«بچه كه بودم همسايهمان سرپلذهابي بود. هميشه ميگفت ما رفتيم سرپلذهاب و خيلي خوش گذشت. من در همان عوالم كودكي فكر ميكردم كرمانشاه شهري است و پلي دارد به اسم «ذهاب» كه آنها ميروند و سرِ پلِ ذهاب ميايستند و خيلي بهشان خوش ميگذرد.» شهري كه ميديدمش و حالا چيز زيادي از آن باقي نمانده بود و خوش نميگذشت. زمين لرزيد و زندگيها را لرزاند و خانهها را آوار كرد روي سر مردماني كه براي فرداهايشان هزار و يك اميد و آرزو داشتند.
خشم طبيعت اينبار غرب كشور را نشانه گرفت و خبرها حاكي از تخريب زياد در سرپلذهاب كرمانشاه بود. داستان دردهاي اين مردم تمامي ندارد. مردمي كه روزهاي سخت زيادي ديدهاند. جنگ ديدهاند، شهيد دادهاند، روي مين رفتهاند، از مرزها دفاع كردهاند و حالا در تازهترين اتفاق، زلزله عزيزانشان را گرفته و خانههايشان را ويران كرده است. اين مردم دردهاي زيادي كشيدهاند. درد را از هر طرف بنويسي درد نيست. بايد درد كشيده باشي تا بفهمي هر دردي كه درد نميشود. پشت اين كلمه سه حرفي، هزاران هزار حرف پنهان شده است.
مسير تهران به كرمانشاه پر بود از آمبولانسها و كاميونهايي كه امدادهاي مردمي را به سمت آن شهر ميبردند. جاده شلوغ نبود. كرمانشاه هم آرام بود. بعضيها انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده در شهر ميچرخيدند و در رستورانهاي طاق بستان غذا ميخوردند و صداي خندهشان تلنگري ميزد كه زندگي با همه تلخيهايش هنوز ادامه دارد. اما از چشمان نگران برخي ديگر نميشد گذشت. مردمي كه از ترس زلزله و پسلرزههايشان سرما را به جان خريده و بلوارها و پاركهاي شهر را با چادرهايشان قرق كرده بودند.
آتش هم كه پاي ثابت تمام شبهاي سرد كنار خيابان است. حتي اگر چادر باشد و پتو باشد، باز هم گرماي آتش جور ديگري دل آدم را قرص ميكند. به جز چادرها و بيمارستان كرمانشاه كه زلزلهزدهها در آن بودند، هيچچيز ديگري در اين شهر نشان از زلزله نداشت. اما هرجاي شهر كه قدم ميگذاشتي مردم اخبار زلزله را پيگيري ميكردند و از غمشان در حادثهاي كه براي سرپلذهابيها اتفاق افتاده بود، حرف ميزدند: «اشك مادرم بند نميآيد. مدام اخبار را دنبال ميكند و افسوس ميخورد. فاجعه بسيار بزرگي است. هيچ كس خاطره اين روزها را از ياد نخواهد برد. »
براي رفتن از كرمانشاه به سرپلذهاب بايد از «اسلامآباد غرب» گذشت. حدود يك ساعت بعد و ۶۴ كيلومتر بعد از كرمانشاه، در اسلامآباد هم مردم از ترس جان به خيابانها و بلوارهاي اطراف پناه آورده بودند و شب را در چادر سر ميكردند. براي رفتن به سرپلذهاب بايد تابلوهاي كربلا/خسروي را دنبال كرد. انگار اين شهر وجود خارجي ندارد.
جاده صاف بود و آسفالت خوبش نشان ميداد حسابي به آن رسيدگي ميشود. تا ٧٠ كيلومتري سرپلذهاب تنها يك تابلو نشان ميداد كه مسير درست انتخاب شده است. بعد از گذشتن از «كرند» تازه تابلوها، نام و نشاني از سرپلذهاب دارند. ۳۰ كيلومتر مانده به سرپلذهاب كوهها ريزش كرده و بخشي از جاده را بند آورده بودند. سنگها را از وسط جاده به كناري ريخته بودند و توانسته بودند بخشي از جاده را باز نگه دارند.
