از ٦ صبح تا ٩ شب. گاهي هم حتي تا ساعت ١١ شب، روزي كه كار و كاسبي خوب باشد، ۷۰ هزار تومان و روزي هم كه فروشم بد باشد، ۴۰ تومان. ميانگين فروش روزانهاش ٥٠ تا ٦٠هزار تومان است و فقط جمعهها كار نميكند.
ميانگين فروش روزانهاش ٥٠ تا ٦٠هزار تومان است و فقط جمعهها كار نميكند. روزهاي تعطيل وسط هفته هم ميآيد و بساط كوچكش را در گوشهاي از مترو پهن ميكند. اينكه روزي پانزده تا هفده ساعت كار كني و حداكثر ٧٠هزار تومان درآمد داشته باشي، قطعا روزگارت بايد رنگ خستگي و ملال به خودش بگيرد
وقتي وارد مترو ميشوي تا گپوگفتي با زنان فروشنده در مترو داشته باشي، كمتر ايستگاهي را خالي از حضور آنها ميبيني. تقريبا در همه ايستگاهها، در داخل يا خارج از قطارهايي كه به سرعت ميآيند و به كندي ميروند، زنان دستفروش مشغول فروش خردهريزهايي هستند براي چرخيدن چرخ زندگيشان. با اين حال بعضي ايستگاههاي مترو، مشتري و رونق بيشتري دارند.
ايستگاه امام خميني، يكي از همين ايستگاههاست. در قسمت پرجمعيتتر شهر قرار دارد و احتمالا شلوغترين ايستگاه خط ١ مترو است و شايد هم شلوغترين ايستگاه مترو تهران باشد.
زنان فروشنده در مترو به سه گروه تقسيم ميشوند: ١. زنان غرفهدار كه با مجوز شهرداري، فروشندگي ميكنند و بخش زيادي از آنها، فروشندگان مقطعي هستند. يعني اجناس و كالاهايشان را در قالب نمايشگاههايي كه با مجوز شهرداري تهران در ايستگاههاي مترو برپا ميشود، به مدت يك ماه در اين يا آن ايستگاه ميفروشند. ٢. زناني كه در ازاي فروشندگيشان در يك غرفه يا مغازه، از صاحب آن غرفه يا مغازه حقوق ثابت ميگيرند. ٣. زنان دستفروش كه آزادي عمل بيشتري دارند و حضورشان در يك ايستگاه، نه دايمي است نه ماهانه؛ بلكه ممكن است در طول يك روز، چند بار ايستگاه عوض كنند.
مترو برايم مثل زندان است
عصر روز چهارشنبه ٢٩ شهريور، وقتي كه با قطار خط ٢ به ايستگاه امام خميني رسيدم، در انتهاي ايستگاه، خانم مسني توجهم را جلب كرد. بساط دستفروشياش را پيش پايش روي زمين چيده بود. با اينكه خسته و بيحوصله به نظر ميرسيد و تيپ و چهرهاش هم چندان «امروزي» نبود، وقتي گفتم از روزنامه اعتماد آمدهام براي تهيه يك گزارش درباره زنان دستفروش مترو، خيلي راحت پذيرفت كه به سوالاتم جواب دهد و صدايش را هم ضبط كنم.
اندكي پيشتر در ايستگاه مدني، ميخواستم با يك زن دستفروش حرف بزنم ولي همين كه موبايلم را درآوردم تا صدايش را ضبط كنم، فرار را بر قرار ترجيح داد! اما اين خانم خسته و نسبتا شكسته در انتهاي يكي از سكوهاي ايستگاه امام خميني، از حرف زدن درباره خودش و كارش ابايي نداشت. اسمش شهين بود و گفت كه ٥٠ سالش است.
هر چند كه به نظر ٦٠ ساله ميآمد. آب معدني و پفك و پيراشكي و چيزهايي از اين دست ميفروخت. گفت كه روزي پانزده ساعت در مترو دستفروشي ميكند. از ٦ صبح تا ٩ شب. گاهي هم حتي تا ساعت ١١ شب. اهل كرج است و هر روز با قطار مترو، مسير تهران-كرج را ميآيد و ميرود. پرسيدم هر روز تقريبا چقدر ميفروشي؟ گفت روزي كه كار و كاسبيام خوب باشد، ٧٠ هزار تومان و روزي هم كه فروشم بد باشد، ٤٠ هزار تومان.
ميانگين فروش روزانهاش ٥٠ تا ٦٠هزار تومان است و فقط جمعهها كار نميكند. روزهاي تعطيل وسط هفته هم ميآيد و بساط كوچكش را در گوشهاي از مترو پهن ميكند. اينكه روزي پانزده تا هفده ساعت كار كني و حداكثر ٧٠هزار تومان درآمد داشته باشي، قطعا روزگارت بايد رنگ خستگي و ملال به خودش بگيرد اما شهين شاكر بود و ميگفت «شكر خدا، درآمدم تقريبا ماهي يك و نيم ميليون تومان است.» با اين مبلغ بايد خرج خودش و يكي از دو پسرش را بدهد.
آن يكي پسرش ازدواج كرده و رفته پي كارش. درباره شوهرش هم توضيحي نداد. فقط گفت كه شوهري در زندگياش نيست. از نحوه برخورد ماموران شهرداري پرسيدم. گفت: «هر چند وقت يكبار ميآيند و تا به حال دو سه بار جنسهايم را گرفتهاند. آخرين بار چند روز پيش آبمعدنيهايم را گرفتند و بعد از سه، چهار روز موفق شدم بطريهايم را پس بگيرم.»
پرسيدم اگر جنسهاي بساطت را بگيرند و پس ندهند چقدر ضرر ميكني؟ گفت: «معلوم نيست. دقيق نميدانم. همين كه پس بدهند خوب است. البته پيراشكيها را دور ميريزند چون سه، چهار روز طول ميكشد تا جنسهايم را پس بگيرم.
ولي آب معدنيها را نگه ميدارند.» ماموران شهرداري جنسهايش را در انبار مترو ميگذارند و او هم تتمه بساطش را بايد از انبار مترو پس بگيرد.
درباره ماموران شهرداري اين نكته را هم اضافه كرد كه «هر روز به ما ميگويند اينجا چيزي نفروشيد و برويد بيرون ولي عملا بيرونمان نميكنند. » با اينكه ميگفت هفتهاي دو بار جنسهايش را ميگيرند، اما همين كه از مترو بيرونش نميكنند و بالاخره بخشي از جنسهايش را به او پس ميدهند، مايه رضايتش بود.
حرف آخرش درباره ماموران شهرداري اين جمله بود: «خدا از آنها راضي باشد!» پرسيدم در خانهات هم پفك و پيراشكي و آب معدني داري؟ جوابش منفي بود. هر روز صبح اين چيزها را ميخرد و به مترو ميآيد. درباره قيمت كالاهايش اين طور توضيح داد: «پيراشكيها را ١٠٠٠ تومان ميخرم و ٢٠٠٠ تومان ميفروشم، آب معدني را ٧٠٠ تومان ميخرم و ١٠٠٠ تومان ميفروشم. » از اينكه بيشتر ساعات روز را در زير زمين سپري ميكند، ناراضي بود. ميگفت: «اينجا عين زندان است.
