گزارشی که می خوانید فراتر از خاطرات روزنوشت آیت الله، روایتی است از زندگی روزمره یک سیاستمدار متنفذ ایرانی که چنان که اشاره شد، زیر حجاب سیاست پنهان مانده است.
زمستان ۹۵ یکی از متنفذترین سیاستمداران نیم قرن گذشته ایران و خاورمیانه چهره در نقاب خاک کشید: آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی. او به مدت دو دهه مرد شماره دو قدرت در ایران محسوب می شد و بسیاری تا همین چندسال قبل هاشمی را یکی از قدرتمندترین مردان صحنه معادلات سیاسی ایران می پنداشتند. کارنامه سیاسی هاشمی و صف طولانی موافقان و مخالفان مقطعی اش او را در ردیف پرمناقشه ترین شخصیت های سیاسی ایران قرار داده است. در تایید این ادعا همین نکته بس که او در دو انتخابات مجلس و ریاست جمهوری در سال های ۱۳۷۸ و ۱۳۸۴ آماج شدیدترین حملات آن هم از سوی دو جناح سیاسی کاملا متضاد در ایران قرار گرفت.
داوری درباره کارنامه سیاسی هاشمی محتاج گذر زمان است. غبارهای سیاسی که کنار رود، بهتر و کامل تر می توان درباره بد و خوب کارنامه او داوری و تحلیل کرد؛ و گزارشی که در ادامه می خوانید بر سر آن نیست که کارنامه سیاسی آیت الله هاشمی را روایت کند و نقاط مثبت و منفی و فراز و فرودهای آن را برشمرد، بلکه تلاشی است برای پرتو انداختن بر ابعاد زندگی شخصی و خصوصی او، که همواره با حجابی از ابهام همراه بوده است.
خاورمیانه سرزمین سیاستمداران غیرشفاف است؛ سیاستمدارانی که ترجیح می دهند حجابی از رازآلودگی بر زندگی شخصی و احوالات شان بیندازند و اکبر هاشمی رفسنجانی نیز با جایگاه متمایزی که در ساختار قدرت ایران داشت، از این قاعده مسثتنا نبود. چه بسیار افسانه ها و شایعات درست یا نادرست که در سال های گذشته درباره قدرت و ثروت هاشمی و خانواده اش ساخته و پرداخته شد. و همین شایعات به باورهای رایجی تبدیل شد که نتیجه سیاسی اش را او در سال های ۷۸ و ۸۴ به چشم دید.
هاشمی پس از انتخابات ۸۴ اگرچه هیچ گاه باور نکرد که در انتخابات شکست خورده، اما ماراتن سیاسی جدیدی را آغاز کرد تا باورهای رایج درباره هاشمی و هاشمی ها را تغییر دهد. او بی وقفه به انتشار خاطراتش ادامه داد: خاطراتی که میراث مهمی است برای آیندگان و تاریخ نگاران.
در تاریخ ما عجیب و استثنایی است که یک سیاستمدار خود را مقید به نوشتن هر روزه خاطراتش کند و تعداد چنین سیاستمدارانی انگشت شمار بوده است. این روزنگاری ها نشان می دهد که برای هاشمی تصور آیندگان از کارنامه و شخصیتش مهم بوده است.
جایی درباره روزنگاری هایش گفته است: «فرض من بر این بود که تاریخ را صادقانه بنویسم. به قول ابوالفضل بیهقی نخواستم تاریخ پایه ای بنویسم تا آیندگان که می خوانند بگویند شرم باد او را.» اما هاشمی به موازات انتشار سالانه خاطراتش، مرتب در مقابل خبرنگاران نشست و در هر دیدار و سخنرانی با بازگویی ناگفته هایی از تاریخ انقلاب پرداخت. و در همین مسیر بود که باورهای رایج درباره قدرت و ثروت افسانه ای خود و خانواده اش نیز تغییر کرد. او بدین ترتیب همچنان که نویسنده کتاب زندگی نامه اش است، مردمی آغاز کرد آن هم از طریق نقش آفرینی در یک انقلاب مردمی و اگرچه در برهه هایی از تاثیرگذارترین فرازهای زندگی اش قدری از مردم فاصله گرفت اما در نهایت به مردم بازگشت.
گزارشی که می خوانید فراتر از خاطرات روزنوشت آیت الله، روایتی است از زندگی روزمره یک سیاستمدار متنفذ ایرانی که چنان که اشاره شد، زیر حجاب سیاست پنهان مانده است. به همین منظور به سراغ اعضای خانواده و نزدیکان و اعضای دفتر آیت الله رفته ایم تا از زندگی خصوصی و از روزنگاری های او، از احوالاتش در چند روز پایانی حیات، و از مرگ نابهنگامش بیش تر بدانیم؛ اگرچه هاشمی، خود در واپسین سال های عمرش به شوخی یا جدی گفته بود: «فکر می کنم در زمان حیات من حرف ها تمام نمی شود. وقتی مُردم، همه جامعه متوجه می شود که در زمان حیات از خود منزلی هم نداشتم. مطمئنا بعد از مرگ من باید انحصار وراثت دهند که همه چیز معلوم می شود.»
