روز گذشته رتبههای کشورهای دنیا در سنجش میزان شادیشان در سال ۲۰۱۷، از تلویزیون یورونیوز، اعلام شد؛ در این گزارش، کشورهای نروژ، دانمارک، ایسلند، سوئیس، فنلاند، هلند، کانادا، نیوزلند، سوئد و استرالیا به ترتیب رتبههای اول تا دهم را کسب کردند؛ در جستجوی جایگاه کشورمان، میبایست از ۱۰۰ کشور دنیا عبور کنیم تا به ایران نزدیک شویم و این در حالی است که اگر مرجعمان، اخبار و اطلاعات و میزگردهای صدا و سیما و سایر مراجع رسمی اعم از مکتوب و غیرمکتوب باشد، ما باید در همان ۱۰ رتبه نخست جای میگرفتیم.
در حالی ایرانیها نسبت به سال گذشته سه رتبه، به بدبختی نزدیک شدهاند که شادی و خوشی و بخت نیکو از دیرباز بخش تفکیکناپذیری از ملزومات فرهنگ، باور و اعتقادات ما بوده و هست؛ باوری که گاه در عمق بختهای بد هم به آن ایمان میآوریم و در عین بدبختی، خود را خوشبختترین انسانهای دنیا میپنداریم. گزارش زیر، نگاهی کرده به گوشههای از این خوشبختیهای عالم بدبختی.
دو دختر دارند میروند که خود را از پُل شهید چمران اصفهان پایین بیاندازند؛ خیلی خوشحالند؛ میخندند؛ پشت دوربین موبایلشان توی حرف هم میپرند؛ مزه میریزند؛ شیطنت میکنند؛ از اصطلاحات مختص نسل خودشان برای فُحشدادن یا شوخیکردن، استفاده میکنند؛ اگر شاد بودن بیحد و حصر، ملاکی برای خوشبختی باشد؛ آنها خوشبخت هستند و اگر آگاهی و تسلط به خویشتن، هم ملاکی بر نفس عالی انسانی باشد و اعتماد بالا به آن نفس، گواه ایمان راسخ، علیالخصوص در هنگامه رفتن به دیار باقی و خانه ابدی، باز هم این دو خوشبخت هم اگر نباشند لااقل بدبخت نیستند هرچند که ندانند رتبه کشورشان در «گزارش جهانی شادترین کشورهای سال ۲۰۱۷»، از میان ۱۵۵ کشور مورد بررسی، ۱۰۸ شده.
میگویند سطح بالایی از اعتماد متقابل، هدف مشترک، سخاوت و حکومتداری خوب، علل و عواملی هستند که باعث شدهاند «نروژ»، خوشبختترین کشور دنیا باشد و این خوشبختی هیچ ربطی هم به چاههای نفتاش ندارد؛ به دلیل که ما هم چاه نفت داریم با این رتبهای که کسب کردهایم.
این یک حرف قدیمی است که در ایران نسل به نسل و سینه به سینه نقل میشود که با یک لقمه نان و ماست حلال میتوان شادترین و خوشبختترین آدم دنیا باشی و به جایش یک عالمه مال و اموال به هم نزنی و در عوض افسردهحال باشی.
خوشبختی برای یک زن خانهدار که در یک اتاق قوطی کبریتی نمور و تاریک در پایتخت یک کشور پرجمعیت، زندگی میکند و زندگیاش به تمامی در یک آشپزخانه به سبک غیرایرانی(همان اُپن) خلاصه میشود تا از روی رگههای نور محو پشت شیشههای کوچکی که به سقف چسبیدهاند، بداند در چه زمانی از شبانه روز، سیر میکند، شاید تنها در یک چیز خلاصه شود؛ «اندکی پول» تا از این کلاف به هم پیچیده لاینحل رهایی یابد؛ یک طبقه بالاتر و آفتابی که تا نیمههای آشپزخانه خودش را برساند.
و شاید یک مقام مسئولی که خودش خانه دارد؛ خانه خوب هم دارد، خوشبختیاش در برنده شدن در مزایده(یواشکی) املاک نجومی خلاصه شود و اینطور یک ملک دیگر با قیمت کمتر به صورت اقساط دریافت خواهد کرد و شاید دختران و پسران تحصیلکرده و مردان و زنانی را که برای ارقام دو تا
پنج میلیونی، مدام تقاضای وام میدهند، را هم ببیند اما باور نکند که «مگر میشود کسی برای این ارقام بخواهد وام بگیرد و اصلا نباید این حرفها را باور کرد»؛ عضو شورای شهر هم اگر باشی میبایست بیاموزی که از دربهای عقبی خارج شوی تا چشمدر چشم وام گیرندهها نشوی!
خوشبختی همان اطراف است؛ در دستان کودکان کار اگر بستههای فال و دسته گُلهایشان را بفروشند. و در دستان همان مردان و زنان منتظر پُشت درب اتاق های مقامات مسئول، اگر با سماجت خود، پاکتی پول دریافت کرده باشند تا بعد ببینند چه میشود؛ و این از همان نوع خوشبختی زنانه و مردانهای است که در محافلی رخ میدهد که احتمال حضور مسئولان در آن بالا است؛ مثل نمایشگاه مطبوعات و مردانی که اصرا دارند نامهای برایشان امضاء شود تا بروند پولی بگیرند و زنانی که اسم مسئول را یاد میگیرند و مدام فریادش میزنند و زمانی دست برمیدارند که همراهان مسئول پولی هرچند ناچیز در دستانشان بگذارند و این یک کاسبی یک هفتهای خوب است برایشان که طعم خوشبختی هم بدهد شاید. میگویند باید مثبت بیاندیشید و اینطوری، هرآنچه را که اندیشه کنید، خواهید یافت؛(سخنی که ممکن است از زبان یک روانشناس در یک برنامه خانوادگی صداو سیمایی بشنوید).