روي صندليها هم حق ندارم بنشينم. صندليها براي مسافران است. ولي چارهاي نيست. دستفروشي ميكنم تا محتاج نامرد نباشم.» نظرش اين بود كه «امام خميني» بهترين ايستگاه مترو براي دستفروشي است. شهين پنجاه ساله ساكن كرج، تبريزي بود. اهل بستانآباد.
خواستم از او عكس بگيرم، گفت: «عكسم را نگير؛ فاميلهايم ميبينند، آبرويم ميرود. » خيالش راحت بود كه هيچ يك از اعضاي خاندان بستانآبادياش را در متروي تهران نميبيند. فقط نگران بود مبادا عكسش را در روزنامه ببينند. گفتم مگر كار عار است؟ دستفروشي كه شرافتمندانهتر از دكلفروشي است! فكر كنم متوجه اشارهام نشد. فقط گفت: «دلم نميخواهد دوست و دشمن بفهمند در مترو دستفروشي ميكنم. قبلا در بستانآباد خونه، زندگي خوبي داشتم.»
مترو مكمل تلگرام!
كمي آنسوتر از شهين تبريزي، سميراي همداني نشسته بود. خانمي متاهل و ٢٧ ساله. دو سال است كه به مترو ميآيد، ولي هفتهاي يكي، دو روز. گوشواره و زيورآلات زنانه بدلي ميفروشد و البته انگشترهاي جورواجور.
پرسيدم چرا فقط هفتهاي دو روز؟ گفت: «كالاهايم را در اصل از طريق كانالم در تلگرام ميفروشم ولي دو روز در هفته هم ميآيم مترو براي تحويل حضوري جنسهايي كه در كانال تلگرامم فروختهام يا براي پيدا كردن مشتريهاي تازه.» در ايستگاههاي مترو، فروشش خوب نيست ولي در كانال تلگرامش، خوب ميفروشد.
پرسيدم روزهايي كه ميآيي، چند ساعت در مترو ميماني؟ گفت: «از قبل معلوم نيست. گاهي دو ساعت، گاهي پنج ساعت.» كانالش در تلگرام ٥٠٠ عضو دارد. از سبك فروشندگياش به خوبي پيدا بود كه تحصيلكرده است.
از تحصيلاتش پرسيدم، گفت ليسانس روانشناسي دارد از دانشگاه آزاد همدان. ميانگين درآمد ماهانهاش، حدود يك و نيم ميليون تومان است. شوهرش هم همداني است و او هم تقريبا ماهي يكو نيم ميليون تومان كار ميكند. پرسيدم نميخواهي فوقليسانس روانشناسي را هم بگيري؟ گفت: «بايد كار كنم. با درآمد شوهرم چرخ زندگيمان نميچرخد.»
در كنار سميرا، يك خانم دستفروش مسن ايستاده بود. حواسش به حرفهاي ما بود. تا بحث رسيد به ليسانس و فوق ليسانس، گفت: «خانمهاي زيادي اينجا كار ميكنند كه تحصيلكرده هم هستند.»
از سميرا هم درباره مواجههاش با ماموران شهرداري پرسيدم. گفت: «وقتي طرح جمعآوري دستفروشها اجرا ميشود، نميآيم. كانال ٢ اعلام ميكند و بچههاي مترو هم معمولا خبر دارند. تا حالا چند بار بساطم را گرفتهاند؛ پس گرفتنش سخت بود، بيخيال شدم.» پرسيدم اگر همين بساط فعليات را بگيرند چقدر ضرر ميكني؟ گفت: «يكونيم ميليون تومان بابت گوشوارهها ضرر ميكنم، ٧ ميليون تومان هم بابت انگشترها.»
شوهرم كارخانهدار بود
نزديك سميرا، خانم ديگري مشغول دستفروشي بود. به شرط اينكه عكسي از او نگيرم، حاضر به مصاحبه بود. سارا، ٥٤ ساله، با سابقه ١٢ سال كار در مترو. قبلا لوازم آرايش و جوراب زنانه و چيزهايي از اين قبيل ميفروخته و الان هم، راستش هر چه بساطش را نگاه كردم، متوجه نشدم كالاي فروشش چيست! هر روز پنج، شش ساعت در مترو دستفروشي ميكند؛ هر وقت كه بيرون از مترو كار خاصي نداشته باشد. متاهل است با سه فرزند. دو پسر و يك دختر. بچههايش ٣١، ٢٣ و ٢١ سالهاند. كوچكترها، دانشجو هستند.
درآمد خانم سارا هم تقريبا ماهي يكونيم ميليون تومان است. متولد تهران است، اما تبريزيالاصل. ٣٥ سال است كه به تهران آمده. به او ميگويم تيپ و گفتارتان به دستفروشها نميخورد.
ميگويد: «من قبلا كارهاي ديگري انجام ميدادم. چند سال در آموزش و پرورش دفتردار بودم. فوق ديپلم دارم و شوهرم قبلا كارخانهدار بود و وضع مالي ما خيلي خوب بود. درآمد شوهرم در سالهاي ٦٨-٦٧، گاهي ماهي ٥ ميليون هم ميشد چون شوهرم كارخانه چرمسازي داشت اما بعدا ورشكست شد و سكته كرد و من هم رفتم آموزش و پرورش. اما چون قراردادي بودم و حقوقم كم بود، از آموزش و پرورش خارج شدم و به كارهاي ديگري پرداختم تا اينكه از سال ٨٤، دستفروشي در مترو را انتخاب كردم.»
سارا همچنان مشغول گفتن بود كه يك گروهبان بسيار فربه از راه رسيد و با لحن تندي، به زنان دستفروش تشر زد كه از آنجا بروند.
سارا گفت: «برخوردش را ميبينيد؟ با ما خيلي بدرفتاري ميشود. جاي ديگري نيست برويم كار كنيم. بيمه هم نيستيم. چه كار كنيم؟ يك زن در چنين شرايطي، اگر بخواهد تن به هر كاري ندهد، بايد بيايد در مترو يا جاهايي شبيه اينجا، دستفروشي كند ديگر.» موقعي كه سارا مشغول حرف زدن بود، دو تا دختر دستفروش جوان هم آمدند تا مصاحبه كنند. ميگفتند هر روز از ساعت ٨ صبح كارشان را در مترو شروع ميكنند. بعد از رفتن سارا، خواستم با اين دو تا دختر جوان حرف بزنم. به نظر ميآمد كه دانشگاهرفته باشند.
اول پرسيدند روزنامه اعتماد كدام طرفي است؟ گفتم اصلاحطلبيم ما. يكيشان گفت: «همين كه اصولگرا نباشيد خوب است!» چشمغرههاي گروهبانگارسيا مخل مصاحبه بود. قرار شد بعد از رفتن سرگروهبان با آنها مصاحبه كنم اما گروهبانيك مذكور نرفت كه نرفت! حتي آمد تذكر داد كه مصاحبه با دستفروشها مجوز ميخواهد. با تعجب پرسيدم: وقتي دستفروشي در مترو مجوز نميخواهد، مصاحبه با دستفروشهاي مترو مجوز ميخواهد؟ گفت: «دستفروشها مجوز ندارند ولي شما بايد مجوز داشته باشي!» چارهاي نبود. ترجيح دادم در بحث را درز بگيرم و بروم جاي ديگري از ايستگاه.
