پنجشنبه ۰۱ آذر ۱۴۰۳
۱۵:۵۴ - ۰۵ اسفند ۱۳۹۵ کد خبر: ۹۵۱۲۰۰۸۵۹
رفاه و آسیب های اجتماعی

گزارش میدانی از اطراف پایانه مسافربری جنوب

ترمینال معتادان!

اخبار اجتماعی,خبرهای اجتماعی,آسیب های اجتماعی,ترمینال خزانه

قطار مترو با سر و صدای زیادی ایستگاه را ترک می‌کند و باد سرعتش در روسری‌های رنگی دخترک دستفروش می‌پیچد. چند دستفروش دیگر هم اینجا از قطار پیاده شده‌اند تا مشتریان بعدی‌شان را در قطارهای بعدی یافته و آنچه دارند را به آنها عرضه کنند. یکی‌شان همانطور که ایستاده شروع می‌کند به مرتب کردن زیورآلات فروشی‌اش. آن دیگری هم خود را روی صندلی‌های ایستگاه رها می‌کند بدون آن که سخت بودن صندلی‌ها او را آزار دهد.

 

اینجا اولین پایانه مسافربری تهران است... ترمینال جنوب... به این نام معروف شده اما اسم اصلی‌اش خزانه است و پر از ماشین‌های سواری و اتوبوس که مقصد هر کدامشان گوشه‌ای از ایران است هر جایی به جز محله‌های دیگر پایتخت.

 

**مدیون حسرت یکدیگر نیستیم

مغازه‌ها در هوای سوزناک زمستانی یکی بعد از دیگری باز می‌کنند. این مغازه‌ها یا لباس مردانه می‌فروشند یا کفش و دمپایی، یا عینک و اسباب بازی و یا خنزر پنزر. از جلو هر کدام‌شان که رد می‌شوی یک دستفروش هم دارد وسایلش را از مغازه بیرون می‌آورد. فروشنده‌های مغازه‌دار و دستفروش اینجا با هم توافق کرده‌اند که پشت همدیگر را خالی نکنند. این را یکی از مغازه‌دار‌ها می‌گوید و ادامه می‌دهد: «درآمدها آنقدر نیست که خودمان را مدیون حسرت همدیگر کنیم. چرا یک دستفروش باید با حسرت به مغازه من نگاه کند؟

 

ما اجازه می‌دهیم آخر وقت آنها وسایل‌شان را در مغازه‌هایمان بگذارند و صبح هم بساط‌شان را همین کنار مغازه‌مان پهن کنند. دورتر بروند نمی‌توانند از سایه‌بان‌هایمان استفاده کنند. این سایه‌بان‌ها هم زمستان از خیس شدن‌شان جلوگیری می‌کند و هم از آفتاب سوزان تابستان حفظ‌شان می‌کند.»

 

بساط‌هایی که پهن شده‌اند را‌ه رفتن در پیاده‌روهای اینجا را خیلی سخت کرده است. مسافر اتوبوس‌های بین شهری زیادند و اغذیه‌فروشی‌های اینجا از سر صبح بازند و با ساندویچ‌های ارزان‌شان پذیرای‌ مسافران می‌شوند. انگار فلافل سلف‌سرویس بیش از هر چیزی مورد اقبال مسافران است و مغازه فلافل‌فروشی زیاد است.

 

**تیغ‌زنی معتادان

مکانی درست آن‌سوی ترمینال (پایانه مسافربری) قرار دارد. بوی دود سوختن چوب در آتش مشامم را پر می‌کند. چند مرد میانسال دور یک پیت پر از چوب‌های بزرگ که شعله‌ور شده‌ ایستاده‌اند و خودشان را گرم می‌کنند. به سوی‌شان می‌روم با دو نفر از آنها همکلام می‌شوم و آنها هم از تصادف‌هایی می‌گویند که در این محله اتفاق می‌افتد. تصادف‌هایی که یک سویش ماشین است (اتوبوس و سواری) و آن‌سویش بیشتر معتاد‌ها هستند و گاهی همشهریان دیگر.

 

یکی‌ از مردان که قد بلندتر از دیگران است و کلاه باراتایی به سرش گذاشته و دست‌هایش را در جیب کتش مشت کرده، می‌گوید: «بعضی از این معتادها وقتی پول مواد ندارند خودشان را به یک ماشین می‌زنند و به اندازه پول مواد و ناهارشان راننده را تیغ می‌زنند.» مرد دیگری که کمی‌چاق و عرض شال‌گردن مشکی‌اش از گردن کوتاهش بلندتر است، می‌گوید: «اینجا... است. ما اینقدر قصه‌های عجیب و غریب می‌شنویم که شاید باورتان نشود. گاهی اوقات دلمان می‌گیرد و گاهی هم تعجب می‌کنیم اما مهم این است که قصه هر کدام‌شان را که می‌شنویم، بیشتر چشم‌مان باز می‌شود.» 

