یکشنبه ۰۲ دی ۱۴۰۳
۱۰:۴۸ - ۲۱ فروردین ۱۳۹۶ کد خبر: ۹۶۰۱۰۳۰۱۱
سایر حوزه های اجتماعی

دلال کلیه، اهداکننده کلیه شد

اخبار اجتماعی,خبرهای اجتماعی,جامعه,اهدای عضو
دست می‌گذارد روی پهلوی راست، روی یک وجب جای خالی، روی رد بخیه‌ها. این رد او را می‌برد به یک سال قبل، به تهران، پیش نرده‌های بیمارستان شریعتی، به مشهد، پیش مجید، روی تخت جراحی بیمارستان مدرس، پیش خدا حتی، به ثانیه‌هایی که خدا شده بود همه چیزش، تنها شنونده حرف‌هایش.

به گزارش روزنامه جام جم، صاف می‌نشیند روی صندلی. مسعود بی‌تاب گفتن است، تندتند تعریف می‌کند که کیست، متولد ۷۱ است، ۱۷ سال است مادر ندارد، یک روز یک آیه از قرآن منقلبش کرد، سرنوشت ایستاندش مقابل نرده‌های بیمارستان شریعتی، مقابل یک کاغذ، روبه‌روی یک شماره تلفن. رویش نوشته بود «نیازمند کلیه»، نیازمندی که نمی‌شناختش، ولی اسمش، شماره‌اش دلش را چنگ زد. این شد سرآغاز دور جدید زندگی مسعود، یک برهه حساس، یک امتحان، یک آزمایش، معامله‌ای با خدا به قول خودش.

 

کلیه نمی‌فروشم

دست‌هایش را بالا می‌آورد و با انگشت‌هایی که می‌کوشند دردی عمیق را نشان دهند به پهلویش اشاره می‌کند و می‌گوید خدا کند کسی این همه درد نکشد. او یاد لحظه به هوش آمدنش افتاده، اولین لحظه‌ای که چشم باز کرد، خزیده توی لباس جراحی، گیج و منگ، با دردی جانکاه در پهلوی راست: مدام خدا را صدا می‌کردم، قبل از عمل پشت هم سوره حمد و توحید می‌خواندم. شنیده بودم ذکر ارحم‌الراحمین آرامبخش است. زیاد این ذکر را گفتم شاید بیشتر از ۲۰۰ بار.

 

کلیه مسعود که رفت و نشست توی بدن مجید، دردهایش شروع شد. به خود پیچید، خدا را صدا کرد، مهر نداشته مادر را طلبید، به مرفین متوسل شد، اما خوشحال بود اگر درد می‌کشد برای کارخیراست، برای اهدا و ایثار است. مسعود آن روز، کلیه از دست داده بود ولی با مسعود سال قبل فرق داشت. پوست انداخته بود. یک سال قبل، قبل از این که آن کاغذ را روی نرده‌های بیمارستان ببیند به فکرش رسید کلیه‌اش را بفروشد مثل هزاران آدم دیگر. آن وقت پولش را مرهمی کند برای زخم‌هایش. دستش خالی بود. زمین خورده بود. کسب و کارش به هم ریخته بود، مسعود می‌خواست با آن پول خانه‌ای اجاره کند، سرپناهی، اقدام هم کرد ولی نمی‌داند چه شد منصرف شد، شاید قسمت، شاید سرنوشت.

 

روزگار او را با دو کلیه کشید تا پای نرده‌های بیمارستان شریعتی. ایستاندش مقابل کاغذی که اسم و شماره مجید رویش بود. اولش قصد شوخی داشت، شماره را گرفت و منتظر جواب ماند. بعد شنید مجید سخت مریض است، جوانی ورشکسته، بدهکار، فقیر و در آستانه دیالیز.

 

دلش هری ریخت، چشمه شوخی‌اش خشکید و عواطفش جوشید. خودش را گذاشت پیش مجید، دردش را حس کرد، دلش را گذاشت کنار دل خانواده‌اش، ناخودآگاه یاد آیه‌ای افتاد که چند روز پیش شنیده بود، آیه ۳۲ از سوره مائده، آنجا که خدا تضمین می‌دهد اگر کسی جان یک نفر را نجات دهد گویی جان همه آدمیان را نجات داده است.

 

مسعود دیگر خود قبلی‌اش نبود، گویی در این آیه حل شده بود، شده بود مسعودی دیگر، عاشق از جان گذشتن، کمک کردن، دست گرفتن. بی‌خبر از خانواده عزم مشهد کرد. رفت تا در خانه مجید، در یکی از روستاها. خانواده مجید می‌گفتند او۹۰ میلیون تومان بدهکار است و ورشکسته شده، می‌خواستند کلیه‌ام را ارزان‌تر بفروشم، اما به آنها گفتم فروشنده نیستم، نیامده‌ام کلیه بفروشم، بلکه آمده‌ام اهدا کنم، تقدیم کنم.

 

مجید همان لحظه جانی دیگر گرفت. لبخند روی صورت اطرافیانش نشست. دعای کدامشان بود که اجابت شده، فقط خدا می‌داند.

 

نذری برای یک عزیز

کارت اهداکننده کلیه را می‌گذارد روی میز، کارتی شبیه کارت‌های هوشمند ملی و پایان خدمت است. مسعود از روزهای قبل از صدور این کارت می‌گوید، از قراری که ۱۱ آن شب با خانواده مجید گذاشت، از فردا صبحی که برای رفتن به بیمارستان حتی کرایه ماشین نداشت، از پولی که از خاله‌اش قرض کرد و خودش را به بیمارستان رساند، از ده‌ها آزمایش که اهداکننده را کلافه می‌کرد، از شهامتی که در جانش ریخته بود، از جمله‌ای که بیشتر به او قوت قلب داد، از این که شنید اجر اهدای کلیه، همپای شهادت است.