دستفروشي مايه ننگ است!
يك طبقه بالاتر، روبهروي محل بليتفروشي ايستگاه امامخميني، زنان فروشندهاي حضور داشتند كه كارشان مجوز داشت. يعني فروشنده بودند و دستفروش نبودند.
يكي از آنها در مغازهمانند كوچكش، پيراشكي و چند جور خوراكي شيرين ديگر ميفروشد. اسمش مريم است و از سه ماه قبل، مشغول فروشندگي در مترو است. قبلا در اسباببازيفروشي كار ميكرده. البته روي زمين نه زير زمين! در مترو از ٩ونيم صبح تا ١٠ شب كار ميكند. خانهاش نزديك افسريه است و شام را در خانه ميخورد. ٣٥ ساله، متاهل با يك فرزند، داراي ديپلم ادبيات. از درآمدش ميپرسم. ميگويد «حقوق فروشنده نيمهوقت ٧٠٠هزار تومان و حقوق فروشنده تماموقت ١ ميليون تومان است.» فروشنده تماموقت يعني كسي كه ١٢ ساعت كار ميكند.
ميگويد فروشندههايي كه «روي ميز» ميفروشند، روزي ٦٠هزار تومان ميگيرند. خانم فروشندهاي را كمي آنسوتر نشان ميدهد كه مشغول فروختن لباس است. ميگويد: «آن خانم دو ماه است اينجا لباس ميفروشد و صاحبكارش روزي ٦٠ تومان به او ميدهد و حقوقش ماهي ١ ميليون و ٨٠٠هزار تومان است. » منظورش از فروختن «روي ميز»، فروختن در غرفههاست؛
غرفههاي نمايشگاههاي شهرداري در مترو. تفاوت كار مريم با زناني كه در غرفهها مشغول فروشندگياند، ثبات و استمرار است. فروشندهاي مثل مريم ميتواند كل سال را در مترو با حقوق ثابت كار كند اما زناني كه در غرفهها مشغول كارند، ممكن است همه ماههاي سال مشغول فروشندگي در مترو نباشند چراكه غرفههاي نمايشگاههاي شهرداري در مترو، مدتدارند.
يعني نمايشگاه بعد از يكي، دو ماه جمع ميشود و صاحب آن غرفه بايد برود در نمايشگاه ديگري در يك ايستگاه ديگر و هيچ تضميني نيست كه فروشندهاش را هم با خودش ببرد به غرفه جديدش در ايستگاه بعدي.
با اين حال زناني مثل مريم اگرچه حقوق ثابت دارند، ولي بيمه نيستند و در پايان سال عيدي و پاداش هم به آنها تعلق نميگيرد. ميگويد حتي دستفروشهايي كه آدامس ميفروشند، درآمدشان از من بيشتر است. ولي قبول دارد كه كارش استمرار و به خصوص امنيت دارد. يعني شهرداري مزاحمش نميشود.
دستفروشي را كسر شأن خودش ميداند و ميگويد «من هيچوقت حاضر نيستم دستفروشي كنم. دستفروشي مايه ننگ است!»
ميپرسم چرا؟ ميگويد: «دارم ميبينم ديگر. يك خانم دوناتفروش در ايستگاه صادقيه بود كه مامور شهرداري دايما اذيتش ميكرد. » ميگويم چه اذيتي؟ جواب ميدهد: «آن مامور شهرداري يك مرد جوان بود و به آن خانم دستفروش اصرار ميكرد كه با هم دوست شوند. ميگفت بايد با من دوست باشي تا اجازه بدهم در مترو دونات بفروشي. آن خانم ٤٠ سالش بود و هنوز ازدواج نكرده بود. پيشنهاد آن مامور شهرداري را قبول نميكرد و آن آقاي مامور هم هر روز دوناتهايش را له ميكرد!» در يك كلام معتقد بود دستفروشي «افتضاح» است.
غم نان اگر بگذارد
در ايستگاه امام خميني، كمي پلهبرقيسواري ميكنم و دوباره عدهاي فروشنده «ميزدار» را ميبينم. به سراغ نخستين ميز ميروم. خانم جواني، با چهرهاي پخته، پشت ميز نشسته است.
از بخت خوش، صرفا فروشنده نيست، بلكه صاحب آن ميز يا غرفه است. اسمش هنگامه است.
٣٢ ساله، مجرد، تحصيلات: فوق ليسانس روانشناسي. يك ماه است كه در ايستگاه امام خميني كار ميكند ولي ميگويد تقريبا هر ماه در يكي از ايستگاههاي مترو، غرفه دارم. كار كردنش در اين يا آن ايستگاه، بستگي دارد به نمايشگاههاي شهرداري در متروي تهران.
در اين نمايشگاهها همه جور كالايي فروخته ميشود. از خوراكي تا لباس زنانه و مردانه و... خانم هنگامه در ايستگاه امام خميني پسته و خرما و رب شيراز و چاي خشك و لواشك و... ميفروشد ولي ممكن است ماه آينده در يك ايستگاه ديگر، چيزهاي ديگري بفروشد. هنگامه حرف مريم را تاييد ميكند كه فروشندههاي غرفهها روزمزد هستند ولي ميگويد فروشندهاي كه تماموقت يعني دوازده ساعت كار كند، روزي ٥٠هزار تومان ميگيرد و روزهاي تعطيل هم بساطي برپا نيست و از پول هم خبري نيست.
بنابراين حرف مريم درباره حقوق ١ ميليون و ٨٠٠هزار توماني فروشندههاي روزمزد، كمي اغراقآميز و نادقيق بود. از دانشگاه آزاد، واحد تهران مركز، فارغالتحصيل شده است.
ميپرسم چرا در رشته دانشگاهيات كار نميكني؟ ميگويد: «هيچ كاري نبود.» علاوه بر خودش، يك فروشنده ديگر هم در غرفهاش كار ميكند كه خانم جواني است حدودا ٢٦ ساله. ميگويد «كار ما قانوني است و امنيت داريم ولي شهرداري پول زيادي از ما ميگيرد. اجاره هر ميز در روز ١٧٠هزار تومان است.
در بعضي از نمايشگاهها هم روزانه ٢٠٠هزار تومان ميگيرند بابت ميز. اما در نمايشگاه متروي مصلي، غرفهدار بايد روزي ١ ميليون تومان بابت غرفهاش پرداخت كند.» ميگويد كار كردن در ايستگاه امام خميني «كلا ضرر است.» البته ضرر براي غرفهدار چون فروشنده حقوق ثابتش را ميگيرد و آخر ماه ميرود دنبال زندگياش. اما غرفهدار ممكن است در يك ايستگاه ضرر كند و در ايستگاه ديگري سود كند.
هنگامه در اين ايستگاه امام خميني غرفهدار و فروشنده است اما گاهي در يك ايستگاه فقط فروشنده است. ممكن است در يك ايستگاه ديگر هم فقط غرفهدار باشد. يعني همزمان دو يا حتي چند غرفه در چند ايستگاه داشته باشد. اينكه كي و در كدام ايستگاه غرفه بايد زد، بستگي به تجربه غرفهدار دارد.
