بحث رابطه علم و دين موضوعي كلاسيك در مباحث فلسفي چند سده اخير است. در ايران نيز از نيم سده گذشته نسبت علم و دين بطور جدي محل توجه روشنفكران و متفكران است. برخي بر جدايي اين دو از يكديگر سخن ميگويند و گروهي از تعارض يا تلازم آنها. در دهههاي بعد از انقلاب اين موضوع تحت عنوان اسلامي كردن علوم انساني دنبال شد و موافقان و مخالفان خود را برانگيخت. در ماههاي اخير موضوع اسلامي كردن علوم انساني بار ديگر در فضاي فكري و فرهنگي ايران داغ شده است. براي نمونه حسن روحاني، رييسجمهور، در اوايل اسفندماه سال گذشته در سي و يكمين جشنواره خوارزمي گفت: «بعضيها فكر ميكنند كه بايد علوم را دستهبندي كرده و با عنوان علومي كه ارتباط با دين دارند يا ضد دين هستند، آنها را تقسيمبندي كنند.
بعضي هم علم را به سنتي و جديد تقسيم ميكردند و علم جديد را نميپذيرفتند و معتقد بودند هرچه داريم از حوزه داريم و به دانشگاه نياز نداريم. البته اين تفكرات امروز در جامعه ما طرفدار ندارد.» رييسجمهور ادامه داد: «عدهاي ميخواستند ثابت كنند كه همه علوم ريشه در اسلام دارد و هر علمي كه پيدا ميشد، يك آيه و روايت پيدا ميكردند و ميگفتند كه ريشه آن در دين است كه اين حرف درست نيست. خود پيامبر مسلمانان را تشويق ميكرد كه به نقاط مختلف دنيا بروند و علم بياموزند». حاتم قادري، استاد علوم سياسي دانشگاه تربيت مدرس، از پژوهشگراني است كه بر جدايي علم و دين تاكيد دارد و معتقد است به خصوص در دوران جديد، علم، روش و غايتي متفاوت از درك قدمايي از علم دارد:
بحث رابطه علم و دين در غرب از آغاز قرون جديد و عصر رنسانس و پس از آن به ويژه در عصر روشنگري رونق بيشتري گرفت. نزد ما ايرانيان نيز با ورود مظاهر تمدن و فرهنگ جديد، اين بحث در ميان برخي روشنفكران و پژوهشگران مطرح شد و تا به امروز ادامه دارد. برخي بر تعارض اين دو تاكيد ميكردند و گروهي از امكان جمع آنها. برخي سنتگرايان نيز اصولا از امكان علم ديني سخن ميراندند. براي گشايش بحث، نخست بفرماييد از ديد شما نسبت بين علم و دين چيست؟
فرض اديان بر اين است كه آن چيزي كه به عنوان علم است، از نظر ما امري معلوم است و نزد كتابهاي مقدس و گزارههاي ديني در مقياسهاي مختلف معلوم است و اگر هم چيزي هست كه معلوم نيست، قرار است مكتوم و ناگفته بماند و از امور غيبي است. براي همين اعتقاد به اينكه مجهولاتي هست كه بشر ميتواند براي فهم آنها راهحلي بيابد و با كشف آن راهحل خودش را صاحب علم كند، مناسبتي با شاكله آنها ندارد. البته نميخواهم بگويم در تمدني كه اديان آن را از آن خود كردهاند، علم وجود نداشته است، بلكه با شاكله ديني صحبت ميكنم.
يعني آنجا هم كه افراد را به تعقل و انديشهورزي و سير آفاق و انفس دعوت ميكند، معنايش است كه برويد تا آيات و بينات الهي را بازيابي كنيد تا ايمان شما بيشتر شود. به تعبير حضرت ابراهيم(ع) اين تلاش براي اطمينان قلبي صورت ميگيرد (ليطمئن قلبي- سوره بقره آيه ٢٦٠). اين با تعريف كلاسيك از علم متفاوت است، يعني علم با شيوهها و راهكارهاي خودش دنبال مجهولات است. بدين معنا به جهتي كه گفتم، علم و دين بماهو دين تلازم لازم را ندارند.