آخرین گفته ها در خلوت خانواده
(دیدار با فاطمه هاشمی، دختر ارشد آیت الله)
غروب یک شنبه نزودهم دی ۱۳۹۵، وقتی پیکر آیت الله هاشمی برای وداع مردم به حسینیه جماران منتقل شد، حضور یک زن عزادار بر بالای تابوت بیش از بقیه حاضران چشمگیر بود؛ فاطمه هاشمی، دختر بزرگ تر آیت الله. در روزهای بعد هم که سیل مردم عزادار برای تسلیت به خانواده هاشمی به جماران می آمدند، حضور فاطمه هاشمی در صف صاحبان عزا به چشم می آمد. شاید این اولین بار بود که در مراسم درگذشت فقیهی در سطح آیت الله هاشمی، دختر او برای تشکر از مردم عزادار در مقابل دوربین ها حاضر می شد؛ حضوری که نشان از رابطه عاطفی ویژه این دختر ارشد با پدر داشت.
چند روز پس از مراسم هفتم آیت الله هاشمی به دیدار دخترش فاطمه رفتم با روایت او را از شخصیت و رفتار پدر در زندگی شخصی و همچنین احوالات آیت الله در دو- سه روز قبل از درگذشت بشنوم. دیدار با فاطمه هاشمی در دفتر او در مجمع تشخیص مصلحت نظام انجام شد؛ دفتری که درست رو به روی ساختمان اصی کاخ مرمر قرار دارد. ساختمانی که تا هفته قبل از این دیدار، دفتر کار آیت الله هاشمی بود.
خانم هاشمی سوگوار پدر بود و گریه های پیش از گفت و گویش، حکایت از آن داشت که هنوز سخن گفتن در یاد پدر برایش ناباورانه است. می گفت که هر روز پدرش را می دیده است: «هر روز هنگام صبحانه یا سر شب، سری به خانه پدرم می زدم و از بابا و مادر احوال جویی می کردم. حس می کردم باید کنار آن ها باشم. اگر این فرصت مهیا نمی شد، روزها قبل از شروع برنامه کاری بابا در مجمع یا وقت ناهار، با او دیدار می کردم.»
چنان که فاطمه خانم روایت می کرد، به این ترتیب آخرین دیدارهایش با پدر به پنج شنبه شب شانزده دی ماه،جمعه عصر هفدهم دی ماه و شنبه شب هجدهم دی ماه بر می گشته و آخرین دیدار او با پدر شب قبل از وفات بوده است.
از فاطمه هاشمی درباره آخرین دیدارها و صحبت هایش با پدر سوال کردم که گفت: «پنج شنبه شب با بابا درباره تاریخ انقلاب اسلامی و سوابق مبارزاتی ایشان صحبت کردم. سریال معمای شاه در حال پخش از تلویزیون بود و در آن به بازداشت بابا در قم اشاره شده بود. ایشان سریال را ندیده بود و من هم درباره نحوه نمایش صحنه بازداشت ایشان در این فیلم و میزان انطباقش با واقعیت پرس و جو کردم.
بابا گفت که عوامل دست اندرکار این سریال مدتی قبل با او دیدار کرده اند و روایت چگونگی بازداشت ایشان را شنیده اند. بابا معتقد بود در نمایش صحنه بازداشتش، برخی جزییات رعایت نشده است. مثلا در فیلم یک کیف در دست بازیگر نقش ایشان در هنگام بازداشت وجود دارد. درحالی که بابا گفت آن روز در دست من تعدادی کاغذ لوله شده حاوی نامه به امام خمینی بود که ما زیر این نامه ها را با خون خود برای ایستادگی در راه امام امضا کرده بودیم. همچنین در فیلم نشان داده شده بود که بابا با تلفن خبر بازداشتش را به خانواده اطلاع داده، در حالی که بابا می گفت از یکی از کسبه که شاهد صحنه بازداشت او بوده خواسته بود خبر بازداشت را به خانواده بدهد.