هنگامه ميگويد بيتجربهها، معمولا بعد از سود بردن در يك ايستگاه، جوگير ميشوند و ماه بعد در چند نمايشگاه غرفه ميگيرند و ضرر ميكنند. ميگويد «الان روزانه ١٧٠هزار تومان بابت اين ميز به شهرداري ميپردازم و ٥٠هزار تومان هم به فروشندهام. روزي دو تا ناهار هم اضافه كنيد، ميشود ٢٠هزار تومان. با اين شرايط، اگر سود كارم را پنجاه درصد هم در نظر بگيريم (كه البته اين مقدار نميشود)، حداقل بايد روزي يك ميليون تومان فروش داشته باشم كه صدهزار تومان برايم باقي بماند. اما از صبح تا الان {٧ بعدازظهر} فروش ما ٢٠٠هزار تومان بوده. در اين نمايشگاه خوب نفروختهايم اما در نمايشگاه قبلي فروش خوبي داشتيم. يعني فروشمان روزي ٨٠٠هزار تا ١ ميليون و ٢٠٠هزار تومان بود.» روزي ١٠٠هزار تومان يعني ماهي ٣ ميليون تومان. با كنار گذاشتن روزهاي تعطيل ماه، تقريبا ميشود ماهي دو و نيم ميليون تومان.
پس از اين جمع و تفريق، ناچار ميشوم از هنگامه روانشناس بپرسم در طول سال، درآمد ماهانهات چقدر است؟ كلي توضيحات مالي ريز ميدهد و نهايتا ميگويد «مشكل كار ما اين است كه در يك نمايشگاه سود ميكنيم و در يك نمايشگاه ديگر، ضرر. ولي با احتساب همه سود و ضررها در نمايشگاههاي گوناگون و متعدد در طول سال، آخرش ماهانه به اندازه يك حقوق كارمندي نصيبم ميشود. يعني ماهي يكونيم ميليون تومان.»
ميگويم اين كار بهتر است يا اينكه با استفاده از مدركت مشاور خانواده باشي؟ ميگويد: «آن كار اصلا فايده ندارد. شما ميتواني با ماهي يكونيم ميليون تومان زندگي كني؟» جواب ميدهم همين كار فعليات هم كه گفتي ماهي يكونيم ميليون تومان درآمد دارد. ذهنش پيچيده است و از پاسخ درنميماند! ميگويد: «ولي خوبي اين كار اين است كه گاهي ممكن است پول قابل توجهي از يك نمايشگاه نصيبت شود و هميشه اميدواري كه در نمايشگاه بعدي هم سود كني. اما اگر مشاور خانواده باشي با حقوق ثابت، چنين اميدي نداري.» شش ماه آخر سال را بهتر از شش ماه اول سال ميداند. شش ماه اول پارسال را هم بهتر از شش ماه اول امسال.
در توضيح تفاوت امسال و پارسال ميگويد: «مردم اصلا قدرت خريد ندارند. الان سه روز است كه فروش ما زير ٢٠٠هزار تومان بوده.» محرم و صفر و ماه رمضان و سه ماه بهار را ماههاي مضر به حال كارش ميداند. بهمن و اسفند هم گُلِ فروششان است. در مجموع در ماههاي سرد سال درآمدش بهتر است و به همين دليل بايد سرما را تحمل كند. ميگويم نشستن در ايستگاه مترو كه سرماكشيدن ندارد. ميگويد: «هميشه در فضاي مسقف نيستيم. در ايستگاههاي بوستان گفتوگو، مصلي، حكيميه و... بايد در فضاي آزاد غرفه بزنيم و سيستم گرمايشي هم ندارند و باران هم بيايد، به جنسهاي روي ميز آسيب ميزند.» سوالهايم تمام شده و به هنگامه ميگويم گزارشم كه منتشر شد، خبرت ميكنم. ميگويد خودش هم تجربه خبرنگاري دارد؛ در راديو جوان. از حرف زدنش پيداست كه يك «شهروند آگاه» است. شعر هم ميگويد و داستان هم مينويسد. ميگويد با فاضل نظري و ناصر فيض هم رابطه كاري و دوستانه داشته در انجمنهاي شعر. بياختيار شعر مشهور شاملو از ذهنم ميگذرد: «... سخنها ميتوانم گفت/ غم نان اگر بگذارد.»
فال ميفروشم تا كيف و كفش مدرسهام را بخرم
با دررسيدن شب، سوار قطار شدم و در ايستگاه امام حسين از مترو خارج شدم. درست لب پلههاي ورودي ايستگاه امام حسين، دخترك دستفروشي نشسته بود كه فال و دستمال و... ميفروخت. برگشتم تا با او به عنوان آخرين دستفروش مونث مترو گفتوگوي كوتاهي داشته باشم. فاطمه، ده ساله، ساكن خيابان مولوي. يك ماه است در مترو دستفروشي ميكند و در همين روزهاي اخير همراه ساير كودكان كار، به زور از مترو به «جايي كه متعلق به بهزيستي بود» برده بودند ولي مادرش بعد از چند روز، با آوردن شناسنامهاش موفق ميشود فاطمه را از بهزيستي پس بگيرد. ميگويم الان اينجا نشستهاي، ممكن است باز دستگير شوي كه.
فاطمه ميگويد «آنها از ساعت ٣ تا ٦ در مترو هستند. من ٦ به بعد ميآيم و ٥٠هزار تومان كه كار كنم، زود ميروم خانه.» هر روز از ٦ تا ٩ شب در مترو كار ميكند. برايم عجيب است كه او با سه ساعت دستفروشي ٥٠هزار تومان كار ميكند و شهين بايد ١٥ ساعت در مترو بماند تا كاركردش به رقم ٥٠هزار تومان برسد.
يك جاي كار شهين ميلنگد يا رقم اعلامي فاطمه دقيق نيست؟ به هر حال جاي شكرش باقي است كه فاطمه فقط تابستانها دستفروشي ميكند و از مهر تا آخر خرداد درگير درس و مدرسهاش است. ميگويد: «تا جمعه ١٥٠ تومان كار ميكنم و با پولم كيف مدرسه و كفش و دفتر و مدادرنگي ميخرم. روپوش مدرسه را قبلا خريدهام.» امسال دانشآموز كلاس چهارم دبستان است و الان كه اين گزارش منتشر ميشود، فاطمه ديگر در مترو فال و دستمال نميفروشد. پدر و مادرش با هم زندگي ميكنند و دو تا خواهر دارد. سيزده ساله و هفده ساله. خواهر بزرگترش عروسي كرده و خواهر سيزده سالهاش بالاي پل ميدان امام حسين كار ميكند. ترازو دارد و مردم را وزن ميكند.
از فاطمه ميپرسم مردم كه اذيتت نميكنند؟ جوابش منفي است. كسي مزاحمش نميشود در مترو. فقط نگران مامور مترو است كه بيرونش نكند و مامور شهرداري كه بيرون مترو «وسايلش» را نگيرد. ترجيح ميدهد همان دم در مترو دستفروشي كند نه داخل قطار. ميگويد: «داخل قطار ممكن است خودم يا وسايلم را بگيرند.» اين جمله را با آن نگاه بيگناهش ميگويد و غم چنگ ميزند به قلبت.
