«وقتی به دنیا آمدم نافم را با نام عبدالله پسر عمهام بریدند و بعد اذانی که در گوشم خواندند هم باز نام عبدالله را گفتند تا من را شش قفله به اسم عبدالله درآورند. عبدالله ۴،۵ سالهای که در حیاط مشغول بازی بود حالا صاحب نامزد شده بود، مرد من شده بود. سالها از پی هم میگذشتند و من قدبلندتر میشدم»
نگاهش میکنم میتوانم تصور کنم سودابه با صورتی گندمگون، با چشمهای درشت و عسلی رنگش که در دست مژههای مشکی و فر گرفتار شده و زیبایی صورتش را دوچندان میکرد منتظر بود تا لباس عروس بپوشد. او میگوید: «از اول بچگی عمهام همیشه میگفت عروسم، عروسم. من هم عادت کرده بودم. وقتی عبدالله را میدیدم داغ میشدم و به قول مادرم خون زیر لپهایم میدوید. نمیدانم چون از بچگی گفته بودند یا به خاطر مردانگی و مهربانی زیادی که عبدالله داشت دوستش داشتم.
تازه ۱۴ سالم شده بود یک شب که آمده بودند خانه ما عمهام عروسش را از پدرم طلب کرد و قرار شد سال بعدش که من ۱۵ ساله میشوم، بروم خانه بخت. آرام گوشهای نشسته و شوکه شده بودم، به حرفهایشان گوش میکردم. بیاختیار برای یک لحظه نگاهم به او افتاد. عبدالله هم داشت نگاهم میکرد. شاید در نگاهم قولی که داده بود را خواند و همانطور که در چشمانم خیره شده بود، گفت: «آقادایی اگر لطف کنید تا ۱۷ سالگی سودابه در خانه خودتان بماند.»
همه گیج شده بودند. سرم را پایین انداختم ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. مجلس شلوغ شد. عمهام غرولندکنان سقلمهای به پایش کوبید. پدرم سر و صدا را خواباند و پرسید: «عبدالله از وقتی پدر خدابیامرزت به رحمت خدا رفت هم درس خواندی و هم کار کردی و نگذاشتی آب در دل خواهرم تکان بخورد. هر کسی به جز تو بود حتما سیلی محکمی به گوشش میزدم که در کار بزرگترها دخالت نکند. ولی من تا به حال از تو کار غیرمنطقی ندیدم.»
عبدالله گفت: «میخوام قبل از آن که سودابه به خانهام بیاید سربازی بروم. چون نمیخواهم تا آن زمان سودابه آواره شود. دانشگاه هم شرکت کردم و میخواهم درس بخوانم. تا برگشتنم از سربازی درس سودابه هم تمام میشود. تا آن زمان فقط میخواهم امانت پیش شما بماند.»
همه سکوت کرده بودند و منتظر حرف پدرم بودند. پدرم همان طور که تسبیحش را میچرخاند و ذکر زیر لب میگفت، جواب داد: «خوب است. سودابه تا آن زمان میماند.» اینقدر خوشحال شدم که نمیدانستم چه کار کنم. از اتاق بیرون آمدم. میتوانستم تا صبح جیغ بزنم و خوشحالی کنم. اینقدر زیر آسمان پرستارهاش شکر گفتم که داشتم از حال میرفتم.
آن شب شادیهایم آنقدر زیاد بود که نمیدانستم قسمت روی پیشانیام چه چیز شومی نوشته است. یک روز در خانه بودیم که پسر عموی کوچکم که حدود ۸،۹ سال داشت آمد و پدرم را صدا و کرد و گفت: «خان عمو محسن (پسر عموی بزرگم) خونین و مالین آمده. به داد برس.»
همه به سرعت رفتیم خانه عمویم. پسرعمویم با پسری از آبادی دیگر دعوا کرده بود و همدیگر را زده بودند و محسن آن پسر را کشته بود. همه هاج و واج نگاهش میکردیم. پدرم چنان سیلی محکمی به گوشش کوبید که خون از دماغ و دهانش بیرون زد.
عمویم بیتابی میکرد و گفت: «خان داداش چه کنیم؟» پدر گفت: «حاضر شو. لباس سیاه بپوش تا برویم قبیلهشان.» مردان آبادی همه حاضر شدند و برای عرض تسلیت رفتند. اما مردم آن آبادی با چوب به جانشان افتاده بودند و آنها را به قصد کشت زده بودند. بالاخره ریشسفیدشان پادرمیانی کرده بود و آنها توانستند از آنجا بیایند.»
سیل اشک بر گونههای برجسته و گلگونش جاری شد. دانههای تسبیح سبز در دستش یکی بعد از دیگری روی هم میافتادند و آهی از ته دل کشید. با یک جمله حرفهای دلش بر زبان جاری شد و مرواریدهای اشک سرعتشان بیش از گذشته بر گونهاش میدویدند، با صدایی گرفته و هقهق گریه گفت: «پسرعمویم مرا بدبخت کرد. از آن روز پسرهای آن آبادی برای محسن کمین کرده بودند تا او را بکشند و از آن تاریخ به بعد یکسره دعوا و خون و خونریزی بود. یکسال از آن روز میگذشت اما کینه و دعوا تمامی نداشت. عبدالله رفت سربازی و بدبختی من هم رقم خورد.