اگر به علوم جديد هم بنگريد، در آنها فرض بر اين است كه جهان پر از مجهولات است و انسان ميخواهد مجهولات را يك به يك شناسايي كند و به آنها پاسخ بدهد. اما نزد سنت فرض بر اين است كه جهان معلوم است، منتها ممكن است براي من و شما آشكار نباشد، اما بر صاحب سر و شريعت و كساني كه در آن چارچوب تلمذ كردهاند، آشكار است. علم براي آنها به شكل كلاسيك، از مقوله انكشاف و بازيابي است، بازيابي امري كه در حاق واقع وجود دارد و عالم سنتي ميخواهد آن را آشكار كند و با آن مانوس شود و آن را به ديگران معرفي كند در حالي كه علم مدرن يا علم امروز به شكل مستمر در حال زاد و ولد و توليد است، نه بازيابي.
يعني مرتب در حال توليد و صحيح و خطا و آزمون احتمالات ديگر است. اين نگرش از بنياد با نگرش اديان در معناي موسع متفاوت است. اما اينكه در چارچوب تمدني اديان علوم شكل ميگيرد، به دليل الزامات اجتماعي زندگي معيشتي مردم است. در خود تمدن اسلامي اگر دقت كنيد، ميبينيد كه مثلا علم رياضيات اهميت دارد كه در كار مساحي و مسائل كشاورزي كاربرد داشت يا علم طب كه براي مشكلات بيماري مردم كاربرد داشت يا علم نجوم و... اما علمي كه دنبال مجهولات باشد و اساسش را آن قرار دهد، يعني علوم تجربي و دقيقه به تعبير امروز، محدوديتهايي داريم.
در مورد علوم انساني وضعيت چطور است؟
علوم انسانيزاده و پرورش يافته جهان جديد است. البته منطق همان است، يعني فرض جهان قديم بر اين بود كه ما همهچيز را راجع به انسان، سرگذشت و سعادت و عاقبت او و تعامل و اخلاقش ميدانيم و در حاق واقع وجود دارد و اگر بشر نميداند، به دليل آن است كه غفلت ميكند، اما در علوم انساني جديد فرض بر اين است كه مجهولاتي هست و سرگذشت و سعادت بشر ناشي از پارامترهايي در هم پيچيده است و به همين خاطر است كه مكاتب رقيب شكل ميگيرند، زيرا هر كدام ميخواهند از منظري توضيح دهند كه اين مجهولات چيست.
تا قبل از دوران مدرن شاهد اين هستيم كه نهاد دين با نهاد علم يكي بود. حتي ما متوليان ديني را علما ميخوانديم. يا در غرب دانشگاهها از دل كليسا برميآيند و اگر كسي ميخواست دانشاندوزي كند، به مدرسه يا مكتبي ميرفت كه در آن هم علوم ديني را فرا ميگرفت و هم سواد خواندن و نوشتن و مقدماتي از حساب و هندسه و طبيعيات. يعني تفكيكي كه شما اشاره ميكنيد، در گذشته بين علم و دين نبود.
خير. چنين تفكيكي وجود داشت. يعني به صورتي كه شما اشاره ميكنيد، نبود. درست است كه ما تعبير علما را هم براي عالمان ديني و هم دانشمندان علوم طبيعي به كار ميبرديم، اما اينها افراد بسيار نادري بودند. مثلا بسيار نادر است كه يك معلم مكتبخانه بخواهد به شاگردانش به معناي جديد طبيعيات بياموزد. آموختن طبيعيات يعني اينكه ما به دنبال مجهولات ميگرديم. مقصودم اين است كه اين پرسش در ذهن قدما اصلا شكل نميگيرد و برايشان سوال نيست.
فرض بر اين بود كه هر چه هست در جايي وجود دارد و اگر وجود نداشت نيز برخي اعتقاد داشتند چنين چيزي كه اشارهاي در نص ديني به آن نيست، يعني در زمان پيامبر(ص) به صورت سيره و حديث اتفاق نيفتاده، يا مكروه يا حرام است... البته من اين را قبول دارم كه آثار حكما را نگاه ميكنيد، ميبينيد كه مقداري طبيعيات، اندكي رياضي، ميزاني منطق و... ميدانستند...