از ٦ صبح تا ٩ شب. گاهي هم حتي تا ساعت ١١ شب، روزي كه كار و كاسبي خوب باشد، ۷۰ هزار تومان و روزي هم كه فروشم بد باشد، ۴۰ تومان. ميانگين فروش روزانهاش ٥٠ تا ٦٠هزار تومان است و فقط جمعهها كار نميكند.
ميانگين فروش روزانهاش ٥٠ تا ٦٠هزار تومان است و فقط جمعهها كار نميكند. روزهاي تعطيل وسط هفته هم ميآيد و بساط كوچكش را در گوشهاي از مترو پهن ميكند. اينكه روزي پانزده تا هفده ساعت كار كني و حداكثر ٧٠هزار تومان درآمد داشته باشي، قطعا روزگارت بايد رنگ خستگي و ملال به خودش بگيرد
وقتي وارد مترو ميشوي تا گپوگفتي با زنان فروشنده در مترو داشته باشي، كمتر ايستگاهي را خالي از حضور آنها ميبيني. تقريبا در همه ايستگاهها، در داخل يا خارج از قطارهايي كه به سرعت ميآيند و به كندي ميروند، زنان دستفروش مشغول فروش خردهريزهايي هستند براي چرخيدن چرخ زندگيشان. با اين حال بعضي ايستگاههاي مترو، مشتري و رونق بيشتري دارند.
ايستگاه امام خميني، يكي از همين ايستگاههاست. در قسمت پرجمعيتتر شهر قرار دارد و احتمالا شلوغترين ايستگاه خط ١ مترو است و شايد هم شلوغترين ايستگاه مترو تهران باشد.
زنان فروشنده در مترو به سه گروه تقسيم ميشوند: ١. زنان غرفهدار كه با مجوز شهرداري، فروشندگي ميكنند و بخش زيادي از آنها، فروشندگان مقطعي هستند. يعني اجناس و كالاهايشان را در قالب نمايشگاههايي كه با مجوز شهرداري تهران در ايستگاههاي مترو برپا ميشود، به مدت يك ماه در اين يا آن ايستگاه ميفروشند. ٢. زناني كه در ازاي فروشندگيشان در يك غرفه يا مغازه، از صاحب آن غرفه يا مغازه حقوق ثابت ميگيرند. ٣. زنان دستفروش كه آزادي عمل بيشتري دارند و حضورشان در يك ايستگاه، نه دايمي است نه ماهانه؛ بلكه ممكن است در طول يك روز، چند بار ايستگاه عوض كنند.
مترو برايم مثل زندان است
عصر روز چهارشنبه ٢٩ شهريور، وقتي كه با قطار خط ٢ به ايستگاه امام خميني رسيدم، در انتهاي ايستگاه، خانم مسني توجهم را جلب كرد. بساط دستفروشياش را پيش پايش روي زمين چيده بود. با اينكه خسته و بيحوصله به نظر ميرسيد و تيپ و چهرهاش هم چندان «امروزي» نبود، وقتي گفتم از روزنامه اعتماد آمدهام براي تهيه يك گزارش درباره زنان دستفروش مترو، خيلي راحت پذيرفت كه به سوالاتم جواب دهد و صدايش را هم ضبط كنم.
اندكي پيشتر در ايستگاه مدني، ميخواستم با يك زن دستفروش حرف بزنم ولي همين كه موبايلم را درآوردم تا صدايش را ضبط كنم، فرار را بر قرار ترجيح داد! اما اين خانم خسته و نسبتا شكسته در انتهاي يكي از سكوهاي ايستگاه امام خميني، از حرف زدن درباره خودش و كارش ابايي نداشت. اسمش شهين بود و گفت كه ٥٠ سالش است.
هر چند كه به نظر ٦٠ ساله ميآمد. آب معدني و پفك و پيراشكي و چيزهايي از اين دست ميفروخت. گفت كه روزي پانزده ساعت در مترو دستفروشي ميكند. از ٦ صبح تا ٩ شب. گاهي هم حتي تا ساعت ١١ شب. اهل كرج است و هر روز با قطار مترو، مسير تهران-كرج را ميآيد و ميرود. پرسيدم هر روز تقريبا چقدر ميفروشي؟ گفت روزي كه كار و كاسبيام خوب باشد، ٧٠ هزار تومان و روزي هم كه فروشم بد باشد، ٤٠ هزار تومان.
ميانگين فروش روزانهاش ٥٠ تا ٦٠هزار تومان است و فقط جمعهها كار نميكند. روزهاي تعطيل وسط هفته هم ميآيد و بساط كوچكش را در گوشهاي از مترو پهن ميكند. اينكه روزي پانزده تا هفده ساعت كار كني و حداكثر ٧٠هزار تومان درآمد داشته باشي، قطعا روزگارت بايد رنگ خستگي و ملال به خودش بگيرد اما شهين شاكر بود و ميگفت «شكر خدا، درآمدم تقريبا ماهي يك و نيم ميليون تومان است.» با اين مبلغ بايد خرج خودش و يكي از دو پسرش را بدهد.
آن يكي پسرش ازدواج كرده و رفته پي كارش. درباره شوهرش هم توضيحي نداد. فقط گفت كه شوهري در زندگياش نيست. از نحوه برخورد ماموران شهرداري پرسيدم. گفت: «هر چند وقت يكبار ميآيند و تا به حال دو سه بار جنسهايم را گرفتهاند. آخرين بار چند روز پيش آبمعدنيهايم را گرفتند و بعد از سه، چهار روز موفق شدم بطريهايم را پس بگيرم.»
پرسيدم اگر جنسهاي بساطت را بگيرند و پس ندهند چقدر ضرر ميكني؟ گفت: «معلوم نيست. دقيق نميدانم. همين كه پس بدهند خوب است. البته پيراشكيها را دور ميريزند چون سه، چهار روز طول ميكشد تا جنسهايم را پس بگيرم.
ولي آب معدنيها را نگه ميدارند.» ماموران شهرداري جنسهايش را در انبار مترو ميگذارند و او هم تتمه بساطش را بايد از انبار مترو پس بگيرد.
درباره ماموران شهرداري اين نكته را هم اضافه كرد كه «هر روز به ما ميگويند اينجا چيزي نفروشيد و برويد بيرون ولي عملا بيرونمان نميكنند. » با اينكه ميگفت هفتهاي دو بار جنسهايش را ميگيرند، اما همين كه از مترو بيرونش نميكنند و بالاخره بخشي از جنسهايش را به او پس ميدهند، مايه رضايتش بود.
حرف آخرش درباره ماموران شهرداري اين جمله بود: «خدا از آنها راضي باشد!» پرسيدم در خانهات هم پفك و پيراشكي و آب معدني داري؟ جوابش منفي بود. هر روز صبح اين چيزها را ميخرد و به مترو ميآيد. درباره قيمت كالاهايش اين طور توضيح داد: «پيراشكيها را ١٠٠٠ تومان ميخرم و ٢٠٠٠ تومان ميفروشم، آب معدني را ٧٠٠ تومان ميخرم و ١٠٠٠ تومان ميفروشم. » از اينكه بيشتر ساعات روز را در زير زمين سپري ميكند، ناراضي بود. ميگفت: «اينجا عين زندان است.