عبدالله شهر دورافتادهای سرباز شد. یکی، دو هفته بعد از رفتن عبدالله، بالاخره پدرم و ریش سفید آن آبادی با هم نشستند و به این نتیجه رسیدند که دختری به غلامرضا (پدر پسر فوت شده) بدهیم تا این جدال تمام شود. پدر راضی شد و زنان آن آبادی به آبادیمان آمدند. مراسمی بود که دختران آبادی را ببینند و یکی را انتخاب کنند. خواهر غلامرضا دست روی منِ سیاهبخت گذاشت.
تمام دنیا روی سرم خراب شد. باید با کسی ازدواج میکردم که جای پدربزرگم بود. غلامرضا حدود ۶۰،۶۵ سالی داشت. به پدرم خبر دادند که زنان آبادیشان سودابه را خواستهاند. پدر برافروخته شد و گفت که سودابه نشانکرده پسرعمهاش است. اما خواهر غلامرضا هم کم نیاورد و گفت: «شما ریش سفید این آبادی هستید و نباید زیر حرفتان بزنید. ناف کدام دختر در آبادیتان بدون اسم بریده شده؟ همهشان نشان کرده یکی هستند.»
فاطمه خانم به حالت قهر بلند شد که برود اما پدر قبول کرد که من نگونبخت به آن آبادی بروم. وقتی نگاهش کردم چشمانش پر بود از غم و حسرت. دیگر رویم نشد چیزی بگویم. میخواستم هم جلوی آن همه آدم نمیتوانستم چیزی بگویم. هیچ یک از دختران آبادی خیره سر نبودند. مخلص کلام این که در همان یکی دو ماهی که عبدالله نبود به آن آبادی رفتم و شدم کلفت به تمام معنا. دیگر نه خبری از درس بود و نه از مدرسه.
یک اتاق در خانه غلامرضا به من دادند و هفتهای یکی دو بار غلامرضا مهمان اتاقم میشد. از زن تا بچههایش همه کتکم میزدند اما نمیتوانستم حرف بزنم. چند بار خواستم خودم را بکشم اما نشد. یک روز بعد از ۷،۸ ماه با اذن غلامرضا رفتم خانه پدرم. گفتم که دیگر برنمیگردم. پدرم بغض کرد. او که همه آبادی رویش حساب میکردند برای اولین بار جلوی من، یعنی دخترش گریه کرد و حلالیت طلبید و گفت برای این که خون دیگری ریخته نشود مرا قربانی کرده.
اشکش را که دیدم تاب نیاوردم. از خانه زدم بیرون و راهی خانه نگونبختیام شدم. در راه عمهام را دیدم. مرا در آغوش کشید و کلی گریه کرد. خودم را در آغوشش انداختم و هق هق گریه کردم. وقتی برگشتم غلامرضا که همه میگفتند در این ۷،۸ ماه به اندازه ۲۰سال جوانتر شده بود، به جانم افتاد و کلی کتکم زد. او فکر میکرد که من در آبادیمان عبدالله را دیدهام. این را زن اولش میگفت و هر بار که این زنش اسم عبدالله را میآورد، غلامرضا ضربه محکمتری به من میزد.
آنقدر کتک خوردم که جان نداشتم تکان بخورم. از آن شب توبه کردم که دیگر به خانهمان بازنگردم. یکی دو هفته که گذشت غلامرضا و زنش برای پابوسی امام رضا (ع) به مشهد رفتند و من ماندم و بچههایشان. آنها هم در هر فرصتی که به دستشان میرسید، مرا کتک میزدند. اما ابوالفضل پسر دومی غلامرضا که حدود ۱۰ سال از من بزرگتر بود هیچ وقت من را نمیزد. یک شب خوابیده بودم که دیدم در اتاقم را میزنند. رفتم در را باز کردم، ابوالفضل کنار در بود. تهدیدش کردم جیغ میزنم و همه را خبر میکنم. آن شب رفت.
همیشه نگاهش اذیتم میکرد. هر جا میرفتم و هر کاری که میکردم نگاهم میکرد. نه میتوانستم به غلامرضا چیزی بگویم و نه خودم قدرت مقابله با او را داشتم. یک روز که داشت تخمه میخورد و پوستههایش را در حیاط میریخت، جارو را به سمتم پرت کرد و گفت: «بلندشو! این پوستهها را جارو کن.» جارو را برداشتم و شروع کردم زیر پایش را جارو کنم...
دیگر نمیتوانستم این کارهایش را تحمل کنم. میترسیدم انگی به من بزند و یا دامنم را لکهدار کند. از او بعید نبود. رفتم در اتاقم و همه وسایلم را جمع کردم. کلش به زور یک بقچه میشد. حیاط را پاییدم و وقت کسی نبود به سرعت راهی آبادیمان شدم. یکراست رفتم پیش پدر و همه چیز را برایش گفتم. گفت: «برگرد دختر. دوباره آتش به پا نکن. برو سر زندگیات.» پدر مرا از خانهاش پس زد. من هم جایی نداشتم. بقچهام را بیهدف زدم زیر بغلم و آمدم لب خط ایستادم. ماشین تهران که آمد سوار شدم و آمدم اینجا. نمیدانستم کجا بروم و چه کنم. یادم آمد که زنی که در اتوبوس کنارم بود خیلی از امامزاده صالح (ع) و معجزاتش میگفت. حالا آمدم اینجا و به خودش پناه آوردهام.»
- 11
- 2