خب، اينها را از كجا ياد ميگرفتند؟ كسي مثل ابوريحان اين علوم را از كجا فرا ميگرفت؟
قصدم توضيح همين نكته است. در گذشته تفكيك ميان موضوعات علمي، موضوعيت نداشت. در يونان هم آدمها در زمينههاي مختلف ميدانستند. مثلا كتاب حيات مردان نامي از پلوتارك را بنگريد. فهرست كتابهايي كه در اين كتاب از آنها ياد ميشود، از طبيعيات و منطق و اخلاق تا سفسطه را در بر ميگيرد. زيرا شكافي كه ناشي از تخصصي شدن علوم است، در آن زمان وجود نداشت. يا مثلا وقتي به نظاميههايي كه خواجه نظامالملك ايجاد كرد، بنگريد، ميبينيد كه اين تخصصي شدن وجود نداشت.
كسي به نظاميه نميرفت كه طبيعيات بخواند، آنجا دانشجو فقه و اصول و كلام ميآموخت. اگر رياضي ميخواند نيز براي كاربردش در مساله ارث يا در زمينه كشاورزي بود، يا كسي كه ميخواست دبير بشود بايد رياضي ميآموخت تا مساله ماليات را حل كند يا ادبيات ميخواند تا بتواند مكاتبه كند. بنابراين اصل تفاوت در اين است كه در دنياي ٤٠٠-٣٠٠ ساله مدرن، انسان به دنبال مجهولات است، مجهولاتي كه فرض بر اين است كه كسي تا حالا پاسخي به آنها نداده و نميتوانسته بدهد.
نكته دوم كه اهميتش از اين بحث نظري كمتر نيست، اين است كه توليد علم موقعي شكل ميگيرد كه انسانها با گروهبنديهاي اجتماعي رابطه مناسب داشته باشند، يعني اگر اين گروه بنديهاي اجتماعي در جامعه نباشند كه از فرد حمايت لازم را به عمل نياورند يا به نفعشان نباشد، علم پيش نميرود. وقتي به جوامع اسلامي در دوران گذشته مينگريد كه بر اساس كشاورزي هستند، ميبينيد كه پيشرفت علوم نيز در همان حد است. توليد علم مربوط به زماني است كه بتوان نيروهاي محرك اجتماعي لازم را فراهم كرد. بسياري اعتقاد دارند اين امر مربوط به دوران سرمايهداري است، يعني سرمايهداري است كه ميتواند اين كار را بكند.
به همين خاطر ميگويم علوم انساني به معناي جديد محصول اين دوران است. بسياري از پرسشهاي فلسفي را در رسائل افلاطون ميتوانيد ببينيد، بسياري نكات پزشكي را در بقراط و ديگران ميبينيد، اما اين به معناي جديد متفاوت است. حضور اين مسائل در افلاطون به اين معنا نيست كه افلاطون از علوم انساني به معناي جديد سخن ميگفت.وقتي فارابي مدينه فاضله را ميگفت، فرضش اين بود كه در كيهان، از كهكشان تا زمين سلسلهمراتب روشني وجود دارد و همه اين مراتب مورد شناسايي و معرفت قرار گرفتهاند و ما فقط آنها را توضيح ميدهيم.
به نظر ميرسد تعريف شما از علم بسيار مضيق است. زيرا در آن مثلا علم كلام يا اصول قرار نميگيرد. منظورم علومي است كه موضوعشان نيز مسائل ديني است. در خود مسيحيت ما كلام و الهيات را داريم يا در اسلام فقه و حديث را داريم. آيا اين معارف را به معنايي كه شما گفتيد، نميتوان علم خواند؟
به اين معنا كه علم پرسشگري از مجهولات است، خير. اما اگر به اين معنا بگوييم كه فرد ميكوشد توان ذهني و فكري خود را براي آنچه پيشتر در متون و روايات معرفت شده، بحث ديگري است. مثلا آنجا گفته ميشود همهچيز در روايات هست. معروف است كه امام صادق (ع) ٤٠٠ طلبه يا به تعبير ما دانشجو داشت كه اينها ٤٠٠ اصل نوشتند.