هرچه به سرپلذهاب نزديكتر ميشديم، ماشينهاي حامل كمكهاي مردمي بيشتر ميشدند. يك ماشين هم كه آنتن ماهوارهاي داشت و قرار بود دسترسي به اينترنت را براي مردم اين شهر آسانتر كند، به سمت سرپلذهاب حركت ميكرد. معلوم ميشد كه سرپلذهاب نزديك است؛ آنقدر نزديك كه چند خانواده از ترس جانشان و براي فرار از آنچه شب گذشته بر آنها رفته بود، به حاشيه جاده پناه آورده و چادر زده بودند.
نصفه نيمههاي با ارزش
تابلوي سر پل ذهاب كه حالا به فاصله بيست متر، دو بار تكرار شده بود، خبر از رسيدن ميداد. نيمه شب نخستين شب بعد از زلزله، شهر هنوز بيدار بود. ورودي شهر مردم دور آتش جمع شده بودند و صحبت ميكردند و منتظر رسيدن كمك بودند. بلوارهاي ورودي شهر هم پر از چادرهايي بود كه قرار است خانه امني براي اين خانهخرابها باشد. در نگاه اول و در آن سياهي و سكوت شب به اشتباه فكر ميكني كه خوشبختانه ابعاد حادثه آنقدرها هم وسيع نبوده است. اما هر چه بيشتر در شهر بچرخي، خرابيها بيشتراند.
دبستانش كاملا خراب شده بود. ديوارهاي بيروني كلانتري شهر هم ريخته بود و ديوارهاي داخلي هم تخريب شده بودند اما سربازي كنارش كشيك ميداد. سر پل ذهاب يك خيابان اصلي دارد، انتهاي آن به سمت مسكن مهرها، همان كه خرابيشان در اين روزها نقل مجلسها بود، ميخورد. هرچه به سمت خانههاي مسكن مهر كه در انتهاييترين نقطه شهر و در ابتداي جاده قصرشيرين و «ازگله» است، ميرفتي، خرابيها بيشتر ميشد. ورودي مسكن مهر را بسته بودند و سربازان ارتش كشيك ميدادند.
ساكنانش هم رفته بودند در پارك روبهرويش در چادرها شب را صبح ميكردند. هركسي تا آنجا كه توانسته بود جلوي خانه و مغازهاش چادر زده بود. تا حواسش باشد، دزد به آنها نزند و آن يك ذره دارايي نصفه نيمه هم به باد نرود. امنيت در شهر پابرجاست. در گوشه گوشه شهر ماموران با ماشين گشت ميزدند و سربازان كشيك ميكشيدند. ماشينهاي زيادي زير آوار خراب شده بودند. بعضيها ماشينها را همانجور رها كرده بودند. بعضيها در ماشينهاي نصفه و نيمهشان خوابيده بودند. بعضي ماشينها را كنارشان برده بودند و رويش چادر كشيده بودند. برق برخي مناطق و آب و گاز بطور كامل قطع بود. كاميونهايي در سطح شهر بين مردم باكسهاي آب معدني توزيع ميكردند.
شهروندان سرپلذهاب اما به وضعيت رسيدگيها اعتراض داشتند. دو مرد كه بيچادر و بيآتش كنار خيابان ايستاده بودند، گفتند: «توزيع چادر و پتو خيلي بد است. زن و بچهمان را در ماشين گذاشتهايم كه از سرما يخ نزنند. به ما چادر و پتو نرسيد. بعضيها چندتا چندتا چادر گرفتهاند آن وقت ما حتي يك دانه هم نداريم. غذايي براي خوردن نيست.
تمام مغازهها تعطيلاند. فقط برايمان آب معدني آوردند. چندتايي هم ماشين شخصي از تهران آمده بودند كه برايمان بيسكوييت آوردند اما ما سردمان است و سرپناه ميخواهيم. خداوكيلي اين انصاف و عدالت نيست كه كساني كه چندين چادر دارند يا حتي خانههايشان سالم است، چادرهاي بيشتري پشت ماشينهايشان قايم كنند تا بعدا بفروشند، بعد زن و بچه ما از سرما به ماشين پناه بياورند.