شب آخر، یعنی شنبه هجدهم دی ماه، بابا برای اولین بار با صراحت شرحی گفت از شکنجه های رنج آوری که در زندان قزل قلعه در جریان این بازداشت تحمل کرده بود. بابا گفت مرا خیلی شلاق زدند و وقتی با بدن خونین او را داخل سلول انداختند، توان این را نداشته که روی پایش بایستد و نماز بخواند. گفت که مجبور شده تیمم کند و خوابیده نماز بخواند. در سلول های انفرادی زندان قزل قلعه سکوهایی بود که زندانی روی آن می خوابید. بابا می گفت آن قدر او را شلاق زده بودند که توان نداشته روی این سکو برود.» خانم هاشمی شرح زندان پدر را که می داد منقلب شده بود و گریه می کرد. از او پرسیدم:
از بعد از ظهر جمعه بگویید و صحبت های که در دیدار با پدر داشتید. انگار آن روز، مراسم عروسی نوه حاج آقا بود. درست است؟
بله! جمعه عصر بابا را در خانه برادرم یاسر دیدم. مراسم عقد لیلی دختر یاسر بود. مهمان ها ساعت سه آمده بودند و بابا ساعت سه و نیم رسید. خیلی سرحال و بشاش بود و با همه خوش و بش می کرد. کنار سفر عقده نشست و مرا صدا زد. گفت می دانی فلسفه چیدن سفره عقد چیست؟ گفتم بابا مگر خودتان سفره عقد نداشتید؟ بعد شروع کردم به توضیح دادن درباره وسایل سفره عقد. بابا حرف مرا قطع کرد و گفت فاطی این حرف ها را از خودت در می آوری یا واقعا اطلاع داری؟ گفتم برخی را می دانم و برخی را حدس می زنم. هر دو خندیدیم. بعدش بابا خطبه عقد را خواند و عروس و داماد را نصیحت و دعا کرد و زودتر از بقیه مهمانان خانه یاسر را ترک کرد.
به غیر از این صحبت های تاریخی و خانوادگی، از سیاست هم صحبت می کردید؟
در آخرین دیدارمان که به شنبه شب بر می گردد، درباره موضوعات مختلف و متنوعی صحبت شد. درباره روی کار آمدن ترامپ در امریکا از بابا پرسیدم و ایشان درباره مواضع ضدایرانی رییس جمهور امریکا علیه جمهوری اسلامی ابراز نگرانی کردند و گفتند همه مقامات کشور باید با دقت اوضاع جدید بین المللی را زیرنظر بگیرند تا کشور از این تهددیات ضربه ای نبیند.
درباره انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۶ هم صحبتی شد و ایشان تاکید داشتند همه شخصیت ها و گروه های سیاسی معتدل باید یک صدا پشت آقای روحانی بایستند و از او حمایت کنند. من همیشه بابا را در جریان اخباری می گذاشتم که از محافل مختلف شنیده بودم. اما ایشان خیلی بیش تر از همه ما در جریان اخبار بود.
وقتی خبری به ایشان می گفتم، چند خبر دیگر مربوطه را برایم می گفت. آن شب آخر، قدری با بابا شوخی کردم. همیشه اخبار و تبلیغات منفی ای را که مخالفان ایشان منتشر می کردند نشان شان می دادم. آن شب هم چند خبر را که در کانال های تلگرامی علیه بابا منتشر شده بود نشان شان دادم. گفتم بابا ما هر جا که می رویم مردم از شما تعریف می کنند و خوب از شما می گویند؛ پس این اخبار و تبلیغات منفی از کجا در می آید و این ها کیستند؟ بابا گفت این اخبار را بخوانید ولی به آن بی توجه باشید. مردم ایران آن چیزی را که درست است تشخیص خواهندداد.
فاطمه خانم که دوباره بی تاب شده و به گریه افتاده بود، گفت: «وقتی حضور عظیم مردم در شتییع جنازه پدرم را دیدم متوجه شدم که حرفش درست بود.» از فاطمه خانم پرسیدم:.
آیا آقای هاشمی فضای مجازی و اخبار کانال های تلگرامی را هم دنبال می کرد؟ آیا ایشان موبایل داشتند و از شبکه های اجتماعی استفاده می کردند؟
بابا خیلی نسبت به پدیده فضای مجازی حساس بود. می گفت امروز فضای مجازی عرصه سیاست در کشورهای جهان را متحول کرده است. دیگر نمی توان چیزی را از افکار عمومی مردم پنهان کرد. بابا موبایل نداشت و دسترسی اش به اینترنت از طریق کامپیوتر بود اما نسبت به پدیده فضای مجازی نگاه مثبتی داشت. می گفت این گوشی ها دریچه است به دنیا.
خانم هاشمی روز یک شنبه، یعنی آخرین روز حیات آیت الله هاشمی، پدر را ندید. آخرین خاطره فاطمه خانم از پدر به مکالمات تلفنی روز آخر باز می گردد:
«یک شنبه صبح بابا از خانه به من تلفن کرد. سراغ قرص معده اش را گرفت. تصور می کرد چون من همین قرص را مصرف می کنم، قرص بابا را اشتباهی شب قبل برداشته ام. توضیح دادم که قرص سر جایش است. حوالی ساعت ده صبح من به بابا تلفن کردم.
