نيچه كه مينوشت، بيپروا بود؛ بيپروا در نقد هر فرد و انديشهاي. اين بيپروايي در كنار نبوغ و تسلطش بر زبان از آثار او، شاعرانههايي فلسفي ساخته كه هنوز هم براي ارايه تفسيرهاي تازه قابليت دارند. اما اين زبان استعاري و اين بيپروايي در تاختن به انديشههاي حاكم در جامعه، باعث برداشتهاي نادرستي هم از نيچه شده است. اگرچه حامد فولادوند، مترجم آثاري چون «واپسين شطحيات» و «حكمت شادان» ميگويد هر چقدر آثار فردريش نيچه كه پس از مرگ او منتشر شدهاند، بيش از پيش ترجمه و در سراسر دنيا پخش ميشوند، برداشتهاي نادرست از نيچه مهجورتر ميشود. به گفته فولادوند نيچه فيلسوف زندگي و حيات است كه به جزييات زندگي روزمره انسان بسيار توجه دارد و همين مانع از آن ميشود كه برداشتهاي ضدزندگي كه از او شده است، جايگاهي پيدا كند.
از نيچه به عنوان يكي از سه متفكري كه تاريخ انديشه مدرن را متحول كردهاند، ياد ميشود و بسياري از نظريهپردازان پستمدرن نيچه را متفكر كليدي و موثر در انديشههاي خود معرفي ميكنند. دليل اين اهميت و جايگاه چيست؟
يكي از مهمترين دلايل برشمردن چنين جايگاه براي نيچه اين است كه نيچه ازجمله اولين كساني بود كه در قرن نوزدهم به نقد مدرنيته پرداخت. مدرنيته در قرن نوزدهم مورد دفاع بسياري از متفكران بود. اگرچه انديشه نيچه وجهي مدرن دارد اما خود او متوجه شده بود كه مدرنيته دچار يكسري تضادهاي دروني است و به همين دليل دست به نقد مدرنيته زد. برخي او را «مدرن ضدمدرن» ناميدهاند. مارتين هايدگر، ميشل فوكو، ژاك دريدا و... ازجمله كساني بودند كه از رويكرد او كموبيش پيروي كردند.
امروزه هنوز هم برخي از مضامين انتقادي نيچه در مورد ارزيابي جهان پسامدرن تازگي دارد. يك دليل ديگر اين است كه همانطور كه برخي از انديشمندان گفتهاند، نيچه انديشمند دوران بحران است و در بحرانها نگرش انتقادي او دوباره مطرح و زنده ميشود. فيلسوف بحران كسي است كه وقتي جامعه دچار بحران و نابساماني است اهل تفكر سراغ او ميروند چون اوست كه ارزشهاي فرهنگي و باورهاي ديني و اجتماعي جهان معاصر را نقد كرده است.سورن كييركگارد نيز همين ويژگي را دارد؛ دستگاه مسيحيت و جامعه مسيحي در بسياري از بحرانها به نيچه و كييركگارد مراجعه كردند چراكه آنها در آثارشان به نقد مسيحيت و جامعه مسيحي پرداخته بودند.
تضادهاي مدرنيته كه نيچه روي آنها دست ميگذارد، كدامند؟
در كتاب «نيچه، عرفان و جهان ايراني» كه در شهريورماه امسال از سوي نشر بهجت منتشر ميشود به اين موضوع نيز پرداختهام ولي به طور فشرده ميتوان گفت كه وقتي نيچه به روند متضاد جامعه مدرن اشاره ميكند، از نزول و انحطاط باورها و ارزشها يا نيستانگاري (Nihilisme) در اجتماع سخن ميراند. البته او خود را كه در همان فرهنگ مدرنيته رشد كرده، كموبيش نيستانگار يا نهيليست ميداند ولي ميگويد شكل و گونههاي متفاوتي از نهيليسم وجود دارد و از نهيليسم منفي و نهيليسم مثبت نام ميبرد.
نيچه خود را نهيليست مثبت ميشمرد و مسيحيت را دين و نگرشي ميداند كه پيرو نهيليسم منفي است. بايد گفت كه نيچه در عرصه نقد اديان به فرهنگ ايراني و اسلامي توجه دارد و در دين اسلام و زرتشت نيستانگاري مثبت مشاهده ميكند. او ميگويد درون اين اديان، بر خلاف مسيحيت و كيش بودا، نهيليسم منفي ديده نميشود چون جهانبيني و اصول اعتقادي آنان ضد حيات و زندگي نيست.