ممکن است برای شما توضیح دهند؛ آنهایی که بدبختیشان را فریاد میزنند؛ عوامل بیگانهاند و از امپریالیسم، خط میگیرند؛ مثل همینهایی که خودشان میگویند مالباختهاند و این یکهفتهای که گذشت؛ نمایشگاه مطبوعات را روی سرشان گذاشته بودند تا شاید رسانهای بشنود و دادخواهیشان کنند؛ کاسپینیها؛ آرمانیها؛ ثامنالحججیها؛ پدیده شاندیزیها و...
آنها رسانهها را دعوا میکنند که مگر کور هستید و نمیبینید ما را؛ و رسانهها، یواشکی توی گوششان میگویند که «اگر اینطور بود که میتوانستیم همهچیز بنویسم که خوشبختترین آدمهای روی زمین بودیم».
دریای خوشبختی این معترضان لابهلای کشف سوژههای خبری و گرفتن مصاحبه از مقامهای مسئول، خُشک میشود؛ مثل ارومیه که یک هفته مانده به انتخابات پر از آب بود و قایقهای موتوری از این طرف به آنطرفش جولان میدادند و آب را می پاشیدند توی سر و صورت خبرنگارهایی که آن لحظه احساس خوشبختی میکردند با آن محیط زیست قشنگشان و مثل دوران کودکیشان جیغ میکشیدند.
اصلا خوشبختی شاید مربوط به دورانی از بیآگاهی یا کمآگاهی باشد؛ مثل دوران کودکی؛ زمانیکه مادرت یا پدرت تو را به دندان کشیده و در یک روز خاص(مثلا سیزده آبان)، بُرده راهپیمایی و تو نمیتوانی «مرگ بر آمریکا» را درست تلفظ کنی چرا که هنوز معنای مرگ و مُردن را درنیافتهای. تصاویر دو دختر اصفهانی را که خودکُشی کردند، میبینی؛ اول گفتند تقصیر نهنگ آبی (این بازی اینترنتی انسانکُش) بوده و بعد هم تکذیب شد و همان حکایت نان و ماست توی ذهنت وول میخورد که «شاید بچهمدرسهایهای یکی دو دهه قبل، خوشبختتر بودند که موبایل و اینترنت و از این حرفها نبود»؛ بچگیهایی که با فرار از راهپیمایی سیزده آبان شروع شد؛ آخر، توی مدرسه هیچ کسی برایشان ضرورت و لزوم حضور در راهپیمایی ها را توضیح نداده بود؛ مثل خیلی چیزهای دیگر که از توضیحش فرار میکردند؛
- جهان پس از مرگ چه شکلی است خانم؟
- آقا اجازه، ما رفتیم بهشت تا کی باید آنجا بمانیم؛ خسته نمیشویم؟
تنها چیزی که شنیده بودند این بود که معلمهایشان مجبورند شرکت کنند و از حقوقشان کم میشود(راست و دروغش را نمیدانستند؛ حالا هم نمیدانند)؛ آنها فقط از بچههای دیگر شنیده بودند که خانم معلمشان وقتی میرفت شهرشان که سر بزند به خانواده اش، مانتو تنش میکرد و اینطوری که با چادر همه راهپیماییها را شرکت میکرد، نبود؛ اطلاعاتشان درهمین سطح بود و شاید در آن زمان، خوشبختی برای خانممعلم در کنار خانوادهاش و در شهرشان معنا پیدا میکرد.
در جستجوی خوشبختی به دانشگاه میروید؛ با مساله آزادی در انتخاب رشته تحصیلی مورد علاقه و شهر دلخواه، کنار آمدهاید و حالا رگهای گردنتان برآمده و آمادهاید تا جوانیتان را فریاد بزنید و تخلیه کنید همه خوشبختیهای بالقوه را؛ سالیان قبل و سالیان قبلتر دانشگاه خود را ورق میزنید و میگویید که از خیر خوشبختشدن در محیط دانشگاه گذشتهاید وقتی وزیرتان را هم دوست ندارید و هیچکسی( حتی رئیسجمهوری که خیلی از رایهایش را شما از کف خیابان جمع کردید؛ وقتی با همان رگهای برآمده گردن، او را برای مردم توضیح میدادید) به حرف شما اهمیت نداد؛ مردانگی و زنانگی کردهاید که خُشکشدن دریاچه ارومیه و محقق نشدن خیلی وعدهها را به روی مسئولانتان نیاوردهاید و شاید هم زمان نداشتید و داشتید دنبال همان وامهای پنج تا ده میلیونیتان میگشتید برای خریدن تکهای از آفتاب شهرتان.
پدر و مادرها دیگر پیر شدهاند و نمیتوانند شما را به دندان بکشند و حتی اگر زیاد هم پیر نباشند، نمیتوانند مانع این شوند که شما خود را روی پُلی در اصفهان پایین نیاندازید. آنها راهپیمایی را در خانه و از طریق تلویزیون تماشا میکنند؛ اگر روز راهپیمایی و آرمان پَسِ آن برای پیمودن یک مسیر مشخص، در ذهنشان مانده باشد. دلیل بیحالیشان شاید درهمان عدم توضیحی باشد که مثل «نان و ماست»، نسل به نسل منتقل شده؛ آنها همینکه تکهای از آفتاب بتابد توی آشپزخانهشان احساس خوشبختی میکنند؛ بیخبر از اینکه رتبه خوشبختیشان در سنجش «یورونیوز» سه پله نسبت به سال گذشته نزول کرده است.
- 11
- 5