می خواستم از ایشان برای دکتر منصوری که قرار بود سرپرست دانشگاه آزاد واحد عمان شود و به این کشور برود، وقت ملاقات بگیرم. بابا گفت به دفترش می گوید که ساعت سه و نیم به دکتر منصوری وقت ملاقات بدهند. ساعت دوازده ظهر این بار بابا با من تماس گرفت. گفت فاطی صبح مادرت قدری ابراز ناراحتی می کرد. خوب است او را به فیزیوتراپی ببری. گفتم امروز بعید است مامان فیزیوتراپی بیاید چون عصر خانه دخترخاله ام دعوت هستیم. به بابا قول دادم فردا مامان را به فیزیوتراپی ببرم. بعد بابا گفت شب به من سری بزن، که دیدار ما به قیامت افتاد.»
از این جا به بعد بغض امان به دختر آیت الله نمی داد. یادآوری لحظات تلخ مرگ ناگهانی پدر برای او ناگوار بود. قبل از این که از چگونگی شنیدن خبر پدر از او بپرسم، خواستم روایتی از وضعیت جسمانی پدر و پرونده پزشکی ایشان در ماه های آخر زندگی به دست دهد.
گفت: «از اتفاق در آن ملاقات شب آخر با بابا درباره وضعیت سلامتی اش حرف زدیم. مدتی قبل از آن شب، بابا به اصرار من توسط یک پزشک مجرب ویزیت شده بود. داستان به این ترتیب بود که مادرم دردی در ناحیه پا داشت و من نیز قدری بدن درد داشتم. هر چه پزشک رفتیم جوابی نگرفتیم. یکی از آشنایان، پزشک مجربی را به ما معرفی کرد. آن پزشک توانست با تجویز قرص، سوزش پای مادرم را بیندازند و برای مشکل من نیز به درستی تشخیص آرتروز داد. بابا هم همیشه از یک درد خفیف در پا که ناشی از شکنجه به وسیله کابل در دوران شاه بود ابراز ناراحتی می کرد. پیشنهاد دادم که این پزشک ویزیت شان کند.
یک هفته قبل از وفات، آن پزشک ایشان را معاینه کرد و گفت بابا سالم است. برای درد پا هم قرصی تجویز کرد. یک سری آزمایش دقیق هم برای ایشان نوشته بود که متاسفانه نتایجش بعد از وفات بابا به دست ما رسید. وتی این آزمایش ها را نشان آقای دکتر باقر لاریجانی دادم گفت نتیجه همه آزمایش ها خوب بوده. خلاصه آن شب درباره سلامتی بابا و این که پزشک جدید هم از وضعیت سلامتی او ابراز رضایت کرده صحبت کردیم. بابا اصلا در قید مراجعه به دکتر نبود. معمولا وقتی آقای باقر لاریجانی یا دکتر طباطبایی برای معاینه مادرم به منزل می آمدند بابا را هم ویزیت می کردند. البته گاهی اوقات نه همیشه.»
آیا آیت الله هاشمی از بیماری خاصی رنج می برد یا داروی خاصی می خورد؟
ایشان مقداری قند خون داشتند که البته با پرهیز و دارو آن را کنترل کرده بودند. من شخصا قند ایشان را کنترل می کردم. در روزهای آخر قند ایشان نود بود. معده ایشان قدری رفلاکس داشت و تنها قرصی که دائم مصرف می کرد برای درمان رفلاکس معده بود. بیماری خاص دیگری نداشت این سلامتی به رغم سن بالا به دلیل ورزش بود. بابا همیشه ورزش می کرد.
صبح ها مقید بود مقداری در حیاط کوچک خانه بدود؛ حتی در سرمای زمستان نیز نرمش و دویدن صبحگاهی را تعطیل نمی کرد. همیشه با ایشان شوخی می کردم که بابا چه حوصله ای برای دویدن اول صبح دارید! مدتی هم برای دویدن از تردمیل استفاده کرد اما یکی- دو سال قبل به دلیل بیماری زونا پای ایشان مشکل پیداکرد و هنگام دویدن روی تردمیل احساس درد داشت؛ پس برنامه روزانه دویدن دور حیاط کوچک خانه را از سر گرفت.
خبر درگذشت پدر را چگونه شنیدید؟
دانشگاه بودم و با این که عصر مهمان دخترخاله ام بودم، مهمانی نرفتم. سرحال نبودم. رفتم مطب دندان پزشکی؛ زیر دست دکتر بودم که راننده آمد و گفت آقا محسن با شما کار واجبی دارد. گفتم حالا که دهانم باد کرده. بگو خودم تماس خواهم گرفت. اول فکر کردم کاری مربوط به برادرم مهدی پیش آمده. لحظه ای بعد دلم ریخت و با خودم گفتم خدایا نکند برای کسی اتفاق بدی افتاده باشد که محسن با من کار فوری دارد. همان جا نذر گوسفند کردم. ساعت نزدیک به هفت شب بود که آمدم داخل ماشین نشستم.