 

**مواد می‌زنم، گرمم شود

آنقدری دورتر از محوطه مغازه‌ها و تاکسی‌های بین شهری نیست. اینجا پاتوق معتادان است حتی بخشی از پارک بعثت را هم به خودشان اختصاص داده‌اند. اکثرشان خوابیده‌اند. کارتن‌خواب‌هایی که به قول خودشان زرنگ‌ هستند و قدیمی‌این محل، زیر طاق‌های یکی از ساختمان‌های بزرگ این محل، درست روبه‌روی پارک پناه می‌گیرند و شب را به صبح می‌رسانند. بعضی‌هایشان به جز یک تکه کارتن و دو پتو چیزی ندارند.

 

اما آنها که متمول‌ به حساب می‌آیند و وضع‌شان بهتر از دیگران است علاوه بر کارتن و پتو یک پیک‌نیک و ماهیتابه کوچک هم دارند. تنها چیزی که شاید در کنار پتوهای رنگارنگ بیش از ۹۰ درصد کارتن‌خواب‌های این محله وجود دارد، پایپ است؛ همان وسیله‌ای که شیشه‌ را با آن مصرف می‌کنند. در بین‌شان زنی را نمی‌بینم و این خوشحالم می‌کند. بالاخره طرف‌های ظهر، بعد از ساعت ۱۱ یکی یکی بیدار می‌شوند.

 

دست بعضی‌هایشان بدون آن که صورت‌هایشان را بشویند یا صبحانه‌ای بخورند، به سوی پایپ می‌رود. محسن یکی از متمول‌های این کارتن‌خوابهاست. سر صحبت را باز می‌کنم حرفهایش را می‌کشد و بین کلامش زیاد مکث می‌کند. پایپش را دستش می‌گیرد. می‌پرسم: «صبحانه نمی‌خوری؟» می‌گوید: «نه. منتظرم بقیه بچه‌ها هم بیایند با هم صبحانه بخوریم. اینطوری، تنها حال نمی‌دهد.» می‌گویم: «سرد نیست؟ شب‌ها فقط با دوتا پتو روی این کارتن‌ها سردت نمی‌شود؟» جواب می‌دهد: «چاره‌ دیگه‌ای ندارم.»

 

محسن در پاسخ به این سوال که چرا خانه نمی‌رود، می‌گوید: «دیگر نه زنم مرا می‌خواهد و نه بچه‌هایم. یک روز زنم نشست و خیلی منطقی با من حرف زد. گفت مایه سرشکستگی‌ او و بچه‌هایم هستم، من هم از آن روز دیگر خانه نرفتم. یک دختر دارم که الان باید بیست و یکی دو سالش باشد.» آهی می‌کشد و به دودی که در پایپ جمع شده نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد: «یعنی الان دیگه وقت شوهر کردنش است.»

 

بغض گلو و صدایش را پر می‌کند و می‌گوید: «یک پسر هم دارم که باید ۱۴-۱۵ سالش باشد. حتما الان برای خودش قد کشیده است. اما هیچ‌کدامشان من را دوست ندارند، نمی‌خواهند من زنده باشم. به همه گفتند که پدرشان مُرده.»

نمی‌دانم تاثیر موادی که مصرف کرده است یا حرفهای پدرانه دلش را می‌گوید. چشمش را از پایپ می‌گیرد و می‌گوید: «زندگیم را خراب کردم. مگر نه؟ داشتی به این فکر می‌کردی؟»

 

فقط لبخندی به او تحویل می‌دهم و نگاهش می‌کنم. چانه‌اش آنقدر جلو آمده که قیافه‌اش را در هم کرده و پیرتر نشان می‌دهد. کثیف است چشمانی‌ درشت (اما خمار) دارد و مژه‌هایی بلند. وقتی حرف می‌زند، دندان‌هایی که یکی در میان افتاده بیشتر نمایان می‌شود. دور ناخن‌هایش سیاه است درست مثل صورتش. موهای پرپشت و کمی‌بلندش در هم فرورفته و معلوم است خیلی وقت است شسته نشده. آرام است و از جایش تکان نمی‌خورد و کمی‌به دوردست خیره می‌شود. اما خیلی زود به خودش می‌آید و پایپ را به دهان می‌گیرد و دود را به ریه‌هایش هدیه می‌دهد.