بايد روشي براي توزيع عادلانه اين كمكها در نظر گرفته ميشد. رييسجمهور بيايد يكهو همهچيز عوض ميشود و رسيدگيها بيشتر ميشود اما اين درست نيست كه براي رسيدگي به ما حتما نياز به آمدن به رييسجمهور باشد. » در گوشهاي ديگر چند مرد دور آتشي جمع شده بودند و بيآنكه كلامي با هم حرف بزنند، فقط به روبه رو نگاه ميكردند. انگار منتظربودند معجزه از ميان آن همه تاريكي خودش را نشان بدهد. پشتشان زني كه پتو به دور خود پيچيده و ماسكي بر صورت داشت، به ماشين تكيه داده بود. هيچي نميگفت. فقط اشكهايش را پاك ميكرد.
مردي كنار خانهاش كه حالا از آن فقط مقداري آجر باقي مانده بود، آتش روشن كرده بود و نان و گوجه ميخورد. تشكش را از زير آوارهاي خانه نجات داده بود و رويش نشسته بود: «خانهام كه ويران شد. همانطور كه ميبينيد هيچ چيزي از آن باقي نمانده است. خانوادهام را در ماشين گذاشتهام و خودم اينجا مراقب وسايلي هستم كه ممكن است سالم از زير آوار بيرون بيايد.»
آواي زندگي
ميدان اصلي شهر را كه كمي بالا بروي، سمت راست خياباني است كه بيمارستان كاملا تخريب شده سرپلذهاب در آنجا قرار داشت. ساختمان بيمارستان ديگر هيچ نشاني از بيمارستان نداشت. مثل يك ساختمان مخروبه افتاده بود آن گوشه. ورودياش را با استفاده از صندليها بسته بودند و تختهايش را براي استفاده به حياط بيمارستان آورده بودند. جلوي ورودي ساختمان بيمارستان پاركينگ آمبولانسها شده بود.
چراغهايش خاموش و گرد مرده به آن پاشيده بودند. حياط بزرگش اما بيمارستان صحرايي شده بود. ميز چيده بودند و روي ميزها پر از دارو و وسايل درماني بود. آن طرف حياط هم چادر زده بودند و بيمارستان صحرايي درست كرده بودند. بيمارستاني با حدود ۱۰ تخت. خستگي را ميشد از چشمان پزشكان و پرستاران و نيروهاي هلال احمر فهميد. آنها انرژياي براي روحيه دادن به كساني كه بيشتر از هر زمان ديگري نيازمند همدلي بودند، نداشتند.
سرد بود و سوز هوا تحمل خستگي را سختتر ميكرد. مردي كه دخترش را براي مداوا به بيمارستان آورده بود، با صدايي پر از التماس اما بلند ميگفت: «تورو به خدا به جاي عكس و تهيه گزارش به مسوولان بگوييد براي اين بيماران بدبخت حداقل يك پتو بياورند. هوا سرد است و حداقل چيزي كه بايد اينجا باشد، پتو است.»
در تخت ديگري پسر جواني دچار حمله آسم شده بود. ماسك اكسيژن را روي صورتش نگه نميداشت و مثل مار به خودش ميپيچيد. دكتر براي انتقالش به بيمارستان آمبولانس درخواست كرد. پنج دقيقه گذشت اما خبري از آمبولانس نشد. «آقاي معتمدي ! برو ببين اين آمبولانس چي شد. اگه تا پنج دقيقه ديگر نرسد، بيمار ميميرد.» اينها را دكتر گفت. در ورودي بيمارستان بيشتر از ۱۰ آمبولانس پارك شده است.
بالاخره آمبولانس آمد. آمد دنبال جواني با حمله آسمي اما بدون دستگاه اكسيژن. بيمارستان صحرايي هم حاضر نبود آن يك دستگاه را به آمبولانس بدهد تا به شهر ديگري ببرد. بيمار در آمبولانس خوابيده، دستگاه اكسيژن بيمارستان صحرايي از روي زمين به دهان جوان وصل بود و مسوولان بيمارستان و اورژانس با هم حرف ميزنند تا به نتيجه برسند. بالاخره جوان راهي بيمارستان شد.