بهدليل همان جنبه «آريگويانه» كه اين فرهنگها دارند، نيچه به آنها توجه دارد؟
بله، ببينيد در فرهنگ اسلامي و فرهنگ زرتشتي در ايران باستان، به طور كلي، نفي حيات و سركوب زندگي مطرح نيست، مثلا سركوب جنسيت و لذايذ دنيوي در فرهنگ ايراني و اسلامي نقش محوري ندارد. اين مسيحيت بوده كه تا دوران مدرن دايم به سركوب تن و جنسيت مردم پرداخته است. ميدانيم كه در دوران قرون وسطي، كشور اسپانيا مدتها دست مسلمانان افتاد تا بالاخره به تسخير مسيحيان درآمد. نيچه در نوشتههايش اشاره ميكند كه وقتي نيروهاي مسيحي شهر غرناطه (Granada)- كه شبيه اصفهان ما نيز هست- را به تسخير خود درميآوردند (١٤٩٢.م) اولين كاري كه ميكنند بستن حمامهاست زيرا كه از ديد آنها حمام كانون پاكيزگي و بهداشت محسوب نميشد بلكه نماد گناه و غسل كردن تن و شهوات مسلمانان است.
يعني كليساي مسيحيت چون مخالف جنسيت و تن بود نگاهش به بهداشت هم اصلا شبيه آن چيزي نيست كه در اسلام يا آيين زرتشتي وجود دارد. ميدانيد كه در اسلام و آيين زرتشت مفهوم نجسي و پاكي و غسل و بهداشت تن و روح بسيار اهميت دارد. اين موضوعي است كه نيچه به آن دقت كرده و به همين دليل نيچه فيلسوف زندگي روزمره هم هست. نيچه ميگويد اسلام و زرتشت به حيات توجه دارند. حيات و زيستن محور انديشه نيچه است و ميسنجد كدام فرهنگها و اديان پيرو حيات هستند و كدام فرهنگها ميتوانند بيشتر به شكوفايي حيات و نفس آدمي منجر شوند. اين را هم بگويم كه قضاوتهاي نيچه بيش از آنكه سياسي و عقيدتي باشد، فرهنگي است و به همين دليل است كه وقتي فرهنگها و جوامع دچار بحران ميشوند به سراغ او ميروند.
اشاره كرديد كه نيچه فيلسوف حيات و زندگي است ولي برخي معتقدند كه تفكرات نيچه منجر به روي كار آمدن فاشيسم و هيتلر در آلمان شد. چطور چنين چيزي ممكن است كه فيلسوفي حياتگرا منجر به روي كار آمدن ايدئولوژي كاملا ضدحيات شود؟
پس از جنگهاي جهاني تا دهه چهل و پنجاه ميلادي اين كليشه و برداشت بسيار رايج شده بود زيرا هيتلر و موسوليني نيز از انديشههاي نيچه دفاع كردند ولي اين قضيه يك تفسير كاذب است. منشا و تدوين اين تصوير فاشيستي از نيچه به شخصيت و جاهطلبيهاي خواهر نيچه مربوط ميشود.
او به وصلت مردي نژادپرست و «سام» ستيز به نام فورستر درآمده بود و با وجود علاقهاش به برادرش، پس از مرگ نيچه (٢٥ اوت ١٩٠٠) برخي از آثار او را دستكاري و حتي جملههايي از او را حذف كرد. بعد از روي كار آمدن فاشيستها همين خانم اليزابت فورسترنيچه، بهخاطر باورهاي خود و نيز حفاظت از مركز آرشيو آثار نيچه به دستگاه فاشيستي نزديك ميشود و با هيتلر ملاقات و همكاري ميكند. درنتيجه اقدامات خواهر نيچه، يك تصوير «فاشيستي» به چهره اصلي نيچه اضافه شده و باعث شده كه برخي برداشتها و قرائتها از نيچه بعد از جنگ جهاني اول و دوم، قرائتهايي اينچنيني باشد.
از طرف ديگر مضامين و مفاهيمي كه نيچه به كار ميبرد مثل مفهوم نامرسوم «اراده معطوف به قدرت» كه بسيار استعاري و دوپهلو است، به شكلي جاي اين قرائتها و تفاسير كاذب را باز كرده است. مثلا از اين مضمون چنين برداشت شده كه نيچه تشويق به جنگ و قدرتطلبي كرده است. اين در حالي است كه نيچه قبل از به وجود آمدن فاشيسم زندگي ميكرد و تنها بعد از مرگش و بهخاطر خواهرش قرائتهاي فاشيستي از تفكر او به وجود آمد.