موبایلم را برداشتم که با محسن تماس بگریم، دیدم لحظه ای زنگ آن قطع نمی شود. دلهره ام بیش تر شد. گفتم حتما برای بابا اتفاقی افتاده که همه به من تلفن می کنند. سرم را بالا آوردم دیدم راننده ام دارد گریه می کند. کنترل خودم را از دست دادم؛ زدم زیر گریه. گفتم برای بابا اتفاقی افتاده که شما گریه می کنید؟ گفت بله. فریاد زدم بابا فوت کرده؟ راننده ام گفت نه اما حال ایشان خیلی بد است. باید به بیمارستان شهدای تجریش برویم. با دلهره و نگرانی به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
در راه با محسن و پسرش و پسرم تلفنی صحبت کردم. گفتند حال بابا خیلی بد است. نزدیک بیمارستان از ماشین پیاده شدم و قدری از راه را پیاده دویدم. وقتی وارد حیاط بیمارستان شدم، دکتر زالی را دیدم و پرسیدم آقای زالی حال بابا چطوره؟ انتظار داشتم بگوید حال بابا بهتر شده که آقای زالی گفت ایشان تمام کرده اند. رفتم داخل بیمارستان پیکر بابا روی تخت بود. باورم نمی شد بابا از بین ما رفته باشد. تا او را روی تخت دیدم دیگر چیزی نفهمیدم و بی هوش شدم. چند دقیقه بعد خودم را بازیافتم که روی تخت بودم. به برادرم محسن گفتم باید بابا را ببینم. مرا بالای پیکر ایشان بردند و ایشان را در آغوش گرفتم. آن چه اتفاق افتاده بود برایم باورکردنی نبود.
از خانم هاشمی درباره محل فوت پدرش هم سوالاتی پرسیدم. گفتم که آقای هاشمی همین اواخر در گفت و گویی با آقای غلامعلی رجایی گفته بود که هنگام ورزش شنا عادت دارد تنها باشد. فاطمه خانم این موضوع را تایید کرد و گفت: «پدر به تجویز پزشک باید شنا می کرد.
تا زمانی که رییس جمهور بود از استخری در پاستور استفاده می کرد که مقامات عالی دیگری نیز از آن استفاده می کردند. بعد از این دوره، از استخر یک خانه متعلق به ریاست جمهوری در حوالی سعدآباد استفاده می کرد. روزهای یک شنبه و پنج شنبه به این محل می رفت. من هم یکی- دو بار همراه شان به این ساختمان رفته بودم. این خانه، استخر و رختکن کوچکی داشت یک بار می خواستم هنگام شنای ایشان در اتاقک کوچک رختکن داخل ساختمان استخر بنشینم که بابا تنها نباشد اما بابا مخالفت کرد و گفت داخل، هوای خیلی گرمی دارد و تو برو. بابا اصلا اهل تکلف نبود و می خواست به کسی سختی تحمیل کند. برای همین ترجیح می داد موقع شنا تنها باشد.»
با یادآوری این لحظات تلخ، فاطمه خانم را ناراحت و پریشان کرده بودم. موضوع بحث را تغییر دادم و از ایشان خواستم بنرامه روزاینه آقای هاشمی، آن هم در روزهای آخر عمر، را برایم روایت کند. خانم هاشمی که دو- سه ماه اخیر را به دلیل بیماری مادرش، شب ها در منزل پدری می خوابیده تا از مادرش پرستاری کند، می گفت: «صبح ها با صدای قرآن و دعای بابا از خواب بیدار می شدم. بابا صبح زود هنگام نماز بیدار می شد و پس از قارئت قرآن و ادای نماز قدری ورزش می کرد. مثلا دور حیاط می دوید.
بعد می رفت پای کامپیوتر می نشست و مشغول خواندن اخبار از طریق اینترنت می شد. همه سایت های داخلی و خارجی را به دقت مرور می کرد و همزمان تلویزیون را روشن می کرد و به بخش صبحگاهی بی.بی. سی گوش می داد. بعد سماور را روشن می کرد، چای دم می کرد و سفره صبحانه را مهیا می ساخت و از من و مادرم می خواست سر سفره صبحانه بیاییم.»
فاطمه خانم می گفت که در طول این سال ها که بچه های آیت الله ازدواج کرده و به خانه و زندگی خودشان مشغول بودند، همیشه سعی می کرده اند خودشان به سفره صبحانه خانه پدری برسانند: «سر سفره صبحانه، همیشه حرف ها و اخبار سیاسی رد و بدل می شد. صبحی نبود که لااقل یکی از ما، من یا خواهرم فائزه با برادرانم محسن، یاسر و مهدی، تا زمانی که آزاد بود، سر سفره صبحانه حاضر نشویم. بابا بعضی وقت ها با ما شوخی می کرد و می گفت مگر شما در خانه تان صبحانه ندارید که اول صبح این جا می آیید.»
آقای هاشمی عادت داشتند صبحانه چه بخورند؟
صبحانه ایشان پنیر و عسل با نان سنگک و گاهی مغز گردو و مغز پسته و شیر بود. نان خشکه های محلی رفسنجان را هم دوست داشتند.