 

آزمایش‌ها همه موافق اهدا بود. انگار کلیه مسعود را برای مجید در بدنش کنار گذاشته‌اند، انگار ماموریت مسعود رساندن یک کلیه به مجید بود، سهمش از این دنیا.

 

آزمایش‌ها که درست از آب درآمد نوبت رسید به رضایت پدر مسعود که راضی نمی‌شد. اولش دلش با نقض عضو نبود، می‌خواست وامی برای مسعود بگیرد اگر هدفش از دادن کلیه گرفتن پول است. ولی مسعود ایستاد و پا در یک کفش کرد. حتی گفت کلیه‌اش را می‌دهد به یک دختربچه، یک کودک رنجور که اگر کلیه نگیرد جان خواهد داد؛ اینچنین شد که پدر آمد به دفترخانه و پای رضایت‌نامه کتبی را امضا کرد.

 

خدا می‌داند به مجید و خانواده‌اش چه گذشت و چه به مسعود وقتی به وجدانش قول داده بود تا آخرش با مجید بماند. وقتی نذری کرده بود که کلیه‌اش، تکه‌ای باارزش از وجودش را به او می‌دهد تا به یمن این بخشش عزیزی که همه قلب مسعود است خوش و خرم باشد: دلم را دادم به خدا، خیلی سبک شدم، دنیا کوچک‌تر از آن است که نخواهی مهربان باشی.

 

آرزوهای مسعود

نمی‌ترسید. ذکر از زبانش نمی‌افتاد. خدا خدا می‌کرد. چند لحظه صدای ناله دلخراش مردی را شنید که روی تخت کناری به خود می‌پیچید. او هم کلیه داده بود. فروخته بود یا بخشیده بود مسعود نمی‌داند. تا غوطه‌ور در لباس ضدعفونی شده جراحی به اتاق عمل برسد یاد حرف‌های فروشنده‌های کلیه افتاد: اشتباه می‌کنی اهدا می‌کنی. حیف از کلیه‌ات نبود؟ به فکر خودت باش. صد میلیون می‌گرفتی و خلاص.

 

مسعود یاد حرف‌های آن وکیل هم افتاد، وکیل یک ایرانی ثروتمند مقیم کانادا. می‌خواست خرج رفت و برگشت مسعود را بدهد. همه آزمایش‌ها رایگان، ۸۰ میلیون تومان هم پول بدهد. او اما دست رد به سینه وکیل زد. گفت خدا جای حق نشسته، اگر زیر قولی که به مجید داده‌ام بزنم روحیه‌اش از هم می‌پاشد.

 

با این افکار مسعود را بردند به اتاق عمل و خواباندند روی تخت جراحی، زیر چراغ پرنور سقف. چند نفس که کشید به خوابی عمیق رفت. هنوز هم بعد از یک سال وقتی او یاد اولین لحظات زندگی با یک کلیه می‌افتد حس غریبی توی چهره‌اش می‌نشیند.‌ او حالا یک سال است تکه‌ای از وجودش را مسافر کرده، مسعود در بدن مجید تکثیر شده است: بعضی وقت‌ها از این که می‌بینم کلیه‌ام کیلومترها دور از من است بغض گلویم را می‌گیرد، ولی با این حال احساس نمی‌کنم سمت راست بدنم خالی است، چون آرامم و کلیه‌ام را در بدن مجید زنده و سرحال می‌بینم.

 

مجید هم خوش است. کلیه مسعود به تنش نشسته و حالش خوب است. مجید هر روز صبح به مسعود زنگ می‌زند و سیل دعا را نثارش می‌کند. این دو شده‌اند یار غار،‌ پیوند خورده به هم با رشته‌ای از مهربانی. مسعود دلش می‌خواهد بار دیگر تکثیر شود. دوست دارد اگر روزی مرگ مغزی شد اعضای بدنش بنشیند در بدن آدم‌های نیازمند مستاصل.

 

مسعود، دو آرزوی دیگر هم دارد. اول این که آن‌قدر ثروت داشت تا همه بیماران نیازمند این شهر را مداوا کند و بذرامید در دلشان بکارد و دوم دکه‌ای مطبوعاتی داشته باشد که بشود کسب و کارش، آن وقت با پولی که به دست می‌آورد زندگی‌اش را بسازد، زندگی‌ای که یک روز در روزهای جوانی و ناپختگی فکر می‌کرد با فروش یک کلیه سر و سامان می‌گیرد.

 

 

  • 15
  • 1
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
هیثم بن طارق آل سعید بیوگرافی هیثم بن طارق آل سعید؛ حاکم عمان

تاریخ تولد: ۱۱ اکتبر ۱۹۵۵ 

محل تولد: مسقط، مسقط و عمان

محل زندگی: مسقط

حرفه: سلطان و نخست وزیر کشور عمان

سلطنت: ۱۱ ژانویه ۲۰۲۰

پیشین: قابوس بن سعید

ادامه
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

وبگاه: yasharsoltani.com

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

خویشاوندان : فرزند موسی کاظم و برادر علی بن موسی الرضا و برادر فاطمه معصومه

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت ورزشی

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

همسر: ساناز بیان

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه
ویژه سرپوش