حتي هايدگر هم كه خودش به دستگاه فاشيسم گرايشهايي داشته است كاملا پيوند انديشه نيچه با فاشيسم را رد ميكند. اين نوع نگرشها را من نگرشهايي كاذب و كليشهاي ميدانم و خوشبختانه در اروپا بعد از جنگ جهاني دوم متخصصان بسياري روي نيچه كار كردند و كاملا اين موضوع را رد كردند. يادآور ميشوم كه نيچه در مورد مضامين «اراده معطوف به قدرت»، «بازگشت ازلي همان» و «ابرانسان» كه سه مفهوم اصلي انديشه نيچه هستند در متون منتشرشده پس از مرگش Nachlaus نگراني خود را از اينكه آلمانيها منظورش از اين مفاهيم و مخصوصا مفهوم اراده معطوف به قدرت را متوجه نشوند، ابراز كرده است كه البته دقيقا همين اتفاق افتاد. اين امر به خاطر جديد بودن مضامين نيچه و نگاه متفاوتش به فلسفه نيز بوده است.
اين نكته هم خالي از لطف نيست كه بگويم لو آندرئاس سالومه كه اولين كتاب مرجع درباره نيچه را نوشته و خودش زني بسيار استثنايي است اين نگاه متفاوت را تشخيص داده و در اين كتابش ميگويد نيچهاي كه او را زبانشناس ميدانند، بيشتر از من كه فلسفه خواندهام فلسفي فكر ميكند. نيچه به تعبير من يك «ديونيزوف» يعني پيرو فلسفهاي است كه با آنچه تا زمان او وجود داشته تفاوت دارد و خود را فيلسوف تراژيك (Tragique) ميخواند.
اتفاقا يكي ديگر از مضامين نيچه كه او را به فاشيسم وصل ميكند همين مفهوم ابرانسان است كه با «پيشوا» در نازيسم يكي پنداشته ميشود. چه قرائتي ميتوان از اين مضمون داد كه نزديك به قرائت خود نيچه از «ابرانسان» باشد؟
نيچه خودش در فرهنگ مسيحيت پروتستان رشد يافته و بر آن مسلط بوده است. ما در فرهنگ مسيحيت چيزي شبيه به همين «ابرانسان» را داريم كه شبيه انسان كاملي است كه در فرهنگ ما وجود دارد و عزيزالدين نسفي (از عرفاي فارسينويس برجسته قرن هفتم هجري) آن را مطرح كرده و بعد از او هم شاعران و انديشمندان درباره آن گفته و نوشتهاند. تفاوت ابرانسان (Ubermensch) نيچه با ديگر برداشتهايي كه از اين مفهوم وجود دارد در اين است كه نيچه ميگويد اين ابرانسان به چيز ديگري غير از خودش متوسل نميشود و تمام مفاهيم متافيزيكي را انكار ميكند. نيچه ميگويد ما وارد دوره تازهاي از تاريخ شدهايم كه انسانيت واقعي دارد شكل ميگيرد. اما اين انسان، انساني است كه بر خود دارد مسلط ميشود و ناتواني و ناداني و خرافات را رها ميكند.
اين انسان مسلط بر اراده خود، آفرينشگر و آزادمنش است و درنتيجه ضد قدرتهاي ياتستيز و فاشيسم است. اصلا منظور نيچه از «ابرانسان» يا انسان كامل، پيشوا و رهبر مستبد نيست بلكه انساني فرزانه است كه تسلط بر خود دارد و در جهت آزادگي و شكوفا شدن خود ميكوشد. اين تسلط بر خود نيز تسلط بر نفس است و هم تسلط بر چيزهايي است كه از بيرون بر انسان تحميل ميشود. نيچه مخالف هر چيزي است كه كيش ميشود. بهخاطر همين از «غروب بتان» صحبت ميكند. حالا چطور چنين كسي ميتواند فاشيست و طرفدار پيشوا هيتلر باشد؟ نيچه مخالف تمام بتها و بتسازيهايي كه در جامعه انساني شكل ميگيرد، است؛ چه اين بتپرستي توسط مردان و چه زنان ايجاد شوند. نظرش درباره زنان هم از همين جهت بد فهميده شده است.
او مخالف بت ساختن از زنان هم هست. اتفاقا لو سالومه كه چندين سال از نزديكترين دوستان نيچه بود، در اين زمينه با نيچه همراه بود. اين اتهاماتي كه به نيچه زدهاند مثل فاشيست، زنستيز و... امروز ديگر در عرصه نيچهشناسي حل شده است. در ايران و جاهايي كه هنوز نوشتههاي پس از مرگ نيچه ترجمه و منتشر نشده است، شايد اين تفكرات كاذب هنوز جاي داشته باشد و يكي از دلايلش اين است كه شايد در ايران تنها يكپنجم مجموعه آثار نيچه ترجمه شده است.