پدر و مادر جواني دست بچه كوچكشان را گرفتند و وارد بيمارستان شدند. كاغذي دستشان بود. «براي زايمان كجا بريم؟»يك چادر آن طرفتر مادر، «آوا» را به دنيا آورد؛ همان دومين نوزاد شهر بعد از زلزله. ميان اين همه جان از دست رفته، آمدنش خبر از اين داد كه زندگي با همه سختيها و تلخيهايش، پر از اميد و شيريني است.
ساعت چهار صبح بود اما اين شهر آرام نميشد. سرد بود و بهترين چاره براي گرم شدن، روشن كردن آتش. كنار آن، خاك خرابههاي خانهها هم هست و كنار اينها ماشينهايي كه براي گرم نگهداشتن يك خانواده روشن ماندهاند. بوي دود حتي از داخل ماشين هم دماغ را ميسوزاند. آسمان همه جا يك رنگ نيست. آسمان سرپلذهاب صاف صاف بود. ستارهها مثل قطرههاي اشك مردم از آسمان پايين ميريختند. آسمان پرستاره، سقف خانه اين مردم خانه خراب بود.
صبح شلوغتر بود. مردمي كه به محض روشن شدن هوا براي نجات آن اندك چيزي كه از خانههايشان مانده دست به كار شده بودند، حالا آسيبهاي تازهاي ميديدند كه باعث ميشد مراجعه به بيمارستان بيشتر شود. پسر بچه پنج ساله كه همان صبح يك آجر از آوارها روي سرش افتاده بود را به بيمارستان آوردند. بچه اشك ميريخت و براي تحمل درد پاهاي كوچكش را روي هم انداخته بود و انگشتانش را تكان تكان ميداد و فرياد ميكشيد.
سربازهاي ارتش به مردم كمك ميكردند تا وسايلشان را از خانهها، آوار باقيمانده را از خانهها خارج كنند. حالا تمام چيزي كه از يك زندگي مانده بود، چادري بود در بلوارهاي شهر و وسايلي كه كنار آنها انبار شده بودند روي همديگر. ميان خانوادههايي كه ميخواستند تا آنجا كه ميتوانند همان باقيماندهها را نجات دهند، پسر بچهاي حدودا دوساله خوشحال از پيدا شدن سهچرخهاش در چمنها دور ميزند و هيچ چيزي نميتواند حال خوبش را خراب كند.
مشكل جدي مردمي كه در خيابانها چادر زدهبودند، سرويس بهداشتي بود. در كنار آپارتمانهاي مسكن مهر، چهار، پنج كوچه بود، پر از خانه ويرانه. سرويس بهداشتي در دسترس فقط يك دانه بود؛ سرويس بهداشتي پارك كه از شدت كثيفي اصلا قابل استفاده نبود و مردم كارهايشان را در همان راهروي بيروني دستشوييها انجام داده بودند و بطريهاي خالي آب معدنيها را كف دستشويي ريخته بودند. از در دستشويي كه داخل ميرفتي بوي كثافات چنان توي صورتت ميخورد كه ديگر نميتوانستي داخل شوي.
گوشيها شارژ نداشتند و مردم در به در دنبال وسيلهاي ميگشتند كه بتوانند گوشيهايشان را شارژ كنند: «خانم پاوربانك داري؟ توروخدا بده منم گوشيام را شارژ كنم. سه روزه گوشيهايمان خاموش است. پريز برق نيست كه گوشيهايمان را شارژ كنيم. تازه اگر باشد هم كه من شارژرم را گم كردهام. »
دير آمدي ريرا
آواربرداري كه شب قبلش به خاطر تاريكي هوا متوقف شده بود، از سر گرفته شد و مردم با چشمان منتظر و دلي اميدوار دور خانه جمع شدند. آن شب كه زلزله آمد در يكي از خانهها جشن تولد بود. ۲۰ نفر در آن زلزله در آن خانه سه طبقه بودند كه آوار خراب شد و بساط تولد را عزا كرد. از آن ۲۰ نفر يادزه نفر مردند. پنج نفر زنده ماندند و چهار نفر هنوز زير آوار بودند. با وجود اينكه ماموران ارتش فكر ميكردند كه كسي زنده نيست، مردي گفت كه صداي آنها را شنيده و حتما زنده هستند.