البته ما از اين اصلها اطلاعي نداريم، اما فرض بر اين است كه اينها هست. اما چرا هست؟ زيرا كسي كه در آنجا مرجعيت كامل علمي را دارد، بر آنها اشراف دارد. اين شخص، امام است. در كلام نيز چنين است. كلام بررسي الهيات بر اساس پذيرشهاي ديني است. يعني اگر كسي بخواهد اعوجاج دهد يا نپذيرد يا دچار مشكل شود، به تعبيري گمراه ميشود. فرض اين نيست كه او ابتدا به ساكن مثلا راجع به نسبت كثرت با وحدت ميانديشد و كثرت را با آزمايش بررسي ميكند. چنين نيست. فقه نيز ميگويد بر اساس آيات قرآن اصول را اقتباس ميكنم و از اصول نيز فروع را اخذ ميكنم. يعني كار فقيه آشنايي با اصولي است كه از قبل تثبيت شده و استخراج فروع، از اين اصول است.
شما فرموديد اين تفكيك علوم، امري جديد است. اما قدما نيز تقسيماتي در علوم داشتند. مثلا فارابي احصاء علوم را مينويسد و در آنجا ميكوشد علوم را تقسيمبندي كند و ميگويد حكمت به نظري و عملي تقسيم ميشود و حكمت نظري به فلسفه و طبيعيات و الهيات بالمعنيالاخص تقسيم ميشود و حكمت عملي به اخلاق و سياست و تدبير منزل تقسيم ميشود. آيا نميتوان اين تقسيمبندي را نوعي تفكيك علوم خواند؟
خير. زيرا تخصص در روزگار ما به عالمي كاملا جدا و پيچيده ارتباط دارد. وقتي به عالم يوناني بازميگرديد، ميبينيد كه فلسفه همه اين كارها را انجام ميداد. فرض بر اين بود كه فلسفه تا قرون هفدهم و هجدهم ميلادي بر همه اينها اشراف نسبي دارد. اما بعدا به فضاي ديگري تبديل شد. مثلا اگر قبلا زبان و لغت بخشي از فلسفه بود، اما الان با تحليل زباني زمين تا آسمان فرق دارد. اگر امروز بخواهيد فيلسوف تحليل زباني باشيد، ديگر نميتوانيد رياضيات و طبيعيات و اصول و... را نيز بدانيد.
در عالم اسلام ميگفتند علوم اوائل كه علومي بود كه از دوران يونان ميآيد و علوم اسلامي. كسي مثل غزالي ميگفت برخي از اين علوم اوايل مثل منطق و هندسه... در اصل ايرادي ندارد، اما ممكن است به ديانت زيان وارد كند، به همين خاطر ممكن است مكروه باشد. بنابراين در عالم ديني ما معياري داريم و با آن درمييابيم كه يك باور يا گزاره با اعتقادات ديني ما سازگار هست يا خير. كلام براي چه شكل گرفت؟ تا ابهاماتي را كه راجع به توحيد و الهيات است را توضيح دهد. اين ابهامات چرا شكل گرفت؟ به دليل توسعه و گسترش بعدي اسلام و آشنايي مسلمانان با مسيحيت و كلام مسيحي و يهوديت و آشنايي مسلمانان با زبانهاي سرياني و غيره. اما همه اين مباحث در خدمت دين قرار ميگرفت و ميكوشيد به مسلمانان نشان دهد كه دين درست كدام است.
اما موافقان علم ديني و بطور خاص سنتگراياني مثل سيد حسين نصر در ايران و كساني چون شوان و رنه گنون در غرب، معتقدند كه علم جديد در تداوم با فلسفه قديم با وجود گسستهايي كه رخ داده است، بر مبناي يك گرايش سكولار شكل گرفته است كه امر قدسي را در نظر نميگيرد. در حالي كه با در نظر گرفتن امر قدسي رويكرد و رهيافت انسان به دنيا دگرگون ميشود و نتيجه آن علمي متفاوت است كه آنها آن را علم ديني ميخوانند.
دو نگاه وجود دارد؛ يكي اينكه برخي سنت گرايان معتقدند دانش و معرفت از قبل تحقق يافته است و هر چه بيرون آن است يا بايد فروع آن باشد يا گمراهي است و نياز بشر نيست. مثلا صنعت و كشاورزي را جزو فروع اصلي ميدانند كه قبلا تحقق يافته است. اما نگاه ديگر اين است كه چنين علمي تحقق نيافته است، بلكه اين نوعي رهيافت (approach) به قضايا است. وقتي سنت گرايي رهيافت به قضايا باشد، فرد به دنبال مجهولات است.