شما «ابرانسان» نيچه را همان انسان كاملي ميدانيد كه در عرفان اسلامي روي آن تاكيد شده است. ولي عرفان اسلامي اتفاقا بهشدت دنياگريز است. چطور ميگوييد كه ابرانسان نيچه همان انسان كامل عرفان ايراني- اسلامي است؟
ما بايد در تعاريف فرهنگ اسلامي هم دقت كنيم. ببينيد در فرهنگ اسلامي، عرفا زاهد نيستند حتي اگر فعاليتهاي زاهدانه هم داشته باشند. عرفاي ما مدافع حيات و زندگيورزي هستند. هيچ كدام از عرفاي مهم ما ضدحيات نبودند.آنها مثل نيچه هستند و پيش از نيچه از زيستن و حيات دفاع كردند. در ضمن اصلا اسلام هم ضدحيات نيست.
برخي جناحهاي اسلامي كه متعصبان و افراطيان زمان خودشان بودند و اسلام زاهدانه و رويكرد جزمي يا مقدسمآب داشتند، تفسيري ضدحيات از اسلام ارايه كردهاند. اينها در كنار گروههايي كه قدرت سياسي را در دست داشتند تلاش ميكردند يك اسلام «زاهدانه» و ظاهري را به جامعه تحميل كنند؛ نه اسلامي كه محور آن انسانيت و آزادگي است. در ادبيات ما زاهد در مقابل عارف قرار دارد. عارف بشاش، خندان و اهل زندگي است ولي زاهد اينگونه نيست.
در تمام تاريخ ما، عرفا از هنر زيستن دفاع كردهاند و نه از مرتاضي و رفتارهاي حياتگريز و سركوبگر. ما بايد ببينيم اول منظورمان كدام اسلام است و همينطور منظورمان از عرفان اسلامي چيست و بعد ميبينيم كه نيچه و عرفاي ما با هم خويشاوندي دارند يا نه؟ البته كه آنها مثل هم نيستند ولي در برخي زمينهها به هم نزديك هستند. هانري كربن هم اين موضوع را بهخوبي باز كرده است. او ميگويد منظور من از عرفان، فرقهگرايي و صوفيگري نيست.
صوفيان از اين نظر در تاريخ ايران بسيار قابل توجه هستند. مشخص است كه من نميگويم عرفان نيچه عرفان اسلامي است چون ما انواع عرفان داريم و مثلا عرفان بيدين هم داريم ولي جاي بحثش اينجا نيست. ميگويم بين برخي از نگرشهاي عرفاني «خويشاوندي» و همخواني ديده ميشود.
اتفاقا خود نيچه همانطور كه گفتم چون كشيشزاده است برخي مسائل زاهدانه را كاملا درك كرده است و به همين دليل به ايران و فرهنگ ايراني اعم از اسلام و آيين زرتشت توجه دارد. نيچه از طريق گوته با ايران و زرتشت آشنا و «ايرانمآب» شد و حتي به حافظ نيز توجه پيدا كرد و من در مقالاتي اين موضوع را كاملا باز كردهام. اگر بخواهم به بحث برگردم بايد بگويم در فرهنگ ما عارف كسي است كه بر شناختن و خويشتن مسلط شده و اين است كه مدنظر نيچه است. عارف نميتواند ضدحيات و شناخت و دانش باشد، آن زاهد است كه ضدحيات است و نه ميخورد، نه ميخوابد و نه زندگي ميكند.
شما زندگي حافظ، مولوي و خيام را ببينيد؛ اين فرزانگان ايران زمين با آن جريان اسلامي افراطي كه با قدرت حاكم همراه بود و به دنبال سركوب زندگي و آزادگي بود، فاصله دارند و ميگيرند. اين را هم بگويم كه اگرچه نميخواهم از عرفان نيز كيش بسازم ولي معتقدم عرفان ما- ضمن داشتن كاستيها و تضادهايي مثل هر جريان ديگري- اما در نهايت توانست مردم ايران را ظريف و تلطيف كند.
عرفان در ايران مردم را به سوي تمدن هُل داده است و اين جنبه مهم عرفان است كه انسان را از حيوانيت دور ميكند. اين همان عرفان مثبت و آن چيزي است كه مدنظر نيچه هم بود. زيرا او، مانند عرفاي ما و انديشمنداني چون ولتر يا گوته مدام از تمدن در برابر بربريت دفاع كرده است.
مهسا عليبيگي
- 9
- 5