يكي از ماموران از همكارانش براي آواربرداري كمك خواست. همين باعث شد كه تمام مردم به سمت محل آواربرداري هجوم بردند و از تيرآهنهاي درهم ريخته بالا بروند. ماموران به سختي مردم را از روي آوارها بيرون كردند و با تشكيل زنجيره انساني، جلوي هجوم افراد به آوارها را گرفتند. مردم مدام زمزمه ميكردند: «اگر شما ميخواستيد كاري كنيد، تا الان انجام داده بوديد. حالا ديگر دير است. بگذاريد خودمان كمك كنيم. عزيزانمان زير آوارند. خانههايمان ويران شدهاند. كمك هم كه نميكنيد. ديشب از سرما خواب نداشتيم. » آواربرداري با دقت بيشتري پيگيري شد.
«تيدا»، سگ نجاتي كه در حادثه آتشسوزي ساختمان پلاسكوي تهران هم جان عدهاي را نجات دادهبود، به سرپلذهاب آمده بود. ميان آوارها رفت و محل را كه نشان داد، اميدها نااميد شد. صاحب تيدا گفت: «مرده است. اگر زنده بود، «تيدا» پارس ميكرد. ديشب يك زن را زنده از زير آوارهاي همين خانه پيدا كرد.» دوشنبهشب كسي را در اين خانه نجات دادهاند. آواربرداري متوقف شده است. سهشنبه صبح جنازه از زير آوار بيرون آمد. خانواده كساني كه زير آوار اين خانه جان خود را از دست داده بودند، در بلوار روبروي آن چادر زده بودند.
زنانشان بيرون از چادر دور هم جمع شده و عزاداري ميكردند. مردهها به آواربرداري زل زده و اشك ميريختند: «اصلا فكرش را هم نميكرديم چنين اتفاقي بيفتد. متاسفانه رسيدگيها خوب نيست. آواربرداري دير انجام شد. شايد عزيزانمان زنده ميماندند.» يك كوچه آنطرفتر از محل آواربرداري، آپارتماني بود با يك ديوار خراب. از ديوار به آن بلندي فقط ديوار اتاق بچه خراب شده بود و اتاق آبي و سفيدش مثل نقاشيهاي خياباني وسط ديوار طوسي رنگ خودنمايي ميكرد.
گورستان آرزوها
كمي آن طرفتر، مجتمعي بود به نام شهيد شيرودي. راهرويي بلند كه دو طرفش آپارتمانها را ساخته بودند. مردم قرار بود در اين ساختمانها چه روزهايي را بگذرانند. با چه اميدي به اين خانهها آمده بودند. آپارتمانهايي محافظت شده در محدودهاي شهركي كه ورودياش با نگهباني و ميدانگاهي كه درست كرده بودند، تفاوت فاحشي بين اين مجموعه و بقيه خانههاي شهر ايجاد ميكرد.
اما حالا از آن همه زيبايي ظاهري هيچ چيزي باقي نمانده است. بادكنك پر زرق و برق خرابي از همه جايش قلمبه زده بود بيرون. براي فهميدن اينكه اين آپارتمانها چقدر غيراصولي هستند، نياز به تخصص خاصي نيست. هركسي كمي با دقت نگاه ميكرد، به راحتي ميفهميد كه اينها يكي از سردستيترين انواع ساختوسازهاي دنيا هستند. خانوادههاي پيش از اين ساكن در اين آپارتمانهاي مسكن مهر هم مثل بقيه مشغول تخليه وسايلشان از خانهها بودند. آن طرف مسكن مهر، ديگرهيچ چيزي نبود. شهر همانجا تمام ميشد.
غم نه. جاده سرپلذهاب به سمت «ازگله» پر از روستاست. روستاهايي كه بعضي از آنها صد در صد تخريب شده بودند و جز خاك چيزي نمانده بود. در روستاي جابري كه ۱۱ خانواده در آن زندگي ميكردند، هفت نفر جان خود را از دست داده بودند. گوسفندان زير آوار دفن شده بودند و هيچكس آنها را بيرون نياورده بود و بوي تعفن جسد گوسفندهاي مرده، اذيتكننده بود.