مراسم صبحانه چه زمانی تمام می شد و ایشان از خانه خارج می شدند؟
ایشان معمولا ساعت هشت و نیم صبح خانه جماران را به مقصد دفتر مجمع تشخیص مصلحت نظام ترک می کردند.
عادت های غذایی دیگری هم داشتند؟
ایشان صبح تا ظهر عادت نداشت چیزی بخورد مگر یک میوه یا یک لیوان آب میوه و ناهار را نیز از غذای مجمع می خورد، اما همیشه نیمی از غذای ایشان باقی می ماند. بابا کاهوی تازه با رب انار هم خیلی دوست داشت. گاهی به عنوان میان وعده می خورد.
ساعت بازگشت آیت الله هاشمی به منزل چه زمانی بود؟
آقای هاشمی در دوران ریاست جمهوری و ریاست برمجلس معمولا شب ها دیر به خانه باز می گشتند و زودترین ساعت بازگشت شان هشت شب بود. گاهی هم ساعت ده بود و حتی برخی مواقع در دوران مجلس در ساختمان مجلس می خوابیدند. اما این اواخر وضع فرق کرده بود. این ماه های اخیر که حال مادرم نامساعد بود، بابا خودش را مقید کرده بود که ساعت شش عصر خانه باشد. زیرا مادرم پرستاری داشت که از صبح خانه ایشان بود. بابا می گفت این خانم هم زندگی خودش را دارد و باید ساعت شش دنبال زندگی و خانواده اش برود. حتی اگر برایش جلسه ای پیش می آمد، یکی از بچه ها را مامور می کرد پیش مادرم باشد.
همیشه در خانه مستخدم ثابت داشتید؟
مادرم از پیش از پیروزی انقلاب مستخدم ثابت در خانه داشت. فاطمه خانمی بود که صبح تا عصر در منزل نزد مادرم بود. ایشان سال ها قبل فوت کرد. بعدها وقتی ما بزرگ تر شده بودمی و ازدواج کرده بودیم، کارهای خانه هم سبک تر شده بود. مادرم به صورت نوبه ای هفته ای دو- سه بار مستخدم داشت. اما از وقتی مادرم مریض شد مستخدم ثابتی از صبح تا شش عصر به خانه می آمد و بعد از شش تا شب نیز پدرم شخصا از مادر مراقبت می کرد.
شام آیت الله چه بود؟ در خاطرات ایشان می خوانیم که معمولا شام، حاضری بوده است.
بله! بابا اصراری به شام خوردن نداشتم معمولا اگر غذایی از ظهر مانده بود و یا از شام ساده ای می خورد که مامان تهیه می کرد یا اگر کسی منزل نبود برای خودش تخم مرغ درست می کرد. سال ها قبل هفته ای نزد پدرم بودم. مادرم سفر رفته بود. اول هفته مقدار زیادی سالاد اولیه درست کردم و هر شب برای بابا به عنوان شام به سفره می آوردم. ایشان اعتراضی نداشت اما بالاخره بعد از چند شب گفت فاطی حالا که این همه اولیه درست کرده ای مقداری هم از این غذا به پاسدارها بده.
گفتم اتفاقا برای پاسدارها هم فرستاده ام. چند سال قبل هم مادرم عمل قلب کرد و من شش ماه منزل پدرم مراقب او بودم. یک شب به بابا و مامان گفتم بهتر است شب ها غذای حاضری بخورید. بابا بر خلاف مادرم استقبال کرد و معمولا نان، ماست، پنیر و شیره انگور می خورد.
برنامه شخصی ایشان بعد از شام چه بود؟
فاصله شام تا خوابیدن به مطالعه و نوشتن اختصاص داشت. بابا بیکار نمی نشست؛ یا کتاب و بولتن ها و گزارش ها را می خواند، یا می نوشت.
برنامه آقای هاشمی در روزهای تعطیل چه بود؟
بابا پنج شنبه و جمعه ها خانه بود و جمع خانواده ما در این دو روز رونق می گرفت. فرزندان، دامادها، عروس ها و نوه ها هنگام ناهار همه جمع می شدند. سید حسن آقای خمینی که همسایه منزل بابا بود جمعه ها سری به بابا می زد. آقایان علیخانی و میرزاده هم گاهی می آمدند. ظهرهای جمعه هم بحث های خانوادگی برقرار بود و هم صحبت های سیاسی. بابا بیش تر شنونده بود و گاهی در جواب سوال اعضای خانواده پاسخ و تحلیل خود را می گفت. اقوام هم همیشه جمعه برای دیدن ایشان می آمدند. بابا اواخر ملاقات ها را نیز در خانه انجام می داد. به خصوص با وکلای برادرم مهدی.