روي صندليها هم حق ندارم بنشينم. صندليها براي مسافران است. ولي چارهاي نيست. دستفروشي ميكنم تا محتاج نامرد نباشم.» نظرش اين بود كه «امام خميني» بهترين ايستگاه مترو براي دستفروشي است. شهين پنجاه ساله ساكن كرج، تبريزي بود. اهل بستانآباد.
خواستم از او عكس بگيرم، گفت: «عكسم را نگير؛ فاميلهايم ميبينند، آبرويم ميرود. » خيالش راحت بود كه هيچ يك از اعضاي خاندان بستانآبادياش را در متروي تهران نميبيند. فقط نگران بود مبادا عكسش را در روزنامه ببينند. گفتم مگر كار عار است؟ دستفروشي كه شرافتمندانهتر از دكلفروشي است! فكر كنم متوجه اشارهام نشد. فقط گفت: «دلم نميخواهد دوست و دشمن بفهمند در مترو دستفروشي ميكنم. قبلا در بستانآباد خونه، زندگي خوبي داشتم.»
مترو مكمل تلگرام!
كمي آنسوتر از شهين تبريزي، سميراي همداني نشسته بود. خانمي متاهل و ٢٧ ساله. دو سال است كه به مترو ميآيد، ولي هفتهاي يكي، دو روز. گوشواره و زيورآلات زنانه بدلي ميفروشد و البته انگشترهاي جورواجور.
پرسيدم چرا فقط هفتهاي دو روز؟ گفت: «كالاهايم را در اصل از طريق كانالم در تلگرام ميفروشم ولي دو روز در هفته هم ميآيم مترو براي تحويل حضوري جنسهايي كه در كانال تلگرامم فروختهام يا براي پيدا كردن مشتريهاي تازه.» در ايستگاههاي مترو، فروشش خوب نيست ولي در كانال تلگرامش، خوب ميفروشد.
پرسيدم روزهايي كه ميآيي، چند ساعت در مترو ميماني؟ گفت: «از قبل معلوم نيست. گاهي دو ساعت، گاهي پنج ساعت.» كانالش در تلگرام ٥٠٠ عضو دارد. از سبك فروشندگياش به خوبي پيدا بود كه تحصيلكرده است.
از تحصيلاتش پرسيدم، گفت ليسانس روانشناسي دارد از دانشگاه آزاد همدان. ميانگين درآمد ماهانهاش، حدود يك و نيم ميليون تومان است. شوهرش هم همداني است و او هم تقريبا ماهي يكو نيم ميليون تومان كار ميكند. پرسيدم نميخواهي فوقليسانس روانشناسي را هم بگيري؟ گفت: «بايد كار كنم. با درآمد شوهرم چرخ زندگيمان نميچرخد.»
در كنار سميرا، يك خانم دستفروش مسن ايستاده بود. حواسش به حرفهاي ما بود. تا بحث رسيد به ليسانس و فوق ليسانس، گفت: «خانمهاي زيادي اينجا كار ميكنند كه تحصيلكرده هم هستند.»
از سميرا هم درباره مواجههاش با ماموران شهرداري پرسيدم. گفت: «وقتي طرح جمعآوري دستفروشها اجرا ميشود، نميآيم. كانال ٢ اعلام ميكند و بچههاي مترو هم معمولا خبر دارند. تا حالا چند بار بساطم را گرفتهاند؛ پس گرفتنش سخت بود، بيخيال شدم.» پرسيدم اگر همين بساط فعليات را بگيرند چقدر ضرر ميكني؟ گفت: «يكونيم ميليون تومان بابت گوشوارهها ضرر ميكنم، ٧ ميليون تومان هم بابت انگشترها.»
شوهرم كارخانهدار بود
نزديك سميرا، خانم ديگري مشغول دستفروشي بود. به شرط اينكه عكسي از او نگيرم، حاضر به مصاحبه بود. سارا، ٥٤ ساله، با سابقه ١٢ سال كار در مترو. قبلا لوازم آرايش و جوراب زنانه و چيزهايي از اين قبيل ميفروخته و الان هم، راستش هر چه بساطش را نگاه كردم، متوجه نشدم كالاي فروشش چيست! هر روز پنج، شش ساعت در مترو دستفروشي ميكند؛ هر وقت كه بيرون از مترو كار خاصي نداشته باشد. متاهل است با سه فرزند. دو پسر و يك دختر. بچههايش ٣١، ٢٣ و ٢١ سالهاند. كوچكترها، دانشجو هستند.
درآمد خانم سارا هم تقريبا ماهي يكونيم ميليون تومان است. متولد تهران است، اما تبريزيالاصل. ٣٥ سال است كه به تهران آمده. به او ميگويم تيپ و گفتارتان به دستفروشها نميخورد.
ميگويد: «من قبلا كارهاي ديگري انجام ميدادم. چند سال در آموزش و پرورش دفتردار بودم. فوق ديپلم دارم و شوهرم قبلا كارخانهدار بود و وضع مالي ما خيلي خوب بود. درآمد شوهرم در سالهاي ٦٨-٦٧، گاهي ماهي ٥ ميليون هم ميشد چون شوهرم كارخانه چرمسازي داشت اما بعدا ورشكست شد و سكته كرد و من هم رفتم آموزش و پرورش. اما چون قراردادي بودم و حقوقم كم بود، از آموزش و پرورش خارج شدم و به كارهاي ديگري پرداختم تا اينكه از سال ٨٤، دستفروشي در مترو را انتخاب كردم.»
سارا همچنان مشغول گفتن بود كه يك گروهبان بسيار فربه از راه رسيد و با لحن تندي، به زنان دستفروش تشر زد كه از آنجا بروند.
سارا گفت: «برخوردش را ميبينيد؟ با ما خيلي بدرفتاري ميشود. جاي ديگري نيست برويم كار كنيم. بيمه هم نيستيم. چه كار كنيم؟ يك زن در چنين شرايطي، اگر بخواهد تن به هر كاري ندهد، بايد بيايد در مترو يا جاهايي شبيه اينجا، دستفروشي كند ديگر.» موقعي كه سارا مشغول حرف زدن بود، دو تا دختر دستفروش جوان هم آمدند تا مصاحبه كنند. ميگفتند هر روز از ساعت ٨ صبح كارشان را در مترو شروع ميكنند. بعد از رفتن سارا، خواستم با اين دو تا دختر جوان حرف بزنم. به نظر ميآمد كه دانشگاهرفته باشند.
اول پرسيدند روزنامه اعتماد كدام طرفي است؟ گفتم اصلاحطلبيم ما. يكيشان گفت: «همين كه اصولگرا نباشيد خوب است!» چشمغرههاي گروهبانگارسيا مخل مصاحبه بود. قرار شد بعد از رفتن سرگروهبان با آنها مصاحبه كنم اما گروهبانيك مذكور نرفت كه نرفت! حتي آمد تذكر داد كه مصاحبه با دستفروشها مجوز ميخواهد. با تعجب پرسيدم: وقتي دستفروشي در مترو مجوز نميخواهد، مصاحبه با دستفروشهاي مترو مجوز ميخواهد؟ گفت: «دستفروشها مجوز ندارند ولي شما بايد مجوز داشته باشي!» چارهاي نبود. ترجيح دادم در بحث را درز بگيرم و بروم جاي ديگري از ايستگاه.