خود اين نگاه دوم باز به دو گروه تقسيم ميشود، يك بار اين رهيافت از يك تصلبي برخوردار است، طوري كه پاسخ دهي فرد را كاملا تحت تاثير قرار ميدهد، براي همين پاسخهايي كه مخالف آن ديدگاه متصلب باشد، نميپذيرد، زيرا ميگويد اين با تصلب يا جزميت من سازگار نيست. يك زمان هم بر اين اساس است كه پاسخهاي فرد را كاملا آزاد ميگذارد. يك مثال ساده و در عين حال عميق و بحراني ميزنم كه نزديك دويست سال است راجع به آن جنجال وجود دارد. داروينيسم را در نظر بگيريد.
يك زمان است كه فرد با تكيه بر علم يا فلسفه يا معرفت ديني سنتي، ميگويد كه داروينيسم نميتواند درست باشد، زيرا فرض بر اين است كه انسان و موجودات ديگر به شكل كامل كنوني و جداي از هم آفريده شدهاند. اما يك زمان ديگر فرد ميگويد كه نگاه من توحيدي است و معتقد به تدبير الهي هستم و تدبير الهي مغايرتي با اين ندارد كه مسير تكامل را بپيمايد، بنابراين يك زمان علم سنتي صورتبندي دارد و يك زمان هم ميگويد جهان فاقد تدبير الهي نيست و كسي نميداند تدبير الهي چگونه است و ممكن است از طريقي باشد كه داروين توضيح ميدهد، بنابراين با داروين هم ميتوان مماشات كرد. اما اصحاب حكمت خالده معتقدند يكسري علوم تحقق يافته وجود دارد. يعني همهچيز را بايد با من محك بزنيد و اين متفاوت است با رويكردي كه مثلا چنان نگاهي به داروين دارد.
شما گفتيد كه علوم انساني، علومي جديد هستند. اما در هر كدام از شاخههاي علوم انساني اعم از فلسفه و جامعهشناسي و سياست و روانشناسي و انسانشناسي و...، مدام شاهد بازگشت به متفكران بزرگ پيشين مثل افلاطون و ارسطو و... هستيم و مدام نيز به آنها ارجاع ميدهيم. با اين حساب چطور ميتوان گفت گذشتگان علوم انساني نداشتند؟ البته ممكن است تعبير «علوم انساني» جديد و متعلق به دو قرن اخير باشد.
وقتي در علوم انساني امروز به متفكراني چون سقراط و افلاطون و ارسطو باز ميگرديم، ميبينيم كه اين متفكران هم راجع به بشر ميانديشند، درباره جان و روان و فيزيك و جامعه بشري. اما اين سخنان با علوم انساني دوران ما متفاوت است. در علومي كه در چند سده اخير ايجاد شده، عالمان به دنبال مجهولاتي هستند. يعني مجهولات در گروي شاكلههاي پيشيني است. وقتي افلاطون ميانديشد، درست است كه راجع به مجهول ميانديشد، اما مجهولي كه به نحوي متضمن شاكله پيشيني است.
همچنين گذشتگان بيشتر از زاويه فلسفي به قضايا ميانديشيدند و اين با علوم امروز بسيار متفاوت است. براي مثال مفروض ميگرفتند كه بين انسان و كيهان يك تناظر وجود دارد. اما علم انسان ميتواند بپرسد كه آيا واقعا اين تناظر وجود دارد؟ اين پرسشي براي علم امروز است و به اين ميپردازد كه آيا اين نسبت هست يا نيست؟ در گذشته مفروض ميگرفتند كه اين نسبت هست. مثلا مفروض ميگرفتند كه قوايي كه اينجا وجود دارد، در كيهان هم وجود دارد. ميخواهم بگويم كه تفاوتها در كجاست. اما علوم امروزي، علومي هستند كه همه اينها برايش پرسش است.گذشتگان فلسفي نگاه ميكردند و راهكارهايشان عمدتا فلسفي بود، اما علوم امروزي روشهاي خاص خودش را دارد.