در فیلم انتخاباتی آقای هاشمی در سال ۸۴، ایشان را در حال مشورت با اعضای خانواده درباره کاندیداتوری در انتخابات دیده بودم. برای همین هم از فاطمه خانم پرسیدم که آیا آقای هاشمی در همه تصمیمات مهم سیاسی قائل به مشورت با خانواده بود؟ خانم هاشمی گفت: «بابا از ما مشورت نمی گرفت، درواقع ما نظرمان را می گفتیم و او نظر ما را می شنید اما بر اساس نظر ما تصمیم نمی گرفت.»
خانم هاشمی برای شاهد مثال، داستان ثبت نام آقای هاشمی در انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲ را تعریف کرد که پدرش خلاف نظر خانواده عمل کرده است: «همه ما با ثبت نام بابا در این انتخابات مخالف بودیم. خودش هم تا شب آخر قصدی برای ثبت نام نداشتم قبل از پایان مهلت ثبت نام با برادرم محسن حرف زدم.
گفت که با بابا صحبت کرده و ایشان قطعا ثبت نام نخواهندکرد. جمع شب منزل پدر بودم. پیام های زیادی از برخی مراجع قم، خانواده های شهدا و نمایندگان مجلس به ایشان رسیده بود. این پیام ها قدری روی تصمیم قطعی بابا برای عدم ثبت نام اثر گذاشته بود. از بابا پرسیدم بالاخره چه می کنید؟
گفت نمی دانم، بنای من بر نیامدن بوده اما احساس می کنم اگر در برابر این حجم از درخواست های مردم مقاومت کنم، خودخواهی است. گفت هر کس امسال رییس جمهور شود مشکلات خیلی زیادی پیش رویش خواهد داشت و شاید نتواند جواب مردم را بدهد. با این حرف ها متوجه شدم بابا در عدم شرکت مردد شده. آمدم خانه برادرم محسن و به او گفتم فکر می کنم بابا قصد ثبت نام در انتخابات را داشته باشد.»
در عکس هایی که از آن روز تاریخی، روز ثبت نام پرسر و صدای آقای هاشمی در انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲ منتشر شد، فاطمه هاشمی هم دیده می شد. همین بود که از او خواستم درباره آن روز و حس و حال آیت الله قبل و بعد از ثبت نام برایم بگوید: «از صبح روز آخر ثبت نام رفت و آمد شخصیت ها و نمایندگان مجلس به مجمع قطع نمی شد. تلفن ها مرتب مشغول بود و علمای شهرهای مختلف و مردم از بابا برای ثبت نام درخواست می کردند.
بابا گفت باید با رهبری مشورت کند زیرا ایشان در یکی از ملاقات ها به آیت الله خامنه ای گفته بود قصد شرکت در انتخابات را ندارد و حالا بدون دانستن نظر ایشان نمی خواست ثبت نام کند. چند بار تماس گرفت اما موفق به صحبت نشد. بعد از ظهر آقای حجازی از دفتر رهبری تماس گرفتند. بابا به ایشان گفت آن طور که به من خبر رسیده مردم برای شرکت در انتخابات بی میل هستند و رهبری گفته اند که باید یک حماسه سیاسی شکل بگیرد. فکر می کنم حضور من در انتخابات موجبات شکل گیری آن حماسه سیاسی را فراهم آورد.
قرار شد آقای حجازی نظر رهبری را در این باره بپرسند. عصر آقای حجازی تماس گرفتند و گفتند رهبری فرموده اند درباره این موضوعات پای تلفن نمی توان سخن گفت. متاسفانه فرصت تنگ بود و چیزی تا پایان زمان ثبت نام نمانده بود. خاطرم است وقتی پدرم تلفن را زمین گذاشت، گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم. بلند شوید برویم برای ثبت نام. دیگر وقتی باقی نمانده است."»
از ویژگی های شخصیتی آیت الله هاشمی یکی هم این بود که روحیه ای به ظاهر احساساتی داشت و زود به گریه می افتاد. دربارهاینروحیه پدر، از دختر ارشد پرسیدم و مثال هایی از خاطرات منتشر شده آقای هاشمی آوردم. گفتم که در آخرین جلد خاطرات- سال ۱۳۷۲- آقای هاشمی نوشته اند که بعد از دیدن فیلمی مربوط به یک آزاده جانباز جنگ تحمیلی از تلویزیون، به قدری گریسته اند که دو دستمال کاغذی از گریه شان کاملا خیس شده یا در مصاحبه دیگری گفته اند که فیلمی درباره حلبچه از تلویزیون بی.بی.سی دیده و سخت گریسته اند. مثال های دیگری هم زدم؛ مثلا گریه آقای هاشمی پشت تریبون مجلس هنگام اعلان خبر فوت آیت الله لاهوتی یا صدای پر از بغض ایشان در هنگام آخرین حضورشان در نماز جمعه تهران در سال ۸۸.