دستفروشي مايه ننگ است!
يك طبقه بالاتر، روبهروي محل بليتفروشي ايستگاه امامخميني، زنان فروشندهاي حضور داشتند كه كارشان مجوز داشت. يعني فروشنده بودند و دستفروش نبودند.
يكي از آنها در مغازهمانند كوچكش، پيراشكي و چند جور خوراكي شيرين ديگر ميفروشد. اسمش مريم است و از سه ماه قبل، مشغول فروشندگي در مترو است. قبلا در اسباببازيفروشي كار ميكرده. البته روي زمين نه زير زمين! در مترو از ٩ونيم صبح تا ١٠ شب كار ميكند. خانهاش نزديك افسريه است و شام را در خانه ميخورد. ٣٥ ساله، متاهل با يك فرزند، داراي ديپلم ادبيات. از درآمدش ميپرسم. ميگويد «حقوق فروشنده نيمهوقت ٧٠٠هزار تومان و حقوق فروشنده تماموقت ١ ميليون تومان است.» فروشنده تماموقت يعني كسي كه ١٢ ساعت كار ميكند.
ميگويد فروشندههايي كه «روي ميز» ميفروشند، روزي ٦٠هزار تومان ميگيرند. خانم فروشندهاي را كمي آنسوتر نشان ميدهد كه مشغول فروختن لباس است. ميگويد: «آن خانم دو ماه است اينجا لباس ميفروشد و صاحبكارش روزي ٦٠ تومان به او ميدهد و حقوقش ماهي ١ ميليون و ٨٠٠هزار تومان است. » منظورش از فروختن «روي ميز»، فروختن در غرفههاست؛
غرفههاي نمايشگاههاي شهرداري در مترو. تفاوت كار مريم با زناني كه در غرفهها مشغول فروشندگياند، ثبات و استمرار است. فروشندهاي مثل مريم ميتواند كل سال را در مترو با حقوق ثابت كار كند اما زناني كه در غرفهها مشغول كارند، ممكن است همه ماههاي سال مشغول فروشندگي در مترو نباشند چراكه غرفههاي نمايشگاههاي شهرداري در مترو، مدتدارند.
يعني نمايشگاه بعد از يكي، دو ماه جمع ميشود و صاحب آن غرفه بايد برود در نمايشگاه ديگري در يك ايستگاه ديگر و هيچ تضميني نيست كه فروشندهاش را هم با خودش ببرد به غرفه جديدش در ايستگاه بعدي.
با اين حال زناني مثل مريم اگرچه حقوق ثابت دارند، ولي بيمه نيستند و در پايان سال عيدي و پاداش هم به آنها تعلق نميگيرد. ميگويد حتي دستفروشهايي كه آدامس ميفروشند، درآمدشان از من بيشتر است. ولي قبول دارد كه كارش استمرار و به خصوص امنيت دارد. يعني شهرداري مزاحمش نميشود.
دستفروشي را كسر شأن خودش ميداند و ميگويد «من هيچوقت حاضر نيستم دستفروشي كنم. دستفروشي مايه ننگ است!»
ميپرسم چرا؟ ميگويد: «دارم ميبينم ديگر. يك خانم دوناتفروش در ايستگاه صادقيه بود كه مامور شهرداري دايما اذيتش ميكرد. » ميگويم چه اذيتي؟ جواب ميدهد: «آن مامور شهرداري يك مرد جوان بود و به آن خانم دستفروش اصرار ميكرد كه با هم دوست شوند. ميگفت بايد با من دوست باشي تا اجازه بدهم در مترو دونات بفروشي. آن خانم ٤٠ سالش بود و هنوز ازدواج نكرده بود. پيشنهاد آن مامور شهرداري را قبول نميكرد و آن آقاي مامور هم هر روز دوناتهايش را له ميكرد!» در يك كلام معتقد بود دستفروشي «افتضاح» است.
غم نان اگر بگذارد
در ايستگاه امام خميني، كمي پلهبرقيسواري ميكنم و دوباره عدهاي فروشنده «ميزدار» را ميبينم. به سراغ نخستين ميز ميروم. خانم جواني، با چهرهاي پخته، پشت ميز نشسته است.
از بخت خوش، صرفا فروشنده نيست، بلكه صاحب آن ميز يا غرفه است. اسمش هنگامه است.
٣٢ ساله، مجرد، تحصيلات: فوق ليسانس روانشناسي. يك ماه است كه در ايستگاه امام خميني كار ميكند ولي ميگويد تقريبا هر ماه در يكي از ايستگاههاي مترو، غرفه دارم. كار كردنش در اين يا آن ايستگاه، بستگي دارد به نمايشگاههاي شهرداري در متروي تهران.
در اين نمايشگاهها همه جور كالايي فروخته ميشود. از خوراكي تا لباس زنانه و مردانه و... خانم هنگامه در ايستگاه امام خميني پسته و خرما و رب شيراز و چاي خشك و لواشك و... ميفروشد ولي ممكن است ماه آينده در يك ايستگاه ديگر، چيزهاي ديگري بفروشد. هنگامه حرف مريم را تاييد ميكند كه فروشندههاي غرفهها روزمزد هستند ولي ميگويد فروشندهاي كه تماموقت يعني دوازده ساعت كار كند، روزي ٥٠هزار تومان ميگيرد و روزهاي تعطيل هم بساطي برپا نيست و از پول هم خبري نيست.
بنابراين حرف مريم درباره حقوق ١ ميليون و ٨٠٠هزار توماني فروشندههاي روزمزد، كمي اغراقآميز و نادقيق بود. از دانشگاه آزاد، واحد تهران مركز، فارغالتحصيل شده است.
ميپرسم چرا در رشته دانشگاهيات كار نميكني؟ ميگويد: «هيچ كاري نبود.» علاوه بر خودش، يك فروشنده ديگر هم در غرفهاش كار ميكند كه خانم جواني است حدودا ٢٦ ساله. ميگويد «كار ما قانوني است و امنيت داريم ولي شهرداري پول زيادي از ما ميگيرد. اجاره هر ميز در روز ١٧٠هزار تومان است.
در بعضي از نمايشگاهها هم روزانه ٢٠٠هزار تومان ميگيرند بابت ميز. اما در نمايشگاه متروي مصلي، غرفهدار بايد روزي ١ ميليون تومان بابت غرفهاش پرداخت كند.» ميگويد كار كردن در ايستگاه امام خميني «كلا ضرر است.» البته ضرر براي غرفهدار چون فروشنده حقوق ثابتش را ميگيرد و آخر ماه ميرود دنبال زندگياش. اما غرفهدار ممكن است در يك ايستگاه ضرر كند و در ايستگاه ديگري سود كند.
هنگامه در اين ايستگاه امام خميني غرفهدار و فروشنده است اما گاهي در يك ايستگاه فقط فروشنده است. ممكن است در يك ايستگاه ديگر هم فقط غرفهدار باشد. يعني همزمان دو يا حتي چند غرفه در چند ايستگاه داشته باشد. اينكه كي و در كدام ايستگاه غرفه بايد زد، بستگي به تجربه غرفهدار دارد.