پس رجوع ما به آنها از كدام جهت است؟
زيرا به هر حال آنها نيز بخشي از معرفت و حكمت انساني هستند. اما ضروري نيست كه بگوييم آنچه سقراط يا افلاطون ميگويد، درست است. آنها جرقههاي آغازين هستند و براي ما پرسشانگيزي دارند و ما ميتوانيم تفحص كنيم و معرفت خودمان را تعميم و گسترش و تغيير دهيم. اگر ميخواستيم صرفا به آنها اكتفا كنيم، ديگر به تحقيق نيازي نبود. همچنين روشها تغيير ميكند. مثلا ما جملهاي را به شكل مبهم در افلاطون مييابيم و ميگوييم اين همان حرف فرويد است. اما فرويد سخنان متفاوتي ميزند. امروز نميتوانيم بگوييم جامعه همان است كه ارسطو در كتاب سياست ميگفت. جامعهشناسي با مكاتب و ديدگاههاي متعدد امروزي دنيايي از بحث و گفتوگو و درست و غلط است.
گفته ميشود هر علمي موضوع و مسائل و غايت و روشهاي خاص خودش را دارد. به نظر ميرسد تفاوتي كه شما ميان علم جديد و علم قديم قائل هستيد، عمدتا ناظر به غايت بود، يعني علم قديم غايتش بازيابي امر معلوم بود در حالي كه علم جديد به تعبير شما غايتش كشف امر ناشناخته و مجهول است. آيا به لحاظ روش شناختي نيز ميتوان ميان علم جديد و علم قديم تمايز گذاشت؟ از سدههاي شانزدهم و هفدهم نزد كساني چون بيكن و دكارت شاهد تاكيد بيشتر بر مقوله روش هستيم.
البته غايت استنباط شما از حرف من است. منظور از غايت چيست؟ يك بار ميگوييم علم هدف دارد و يك زمان ميگوييم علم غايت دارد به معنايي كه قدما ميگفتند. غايتي كه قدما ميگفتند با هدفي كه براي طراحي يك علم فراهم ميكنيد، متفاوت است. قدما معتقد بودند كل معرفت و وجود بشر غايتهاي متافيزيكي دارند. اما در علم جديد گفته ميشود غايت مثلا جامعهشناسي شناخت سازوكارهاي اجتماع و گروه بنديهاي اجتماعي است و ربطي به متافيزيك ندارد و ميتواند در خودش تبلور داشته باشد. اما بحث روش مهم است.
قدما عمدتا سوال از «چرايي» ميكردند و متجددين عمدتا از «چگونگي» ميپرسند، زيرا معتقدند چرايي پرسشي نيست كه ما بتوانيم به آن بپردازيم. امروز در بسياري از دانشگاههاي غربي و غيرغربي راجع به انسان بماهو انسان مطالعه ميكنند، اما وقتي قديمي بينديشيد، براي انسان ابتدا به ساكن تعريف و غايتي داريد و مطالعه تان معطوف به آن است و وقتي به آن برسيد، ميگوييد درست است و وقتي نرسيد، ميگوييد راه من درست نيست.
نگرش ساختارگرايي در علوم اجتماعي اساسا متفاوت از نگرش فيكسيزم در گذشته است كه تعاريف ثابتي از پير و جوان و زن و مرد و... ارايه ميداد. وقتي به پيشرفت كمي و كيفي علم در دوران ما بنگريد، ميبينيد كه تغييرات اساسي رخ داده است. مثلا اگر به بحث تكامل دقت كنيد، ميبينيد كه قدما دركي از تكامل نداشتند و به كمال ميانديشيدند. به كمال نيز بر اساس نگرش خودشان ميانديشيدند. تصوري كه امروز از زمان و تاريخ داريم، در قديم نبود.
بهطور عام در مورد علم ديني و علم غيرديني صحبت شد. اما امروز برخي بهطور خاص مدافع علوم انساني ديني و اسلامي هستند. يعني اينها ميگويند كه در علوم پايه مثل فيزيك و رياضي و شيمي ميپذيريم كه فيزيك ديني و غيرديني نداريم، اما درباره علمي مثل جامعهشناسي ميتوان اين تفكيك را قائل شد. يعني در جامعهشناسي چون موضوع مورد مطالعه انسانهاي متدين يا جامعه ديندار است، پس ميتوان دم از جامعهشناسي ديني زد. ضمن آنكه باورهاي متدينان در اين علم تاثير ميگذارد. به همين خاطر علم اجتماعي اسلامي با علم اجتماعي سكولار متفاوت است.