زني چهل پنجاه ساله، با لباس قهسري (لباس مخصوص كردي) مشكي بر تن و با دهسره سياه بر سر، بر پاهايش ميكوبيد و به زبان كردي ميگفت: «اين خانه را با تمام وجودم ساختم. حالا هيچ چيزي از آن باقي نمانده است. دو بچه دارم. سرپرست خانوادهام و اين همه زحمت كشيدم كه سقفي بالاي سرم باشد اما همهچيز خراب شد. » افراد اين روستا از رسيدگيها راضي نبودند. گفتند فاميلهايشان از كرمانشاه برايشان غذا و آذوغه آوردهاند. فقط سه چادر هلال احمر براي يازده خانواده برپا شده بود. فقط يك ماشين از تهران آمده بود و براي بچهها خوراكي آورده بود و يك مقدار وسايل بهداشتي براي بزرگترها.
آفتاب مغز استخوان را ميسوزاند. پوشيدن عينك و پيچيدن شال دور صورت هم نميتوانست آدم را از تيزي آفتاب نجات دهد. در آن آفتاب سوزان اما عدهاي در جاده جمع شده بودند. ساكنان هفت روستا كه از جادهاي فرعي بايد به آنجا رفت. آمده بودند كنار جاده دنبال كمك: «هيچ كس سراغ ما نيامده است. حتي يك نفر هم به روستاي ما سر نزده است. همه ماشينها رد ميشوند و به ازگله ميروند. چادر نداريم. آب نداريم. غذا نداريم. چرا كسي به داد ما نميرسد؟ اين انصاف نيست.» در اين هفت روستا ۱۲ نفر جان خود را از دست داده بودند.
روستاي «آيينهوند دارشته»، نخستين روستاي جاده فرعي، نه آب داشت نه برق و نه خبري از چادر بود. يكي از آشناهايشان برايشان غذا و مقداري آب و خوراكي آورد. خودشان يك سري وسايلشان را از خانه بيرون آورده بودند. غمي كه بيشتر از آن افتاب دل را ميسوزاند، دو دختر جوان يك خانواده بودند كه جان خود را در اين حادثه از دست داده بودند. مادر حامله بود. زنان روستا سياهپوش، زير ظل آفتاب نشستهبودند و «روله روله» كنان به صورتشان خنج ميكشيدند و درد را با خون از گونههايشان بيرون ميريختند.
صورتشان از شدت ضربهها خون افتاده بود. كمي آن طرف دخترنوجواني با لباس سرخش نشسته بود و آرام و تنها عزاداري ميكرد. مردها هم ايستاده نگاه ميكردند و سر تكان ميدادند. فاجعه در سرپلذهاب وحشتناك بود اما وضعيت روستاها قابل مقايسه نبود. خرابيها بيشتر و رسيدگيها كمتر بود؛ آوارها همانطور مانده بودند. مردم خودشان جسد عزيزانشان را از زير آوارها بيرون كشيده بودند. خودشان از كلانتريها جواز دفن گرفته بودند. خودشان دفنشان كرده بودند و حالا هم بدون هيچ آب و غذايي، روي يك زيلو، برايشان مراسم ختم برگزار ميكردند. چند ساعت ديگر شب ميشد و نه چادري بود، نه برقي كه بتواند كمي نور اميد به دلهاي خسته اين مردم بتاباند.
جاده هرچه به ازگله نزديكتر ميشديم، خرابتر ميشد. ازگله پشتش را به كوه كرده بود. كوهي كه پشت تيغهاش عراق بود. و بالاي يكي از كوهها پرچم ايران خودنمايي ميكرد. در خبرها آمده بود كه كانون زلزله در ازگله بوده است. از كرمانشاه و تهران مدام تماس ميگرفتند كه اوضاع ازگله خراب است. به ازگله كه رسيديم اما اوضاع كمي متفاوت بود. ميزان خرابيها در مقايسه با سرپلذهاب و روستاهاي بين مسير كه بعضيهاشان حتي ۱۰۰ درصد تخريب شدهبودند، اصلا به چشم نميآمد. مردم يك چادر خيلي بزرگ برپا كرده بودند و تعداد زيادي نشسته بودند آنجا.