هنگامه ميگويد بيتجربهها، معمولا بعد از سود بردن در يك ايستگاه، جوگير ميشوند و ماه بعد در چند نمايشگاه غرفه ميگيرند و ضرر ميكنند. ميگويد «الان روزانه ١٧٠هزار تومان بابت اين ميز به شهرداري ميپردازم و ٥٠هزار تومان هم به فروشندهام. روزي دو تا ناهار هم اضافه كنيد، ميشود ٢٠هزار تومان. با اين شرايط، اگر سود كارم را پنجاه درصد هم در نظر بگيريم (كه البته اين مقدار نميشود)، حداقل بايد روزي يك ميليون تومان فروش داشته باشم كه صدهزار تومان برايم باقي بماند. اما از صبح تا الان {٧ بعدازظهر} فروش ما ٢٠٠هزار تومان بوده. در اين نمايشگاه خوب نفروختهايم اما در نمايشگاه قبلي فروش خوبي داشتيم. يعني فروشمان روزي ٨٠٠هزار تا ١ ميليون و ٢٠٠هزار تومان بود.» روزي ١٠٠هزار تومان يعني ماهي ٣ ميليون تومان. با كنار گذاشتن روزهاي تعطيل ماه، تقريبا ميشود ماهي دو و نيم ميليون تومان.
پس از اين جمع و تفريق، ناچار ميشوم از هنگامه روانشناس بپرسم در طول سال، درآمد ماهانهات چقدر است؟ كلي توضيحات مالي ريز ميدهد و نهايتا ميگويد «مشكل كار ما اين است كه در يك نمايشگاه سود ميكنيم و در يك نمايشگاه ديگر، ضرر. ولي با احتساب همه سود و ضررها در نمايشگاههاي گوناگون و متعدد در طول سال، آخرش ماهانه به اندازه يك حقوق كارمندي نصيبم ميشود. يعني ماهي يكونيم ميليون تومان.»
ميگويم اين كار بهتر است يا اينكه با استفاده از مدركت مشاور خانواده باشي؟ ميگويد: «آن كار اصلا فايده ندارد. شما ميتواني با ماهي يكونيم ميليون تومان زندگي كني؟» جواب ميدهم همين كار فعليات هم كه گفتي ماهي يكونيم ميليون تومان درآمد دارد. ذهنش پيچيده است و از پاسخ درنميماند! ميگويد: «ولي خوبي اين كار اين است كه گاهي ممكن است پول قابل توجهي از يك نمايشگاه نصيبت شود و هميشه اميدواري كه در نمايشگاه بعدي هم سود كني. اما اگر مشاور خانواده باشي با حقوق ثابت، چنين اميدي نداري.» شش ماه آخر سال را بهتر از شش ماه اول سال ميداند. شش ماه اول پارسال را هم بهتر از شش ماه اول امسال.
در توضيح تفاوت امسال و پارسال ميگويد: «مردم اصلا قدرت خريد ندارند. الان سه روز است كه فروش ما زير ٢٠٠هزار تومان بوده.» محرم و صفر و ماه رمضان و سه ماه بهار را ماههاي مضر به حال كارش ميداند. بهمن و اسفند هم گُلِ فروششان است. در مجموع در ماههاي سرد سال درآمدش بهتر است و به همين دليل بايد سرما را تحمل كند. ميگويم نشستن در ايستگاه مترو كه سرماكشيدن ندارد. ميگويد: «هميشه در فضاي مسقف نيستيم. در ايستگاههاي بوستان گفتوگو، مصلي، حكيميه و... بايد در فضاي آزاد غرفه بزنيم و سيستم گرمايشي هم ندارند و باران هم بيايد، به جنسهاي روي ميز آسيب ميزند.» سوالهايم تمام شده و به هنگامه ميگويم گزارشم كه منتشر شد، خبرت ميكنم. ميگويد خودش هم تجربه خبرنگاري دارد؛ در راديو جوان. از حرف زدنش پيداست كه يك «شهروند آگاه» است. شعر هم ميگويد و داستان هم مينويسد. ميگويد با فاضل نظري و ناصر فيض هم رابطه كاري و دوستانه داشته در انجمنهاي شعر. بياختيار شعر مشهور شاملو از ذهنم ميگذرد: «... سخنها ميتوانم گفت/ غم نان اگر بگذارد.»
فال ميفروشم تا كيف و كفش مدرسهام را بخرم
با دررسيدن شب، سوار قطار شدم و در ايستگاه امام حسين از مترو خارج شدم. درست لب پلههاي ورودي ايستگاه امام حسين، دخترك دستفروشي نشسته بود كه فال و دستمال و... ميفروخت. برگشتم تا با او به عنوان آخرين دستفروش مونث مترو گفتوگوي كوتاهي داشته باشم. فاطمه، ده ساله، ساكن خيابان مولوي. يك ماه است در مترو دستفروشي ميكند و در همين روزهاي اخير همراه ساير كودكان كار، به زور از مترو به «جايي كه متعلق به بهزيستي بود» برده بودند ولي مادرش بعد از چند روز، با آوردن شناسنامهاش موفق ميشود فاطمه را از بهزيستي پس بگيرد. ميگويم الان اينجا نشستهاي، ممكن است باز دستگير شوي كه.
فاطمه ميگويد «آنها از ساعت ٣ تا ٦ در مترو هستند. من ٦ به بعد ميآيم و ٥٠هزار تومان كه كار كنم، زود ميروم خانه.» هر روز از ٦ تا ٩ شب در مترو كار ميكند. برايم عجيب است كه او با سه ساعت دستفروشي ٥٠هزار تومان كار ميكند و شهين بايد ١٥ ساعت در مترو بماند تا كاركردش به رقم ٥٠هزار تومان برسد.
يك جاي كار شهين ميلنگد يا رقم اعلامي فاطمه دقيق نيست؟ به هر حال جاي شكرش باقي است كه فاطمه فقط تابستانها دستفروشي ميكند و از مهر تا آخر خرداد درگير درس و مدرسهاش است. ميگويد: «تا جمعه ١٥٠ تومان كار ميكنم و با پولم كيف مدرسه و كفش و دفتر و مدادرنگي ميخرم. روپوش مدرسه را قبلا خريدهام.» امسال دانشآموز كلاس چهارم دبستان است و الان كه اين گزارش منتشر ميشود، فاطمه ديگر در مترو فال و دستمال نميفروشد. پدر و مادرش با هم زندگي ميكنند و دو تا خواهر دارد. سيزده ساله و هفده ساله. خواهر بزرگترش عروسي كرده و خواهر سيزده سالهاش بالاي پل ميدان امام حسين كار ميكند. ترازو دارد و مردم را وزن ميكند.
از فاطمه ميپرسم مردم كه اذيتت نميكنند؟ جوابش منفي است. كسي مزاحمش نميشود در مترو. فقط نگران مامور مترو است كه بيرونش نكند و مامور شهرداري كه بيرون مترو «وسايلش» را نگيرد. ترجيح ميدهد همان دم در مترو دستفروشي كند نه داخل قطار. ميگويد: «داخل قطار ممكن است خودم يا وسايلم را بگيرند.» اين جمله را با آن نگاه بيگناهش ميگويد و غم چنگ ميزند به قلبت.
- 14
- 4