اينجا سه بحث داريم. يك زمان بحث اين است كه وقتي از علوم انساني اسلامي صحبت ميكنيم، فرض بر اين است كه راجع به اين علوم اعم از جامعهشناسي و روانشناسي و... صحبت ميكنيم، يعني دانش تحققيافته را داريم يا حداقل اصولش را داريم. يك زمان بحث اين است كه دانش تحققيافته و اصول را نداريم، اما همانطور كه در مثال داروين گفتم، ما رهيافت را داريم. رهيافت به اين معنا كه انسانها موجودات مخلوقات خدا هستند و به همين خاطر كرامت دارند.
پس ما بايد به گونهاي سامان سياسي و اجتماعي و اقتصادي را فراهم كنيم كه آدمها از كرامتشان دور نيافتند. اين يك رهيافت است اما به شما نميگويد كه چگونه بايد تحقق پيدا كند. اما تحقق به اين معناست كه مثلا برده و آزاد يا... تعريف روشني دارد. يعني تعريفي ارايه ميكند و ميگويد بايد به دنبال مصاديق اين تعريف بگرديد و آنها را پيدا كنيد. بحث سوم اين است كه هر مطالعهاي راجع به آدمها نميتواند بيتوجه به عقايد و فرهنگ آنها باشد. يعني نميتوان آدمها را ابژههايي تلقي كرد، فارغ از هرگونه پيشداوريهاي فرهنگي. يعني بايد بدانيم كه اگر يك آدم در يك محيط ديني است، خواه ناخواه امور ديني در وضعيت او و نگاهش به زندگي تاثير دارد.
يعني بايد حواسمان باشد كه بالاخره دين در اين آدم و زندگي او موثر است. البته پوزيتويستها به اين بحث سوم با ديده ترديد نگاه ميكردند و ميگفتند اين عقايد و باورها موضوعيت ندارد. اما امروزه خيلي از پژوهشگران معتقدند كه در مطالعه جوامع بايد به عقايد ديني و باورهاي افراد آن جامعه نيز توجه داشت و نميتوان افراد را از فرهنگ و محيط و اطرافشان منفك كرد. اما در مورد نگرش دوم كه از رهيافت سخن ميگويد، به نظر من مشكلي نيست.
به شرط آنكه اين رهيافت متصلب نباشد. يعني ميتوان گفت كه چون همه مخلوق خدا هستند، پس بايد ميانشان مساوات باشد و بايد آدمها بردگي و بندگي ديگران را نكنند. اين رهيافت شما است. اما نميگويد لزوما چه نوع نظام سياسي و اجتماعي بايد داشت. اما بحث سوم ميگويد اصلا اين نظام سياسي و اجتماعي وجود دارد و اگر در تفصيل هم بيان نشده باشد، دست كم در اصول هست و ما بايد از اين اصول آن را تفصيل دهيم. به نظر من بحث اول نشدني است.
يعني به نظر شما اصول علمي نميتواند ديني باشد؟
خير. اصول ديني فرازماني و فرامكاني است و همه آدمها را تحت هر شرايطي پوشش ميدهد. در دين وقتي از عدالت صحبت ميشود، سهم هر كس از پيش مشخص است. اما در علم چنين چيزي نيست. از دل اديان نميتوان صورتبنديهاي نهايي اتخاذ كرد. منظورم از صورتبندي امري هميشگي است يا همان نقشه راهي كه دايمي باشد.چنين چيزي نداريم. برخي تصور ميكنند كه داريم. اما وقتي در عمل بحث ميكنيم، نيست. اما اگر بگوييم زاويه ديد ما ديني يا الهي است، ايرادي ندارد، به شرط آنكه به نگرش متصلب منجر نشود.
نگرشي هم كه ميگويد بايد فرهنگ و باورهاي جوامع توجه كرد، مورد پذيرش است. اين هم اختصاصي به جامعه ديني ندارد، ممكن است يك جامعه مدرن باشد، به هر حال در مطالعه اين جامعه بايد به فرهنگ و باورهاي آن جامعه توجه كرد و بدون توجه به اعتقادات آن جامعه نميتوان دريافت درست از آن جامعه داشت. همچنين در شكلگيري يك جامعه بايد توجه كرد كه بر اساس باورها و عقايد انساني شكل گرفته است. اما من جزو كساني هستم كه معتقدند از دل باورهاي سنتي نميتوان گزارههاي جامع و مانع علوم انساني اتخاذ كرد. صرفا اشاراتي هست. مثلا به شما ميگويند نيكي خوب است، اما اينكه چطور ميتوانيم اين نيكي را در سازوكار اداري و اقتصادي خودمان تحقق ببخشيم، نقشه از قبل طراحي شدهاي نداريم.