خانم هاشمی گفت: «پدرم به نوعی احساساتی بود. گاهی رفتارهایی می کرد که برای ما عجیب می نمود. خاطرم است در اولین روزهای بازگشت امام به ایران در سال ۵۷، وقتی ایشان در مدرسه رفاه مستقر بودند، همراه بابا با ماشین به سمت مدرسه رفاه می رفتیم. من به دلیل این که در مدرسه رفاه درس خوانده بودم، مسیر را یاد داشتم. متوجه شدم پدرم مسیر دورتری را انتخاب کرد، در حالی که باید از خیابان شریعتی وارد سه راه زندان قصر می شد و از آن جا می رفت تا مدرسه رفاه.
گفتم بابا مثل این که این چند سال زندان باعث شده خیابان های تهران را فراموش کنی. چرا راه را دور کردی و از جلوی زندان قصر نرفتی؟ بابا منقلب شد و گفت فاطی من آن مسیر نزدیک تر را یاد داشتم اما نمی خواهم از جلوی زندان قصر رد شوم. من می دانم زندانی بودن یعنی چه و هنوز عده ای در زندان گرفتارند و من نگران آن ها هستم. یادم است در مزان جنگ اگر فیلمی پخش می شد که صحنه شهید شدن، زخمی شدن یا حلمه را نشان می داد بابا منقلب می شد و می گفت تلویزیون را خاموش کنید.
یا وقتی برای اولین بار گزارش وضعیت بیماران تالاسمی و کلیوی را به ایشان دادم و از درد و رنج آن ها با پدر حرف زدم، گریه اش گرفت. همچنین بود اگر کسی به دیدار پدر می آمد و در تشریح مشکلاتش گریه می کرد؛ گاه دیده بودم که بابا هم به پهنای صورت همراه مهمانش اشک می ریخت.»
کتابخانه اتاقی که در آن نشسته بودیم و گفت و گو می کردیم، ردیف کاملی داشت از مجموعه آثار آیت الله هاشمی و در میان این آثار سیزده جلد خاطرات روزنوشت آقای هاشمی از بقیه آثار مشخص تر بود. پایان دیدارمان بود که به خانم هاشمی گفتم بخش بزرگی از آن چه ما از تاریخ سیاسی سال های پس از پیرزوی انقلاب می دانیم، مرهون تصمیم آقای هاشمی برای نگارش خاطرات روزانه و اهتمام ایشان در انتشار سال به سال آن است؛ و سپس به عنوان آخرین سوال از او پرسیدم:
آیا خاطره ای از یادداشت نویسی های روزانه آقای هاشمی در ذهن دارید؟
پدرم معمولا آخر شب، خاطرت مربوط به آن روز را در تقویمش می نوشت. ما بچه ها دفترهای بابا را بر می داشتیم و می خواندیم. بابا می گفت شما دارید به تاریخ خیانت می کنید. زیرا من از آن جا که شما خاطرات را می خوانید برخی مسائل را نمی نویسم.
آیا آقای هاشمی به جز این دفترچه های روزنوشت، چیزهای دیگری نیز از تاریخ انقلاب نوشته یا گفته است که منتشر نشده باشد؟
لااقل درباره خاطرات یکی از سال های اوج جنگ تحمیلی مطمئن هستم که ایشان برخی مسائل را در دفترچه جداگانه ای می نوشت.
چرا؟
زمان جنگ بود. در دفتر بابا در مجلس کاری داشتم. بابا به من گفت بروم داخل کتابخانه. آن جا کتابی را که دنبالش بودم برداشتم و دیدم خاطرات باباست. رفتم پیش ایشان و دفترچه را نشان دادم و گفتم بابا خوب ما را گول زده ای، این دفترچه چیست؟ ما فکر می کردیم که آن دفترچه ای که در خانه می نویسید، خاطرات شماست. بابا گفت: ببین فاطی قول بده که این دفترچه کوچک را نخوانی و به هیچ کس هم درباره آن چیزی نگویی. البته فکر کنم فقط همان یک سال بود که بابا در دو دفترچه مختلف خاطرات نوشت.
به جز این ماجرا سال ها بعد، در سال ۷۹، به دلیل یک تصادف، یکی- دو ماه در منزل پدر و مادرم بستری بودم. آن زمان شروع کردم از بابا مصاحبه ویدیویی ضبط کردن؛ سوالاتم صریح بود و پاسخ صریح و متفاوت می خواستم. اما دیدم که بابا به سبک و سیاق مصاحبه با تلویزیون پاسخ می دهد. گفتم من این حرف ها را بارها شنیده ام. می خواهم شفاف و صریح برای تاریخ سخن بگویید.
وقتی چنین گفتم باب گفت سوالاتت را کتبی بنویس تا جوابت را بدهم. ایشان به سوالات صریح من درباره تاریخ انقلاب جواب های صریحی دادند و من این پاسخ ها را هنوز حفظ کرده ام. امیدوارم شرایطی پیش بیاید ک بتوانم نظرات پدرم در آن سال ها را برای همه مردم ایران منتشر کنم.
ماهنامه اندیشه پویا
- 18
- 3