 

**پدر و مادرم معتاد بودند

بلند می‌شوم، می‌روم آن سوی خیابان. درست روبه‌روی پارک. از شمشادهایی که قدشان بلند نیست سرک می‌کشم و رسول را می‌بینم. او خیلی جوان‌تر از محسن است. سرش را از زیر پتو در می‌آورد. ریش‌های بلند و کثیفش را می‌خاراند و بدون هیچ اصراری با من همکلام می‌شود. خیلی خوشرو است و یکسره می‌خندد. می‌پرسم: «اینجا سرد نیست؟ اگر باران بیاید چه کار می‌کنی؟» می‌خندد.

 

زردی دندان‌هایش بیرون می‌ریزد و می‌گوید: «برامون دعا کن که باران نیاید.» می‌گویم: «باران که هوا را تمیز می‌کند.» با لبخندش جواب می‌دهد: «آخه مشکل اینجاست که ما عاشق دودیم.» می‌پرسم: «چرا نمی‌روی گرمخانه؟ حداقل سرمای شب اذیت‌تان نمی‌کند.» مکث می‌کند. انگار چرت می‌زند بعد از چند ثانیه به خود می‌آید و می‌گوید: «اینها می‌دانستند که ما اینجا خیلی زیادیم باید می‌آمدند و اینجا گرمخانه می‌زدند. چرا رفتند آن طرف شهر گرمخانه زدند؟» می‌گویم: «نمی‌شود که برای هر محله یک گرمخانه بزنند.» جواب می‌دهد: «خب نزنند. ما هم نمی‌رویم گرمخانه.» کمی‌جدی می‌شود و ادامه می‌دهد: «ببین ما شب که می‌خواهیم بخوابیم مواد می‌زنیم تا گرم‌مان شود. اما این که صبح بیدار بشویم یا نه را فقط خدا می‌داند.»

 

می‌گویم: «کسی چشم انتظارت نیست؟» می‌خندد. این بار بلند و کمی‌از ته دل. خنده‌ای از سر غم. می‌گوید: «برای این که هم مادرم مواد می‌زد و هم پدرم، از خانه آمدم بیرون و حالا خودم شدم عملی؛ درست مثل خودشان. اینقدر به آنها بد و بیراه گفتم که حالا روی برگشت هم ندارم. گاهی یاد حرف مادرم که می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد. می‌گفت کی می‌شود که تو را در لباس دامادی ببینم.» 

 

لحظه‌ای در گذشته و خاطراتش گیر می‌افتد، می‌پرسم: «برایت خواستگاری هم رفت؟» می‌گوید: «آره. چند جا. از این پسرها نبودم که بگویم یکی را دوست داشتم و بهم ندادنش. من فقط می‌خواستم زندگیم از پدر و مادرم جدا بشود. چند جایی رفتیم خواستگاری اما گفتند ما به پسری که مادر و پدرش عملی هستند دختر نمی‌دهیم. از خانه بیرون زدم که کار کنم و زندگی‌ام را عوض کنم اما این (به پایپ کنارش اشاره می‌کند) از اول قرار بود زندگی من را 

خراب کند.»

 

می‌پرسم: «چطور گرفتارش شدی؟» انگار که اعصابش کاملا به هم می‌ریزد، می‌گوید: «بلند شو. بلند شو برو اینقدر ما را فیلم نکن. چه فرقی به حال دیگران دارد که چطور گرفتارش شدم؟» دستش را به طرفم بلند می‌کند تا از آنجا دور شوم. بلند می‌شوم و دور می‌شوم. رسول هم مانند محسن پایپش را دست می‌گیرد و...

پریسا‌هاشمی

 

 

 

aftabeyazd.ir
  • 18
  • 2
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
هیثم بن طارق آل سعید بیوگرافی هیثم بن طارق آل سعید؛ حاکم عمان

تاریخ تولد: ۱۱ اکتبر ۱۹۵۵ 

محل تولد: مسقط، مسقط و عمان

محل زندگی: مسقط

حرفه: سلطان و نخست وزیر کشور عمان

سلطنت: ۱۱ ژانویه ۲۰۲۰

پیشین: قابوس بن سعید

ادامه
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

وبگاه: yasharsoltani.com

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

خویشاوندان : فرزند موسی کاظم و برادر علی بن موسی الرضا و برادر فاطمه معصومه

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت ورزشی

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

همسر: ساناز بیان

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه
ویژه سرپوش