بنابراين شما موافق علوم انساني اسلامي نيستيد؟
بله، مگر اينكه بگوييم چون ما مسلمان هستيم، برخي گزارهها را داريم مثل توحيد و معاد و... اما اين گزارهها مستقيما به راهكاري براي اداره جامعه بدل نميشوند. مثلا ميتوان گفت كه يك فرد مسلمان به معاد اهميت ميدهد و مردم بايد فرصت داشته باشند و راجع به معاد بينديشند و فراغت خاص خودشان را داشته باشند. بيش از اين، چيزي نميشود گفت.
يك انتقادي هم كه به قائلان به اين علوم مثل قائلان به اقتصاد اسلامي هست، اين است كه مصداقي ندارد.
بله، اصلا نيست كه بخواهد مصداقي داشته باشد.
البته موافقان ميگويند كمكاري شده است.
بيشتر كار كنند. كسي مشكل ندارد. هر شبانهروز كار كنند تا بتوانند.
يكي از وظايف روزنامه اين است كه زمينههاي تضارب آراي متفاوت و مختلف را فراهم آورد. در بحث مهم رابطه علم و دين نيز روزنامه وظيفه خود ميداند تا به سراغ انديشمندان از نحلههاي متفاوت برود و آرا و نظرياتشان را منعكس كند. درج آرا و نظريهها بديهي است كه به منزله تاييد آنها نيست و صرفا جنبه اطلاعرساني دارد.
داروينيسم را در نظر بگيريد. يك زمان است كه فرد با تكيه بر علم يا فلسفه يا معرفت ديني سنتي، ميگويد كه داروينيسم نميتواند درست باشد، زيرا فرض بر اين است كه انسان و موجودات ديگر به شكل كامل كنوني و جداي از هم آفريده شدهاند. اما يك زمان ديگر فرد ميگويد كه نگاه من توحيدي است و معتقد به تدبير الهي هستم و تدبير الهي مغايرتي با اين ندارد كه مسير تكامل را بپيمايد.
وقتي در علوم انساني امروز به متفكراني چون سقراط و افلاطون و ارسطو باز ميگرديم، ميبينيم كه اين متفكران هم راجع به بشر ميانديشند، درباره جان و روان و فيزيك و جامعه بشري. اما اين سخنان با علوم انساني دوران ما متفاوت است. در علومي كه در چند سده اخير ايجاد شده، عالمان به دنبال مجهولاتي هستند. يعني مجهولات در گروي شاكلههاي پيشيني است. وقتي افلاطون ميانديشد، درست است كه راجع به مجهول ميانديشد، اما مجهولي كه به نحوي متضمن شاكله پيشيني است.
سنتگرايان و علم و دين
برخي سنت گرايان معتقدند دانش و معرفت از قبل تحقق يافته است و هر چه بيرون آن است يا بايد فروع آن باشد يا گمراهي است و نياز بشر نيست. مثلا صنعت و كشاورزي را جزو فروع اصلي ميدانند كه قبلا تحقق يافته است. اما نگاه ديگر اين است كه چنين علمي تحقق نيافته است، بلكه اين نوعي رهيافت (approach) به قضايا است. وقتي سنت گرايي رهيافت به قضايا باشد، فرد به دنبال مجهولات است.
خود اين نگاه دوم باز به دو گروه تقسيم ميشود، يك بار اين رهيافت از يك تصلبي برخوردار است، طوري كه پاسخ دهي فرد را كاملا تحت تاثير قرار ميدهد، براي همين پاسخهايي كه مخالف آن ديدگاه متصلب باشد، نميپذيرد، زيرا ميگويد اين با تصلب يا جزميت من سازگار نيست. يك زمان هم بر اين اساس است كه پاسخهاي فرد را كاملا آزاد ميگذارد.
محسن آزموده
- 16
- 2