كنارش هم صندليهاي پلاستيكي چيده بودند و مراسم عزاداري برگزار ميشد. خرابيها آنقدر نبود. نه اينكه خانهها خراب نشده بودند يا مردم آسيب نديده بودند، نه. اما شهري كه برخي به اشتباه فكر ميكنند روستا است و گفته ميشد كه كانون زلزله بوده است، آنقدرها هم آسيب نديده بود.
نيروهاي ارتش آنجا هم بودند و آمبولانسها هنوز مشغول خدمترساني به مردم بودند. يكي از كساني كه روز اول بعد از زلزله به ازگله آمده بود، ميگفت: «خرابيها با سرپلذهاب قابل مقايسه نيست. خوشبختانه آسيبها و خرابيها زياد نبوده است اما رسيدگي كم است. براي مردم اين شهر نه چادر و پتو آوردهاند، نه غذا و آذوقه. اصلا كسي سراغ اين شهر نيامده است.»
چشمهاي منتظر به پيچ جاده
در راه برگشت از ازگله به سمت سر پل ذهاب، تعداد زيادي كاميونهاي حامل «كمك» به سمت روستاها و ازگله در حال حركت بودند. ديگر مردم آن هفت روستا كنار جاده نبودند. يكي دو نفر ايستاده بودند كه آنها هم مشغول گذران وقت و صحبت بودند. ظهر شده بود. سرپلذهاب هنوز شلوغ بود. هنوز مردم مشغول تخليه وسايلشان بودند و خيابان ترافيك شده بود. رييسجمهور به شهر آمده و رفته بود.
رد حضورش را ميشد به راحتي حس كرد. بيمارستان مجهزتر شده بود. چند چادر ديگر به بيمارستان صحرايي اضافه شده بود و ارتش يك كانكس مخصوص انجام عملهاي جراحي در آنجا مستقر كرده بود. بيرون از بيمارستان هم ارتش مشغول نصب بيمارستان ۵۰۲ بود. بيمارستاني شامل بخشهاي مختلف جراحي، آزمايشگاه، راديولوژي كه قرار است تا زماني كه بيمارستان سرپلذهاب دوباره قابل استفاده ميشود، آنجا بماند. حالا ميزهاي پخش دارو زير چادر رفته بودند، اما بينظميها تمام نشده بود. هنوز هم غلغله بود و نظم و نظامي در انجام كارها ديده نميشد.
تكنسين اورژانس هم حتي به اين بينظميها اعتراض داشت: «بعضي مسوولان باعث ميشوند خدمات ما هم بيارزش شوند. بينظمي و بيمسووليتي بيداد ميكند. حق اين مردم اين نيست. كاش مسوولان يك مقدار مطالعه كنند. اين شهر، تاريخي غني دارد. خيلي باارزش است و اين برخوردها اصلا شايسته اين مردم نيست. ما اين همه زحمت ميكشيم اما بعضيها جوري رفتار ميكنند كه تمام زحمات ما به باد ميرود.»
مشاوران هم كه بعد از وقوع چنين حادثهاي جاي خاليشان بهشدت حس ميشد، حالا در حياط بيمارستان، چادري زده بوند و به كساني كه نياز به مشاوره داشتند، كمك ميكردند. آمبولانسها آماده رفتن به ماموريت بودند. خبر آمد كه چهار زن ايلامي كه در ساختمانهاي نيروي انتظامي مستقر بودند، موفق شده بودند تماس بگيرند و خبر بدهند كه زندهاند اما هنوز آمبولانسها به آنجا نرسيده بودند كه مردم خودشان چهار زن را زنده از زير آوار بيرون كشيده بودند و ماموريت آنها هم همانجا تمام شد. آمبولانسها به سمت روستاها اعزام ميشدند و يك ماشين حمل آذوقه هم دنبالشانبود.
از در بيمارستان كه ميخواستند بيرون بروند مردم از كاميون آويزان شده بودند و براي گرفتن پوشك و شيرخشك التماس ميكردند. ماشين رفت؛ مردم با دستهاي دراز ماندند و منتظر كمك بعدي شدند.
ثمر فاطمي
- 9
- 2