلق اول این کار را مسخره می کردند و ابراز همدردی با شهدای هفده شهریور را قبول نداشتند اما بعد که دیدند این کار دربندها و زندان های مختلف جا افتاد و خانواده ها از بیرون هم انتظار حرکتی از زندانیان را داشتند، آنان برای اینکه از قافله عقب نمانند یک حرکت محدودی انجام می دادند. گویا آنها هم یک روز روزه گرفتند.
بالاخره جریان روزه چیزی بود که در خارج از زندان انعکاس پیدا کرده، بعد یک سرهنگی آمد خیلی عصبانی که چرا غذا نمی گیرید؟ چرا اعتصاب کرده اید؟ ما گفتیم: «ما اعتصاب نکرده ایم. ما روزه گرفته ایم، ثوابش را هدیه کنیم به روح شهدای هفده شهریور.»
ملاقات با سران مجاهدین
در این اواخر آقای طالقانی را برده بودند در بهداری زندان قصر. آقایان کروبی و انواری و عسکراولادی و تعدادی دیگر هم در آن جریان با عفو شاه آزاد شدند. آقای هاشمی و آقای مهدوی کنی را هم به مناسبت چهارم آبان آزاد کردند. فقط من مانده بودم و آقای لاهوتی. یک وقت دیدم شب چهارم در بند باز شد و مسعود رجوی و موسی خیابانی و بیست، سی نفر دیگر دنبال شان آمدند در بند یک که ما بودیم. از جمله آنها آقای سید احمد هاشمی نژاد که قبلا پیش ما مبود و به تقاضای خودش رفته بود پیش آنها و علی عرفا که از طلبه های مدرسه حقانی بود و جزو حواریون مسعود رجوی شده بود.
اینها آمدند پیش ما. البته چند نفر افراد غیر مجاهدین خلق هم در بین آنها بودند. این وقتی بود که امام از نجف رفته بودند به پاریس و زمینه های پیروزی آشکار شده بود. مسعود رجوی کنار من نشست و موسی خیابانی کنار آقای لاهوتی. بعد مسعود رجوی شروع کرد به صحبت کردن. شاید حدود دو ساعت طول کشید.
خلاصه صحبت های او این بود که الان آقای خمینی رفته پاریس و مثل اینکه زمینه هست که انقلاب پیروز شود. حالا ایشان می خواهد چه کند؟ حکومت را به دست چه کسی می خواهد بدهد؟ گفتم من چه می دانم. من که پیش آقای خمینی نیستم! می گفت: «بالاخره اداره کشور نیاز به نیروی منظم و کار کشته ای که آماده باشند دارد و تنها دسته ای که هم مذهبی هستند و هم تشکیلاتی دارند و می توانند کشور را اداره کنند ما هستیم و شما که پیش آقای خمینی نفوذ داری یک جوری به ایشان پیغام بده که اگر چنانچه ان شاءالله پیروز شدید، آن دسته و تشکیلاتی که می توانند کشور را اداره کنند و اهداف شما را پیاده کنند و آدم های مذهبی هستند، این تیپ مجاهدین هستند.»
یک سمت عمده از صحبت آنان پیرامون این مسئله بود. باز گفت: «بالاخره آقای خمینی حالا می خواهد چه کار کند؟» گفتم: «من چه می دانم. ایشان یک آدم عاقلی است. لابد فکرش را کرده. من خبر ندارم. من اینجا مثل شما در زندان هستم.»
بعد وقتی رفتند من از آقای لاهوتی سوال کردم. آقای لاهوتی گفت موسی خیابانی هم عین همین مطالب را به من گفت. البته در آخر گفتند که ما الان آمده ایم دیدن شما و هر دیدنی یک بازدید هم دارد. بقیه همین طور نشسته بودند و صدای صحبت های ما را غیر از دو سه نفر که آن جلو بودند کسی نمی شنید. واقعیتش این است که رفتن بازدید آنها برای من سنگین بود و خدا خدا می کردم که یک جوری شود که نروم. اتفاقا همان فردا درها را بستند و گفتند برنامه رفت و آمد بین بندها همان یک شب بوده است.
آزادی از زندان اوین
ما هم چند روز بیشتر در آنجا نماندیم. یک روز گفتند تیمسار مقدم شما را خواسته است. مرا سوار ماشین کردند و آوردند در مرکز ساواک – سلطنت آباد سابق – ساختمان خیلی بزرگی بود. مرا نشاند و خیلی احترام کرد و گفت: «من پنج سال است که در ساواک نبوده ام. رفته بودم رکن دوم ارتش (سازمان امنیت و اطلاعات ارتش) و الان دوباره از من خواسته اند که برگردم ساواک. من خبر نداشتم که شما زندان هستید. بعد که فهمیدم شما در زندان هستید، رفتم خدمت اعلی حضرت و گفتم فلانی و آیت الله طالقانی دو شخصیت بزرگوار هستند و صحیح نیست در زندان باشند.
من اگر بودم نمی گذاشتم شما زندان باشید. وجود شما برای کشور لازم است و ...» خلاصه بعد از این مقدمه چینی ها گفت که شما و آقای طالقانی را قرار است آزاد کنیم. البته توجه دارید این در آن شرایط بود که علایم پیروزی انقلاب آشکار شده بود و شاه دست به عقب نشینی های پی در پی می زد و امثال مقدم هم از آینده خود بیمناک بودند که این حرف ها را می زد.
من همان روز یک چیزهایی را به عنوان نصیحت به اون گفتم. اشاره به جریان هفده شهریور کردم و گفتم: «این نوع برخوردها عکس العمل دارد و به ضرر شماست و از این کارها نتیجه نمی گیرید. این همه افراد را سال های سال در زندان نگه داشتید چه نتیجه ای گرفتید.» گفت: «متاسفانه این اشکالات هست و من هم با نظرات شما موافقم ولی در این مسائل من تصمیم گیرنده نیستم.»
بعد مسئله آقای لاهوتی را مطرح کردم که ما چند نفر روحانی با هم بودیم. همه افراد رفته اند و الان آقای لاهوتی تنها می ماند؛ گفت: «مگر آقای لاهوتی هم زندان است؟» به شکلی که گویا مسائل را نمی داند! گفتم: «بله ما دو نفر با هم هستیم.» دستور داد پرونده لاهوتی را بیاورید و او را هم آزاد کردند و بالاخره مرا خیلی محترمانه سوار ماشین کردند و آوردند قم تحویل دادند و رفتند آیت الله طالقانی را هم از زندان قصر آزاد کردند.
این مطلب برای نخستین بار در شماره ۵۳ ماه نامه «نسیم بیداری» منتشر شد، اکنون «برترین ها» اقدام به بازنشر آن نموده است.
- 19
- 2