اینجا تنها به ظاهر ساکت است. سکوتی سرشار از ناگفته ها؛ شاید به ظاهر چیزی نشنوی، اما گوش دل که بسپاری، غوغای کرکننده ناشنیدهها و ناگفتهها تو را به مرز سرسام میکشد. گویی تار و پود اینجا را با یخ بافتهاند. سکوتی سرد، البته در گرمایی شرجی و عرق ریز... زن و مردی که اینجا زندگی میکنند، بهتر و بیشتر از هر کس دیگری در این دنیا ناپایداری زندگی- و آنچه در آن است- را تجربه کردهاند. آنها در این شرجی خفقان آور، هر روز و هر روز پرهیب مرگ را با همه وجودشان لمس و با آن سر میکنند؛ اما به اقتضای غریزه بشری همچنان دیده به دور دستها دوختهاند و دلخوش فردایی هستند که در راه است.
حاج حسین سه سالی است به اینجا آمده و مسئولیت مرده شویخانه قسمت «برادران» را دارد. او که نانوا بود، قبل ترها داوطلبانه و صرفاً به خاطر ثواب و ذخیره آخرت، هرازگاهی به این مکان میآمد و با اینجا آشنا بود. اما وقتی مسئول غسّالخانه بازنشسته شد و رفت، از شهرداری به او پیشنهاد کردند که جای قبلی را بگیرد؛ او نیز پذیرفت و کارش را در مرده شویخانه شروع کرد.
خانوادهاش نظر خوبی به این کار نداشتند و ابتدا بشدت مخالف کارش بودند، اما به مرور زمان و با صحبتهای تعدادی از اطرافیان نسبت به محاسن این شغل، دست از مخالفت برداشتند و حاج حسین را به حال خود گذاشتند. هر چند به گفته او هنوز هم گاهی نیش و کنایه بعضی از اطرافیان او را میرنجاند، ولی صبوری از خصوصیاتی است که به باور او لازمه این شغل است تا بتوان با حوصله چشمان خود را بر بیمهریها بست و همچنان لبخند بر لب داشت.
فاطمه نیز ۱۲ سالی میشود که مسئول مرده شویخانه «خواهران» است. خانوادهای بیبضاعت داشت و شوهری بیکار و چند فرزند قد و نیم قد، خلاصه پیشنهاد خواهرش-که غسّال این غسّالخانه بود- برای کار در اینجا را پذیرفت. پای حرف هایش که مینشینی، میگوید، این هم شغلی است مثل شغلهای دیگر. همین که همسر و فرزندانش با شغل او مشکل ندارند و نان حلالی سر سفره میبرد، راضی است.
هر چند نسبت به قبلترها بسیار کم حوصله تر شده و او را کمی بدخُلق کرده! ظاهراً این شغل روی سیستم عصبیاش تأثیر منفی گذاشته است. فاطمه تا قبل از آمدن به اینجا نه مرده شسته بود و نه حتی از نزدیک مردهای دیده بود. میگوید: «نخستین مرده ای که غسلش دادم تازه عروسی بود که تصادف کرده بود. بغض داشتم و میخواستم بزنم زیر گریه و های های گریه کنم. از این گذشته، از ترس هم خشکم زده بود. تا چند دقیقه جرأت نزدیک شدن و دست زدن به میت را نداشتم. خلاصه با دلگرمی دادن خواهرم، جلو رفتم. هیچ وقت خدا یادم نمیرود.»
حاج حسین اما با لبخند میگوید «مرده که ترس ندارد؛ اتفاقاً باید از زندهها ترسید نه مرده ها.»
تلخ و شیرین سنگ شیبدار
این دو از ساعت ۸ صبح به اینجا میآیند و گاهی هم اتفاق میافتد که تا غروب اینجا هستند. زیاد مرده شستهاند. گاهی شده تا ۴ مرده را طی یک روز غسل دادهاند و کفن پیچ کردهاند اما هیچ وقت غیر از حقوق خود تقاضای هدیهای از خانوادهای نداشتهاند.
این را همه خانوادههایی که به این جا مراجعه کردهاند، میدانند؛ مگر اینکه خانواده متوفی خیلی اصرار کرده باشد. برای آنها فقیر و ثروتمند، پیر و جوان تفاوتی ندارد. همه را روی یک سنگ شیب دار میگذارند و به یک روش و شبیه هم میشویند و غسل میدهند. آنهایی را که در اثر سوختگی، تصادفهای شدید (با جراحتهای بسیار شدید) یا مردههایی را که چند روز جایی ماندهاند و ترس از هم پاشیدن بدنشان در شستن میرود، تیمم میدهند. هم فاطمه و هم حاج حسین تیمم را بسیار سخت تر از غسل میدانند و میگویند «دقت خیلی بیشتری میطلبد.»
فاطمه تمام لحظههایی را که در اینجا سپری کرده، خاطره میداند. میگوید، بارها پیش آمده است که بعد از شستن مرده ای احساس سبکی و آرامش خاصی به او دست داده و عقیده و تعبیری که خودش از این آرامش دارد، این است که متوفی در زندگیاش حتماً انسانی خوب و خوش خُلق و مهربان بوده است. برعکس اگر حالی عصبی به او دست دهد- که گهگاه چنین حالی به او دست میدهد- نتیجه میگیرد که متوفی لابد آدم خوبی نبوده است.
حاج حسین خاطرهای از متوفای جوان اهل همدان را بازگو میکند که بدنش طی یک تصادف زیر ۲۵ تن گوجه فرنگی له شده و وضعیت بسیار متأثرکنندهای پیدا کرده بود. به گفته او، معاینه پزشکی قانونی تا اجازه گرفتن از امام جمعه شهر برای انجام غسل ساعتها طول میکشد و آن شب را به یکی از تلخ ترین روزهای زندگیاش تبدیل میکند؛ چرا که از طرفی غسل دادن بدن آن متوفی احتیاط بسیار زیادی را میطلبید. آن شب مرد دیگری را هم باید غسل میداد که مسند و اعتبار و ثروت زیادی داشت و از طرف تعدادی بالادستی سفارش زیادی برای انجام غسل، به او شده بود ولی او تنها خودش را در مقابل خدا و تعهدی که داشته مسئول میدانسته: «این سفارشها به خرجم نمیرود. همان کاری را انجام دادم که برای بخت برگشتهترین مردهها انجام داده ام.»
بعد با تکان دادن سرش زیر لب این شعر را زمزمه میکند:
«به گورستان گذر کردم کم و بیش/بدیدم حال دولتمند و درویش/
نه درویشی به خاکی بیکفن ماند/ نه دولتمند برد از یک کفن بیش.»
او هدایایی را که برادر متوفی برای او آورده بود نمیگیرد و تنها یک جمله تحویل او میدهد: «من اجرم را از خدا می گیرم و بس.»
مرده که ترس نداره!
حاج حسین هنوز چهره پسران مرد مرده ای را به خاطر دارد که با وجود نامهربانیهایی که متوفی در حقش روا داشته بود، او منصفانه پدر را میشوید و غسل میدهد و فرزندان با پی بردن به صداقت اش با دنیایی از شرمندگی از او طلب بخشش میکنند.
حاج حسین هم با قلبی شکسته از قضاوت عجولانه آنها تنها به لبخندی میهمان شان میکند تا تسلی خاطری باشد بر غم فقدان پدر.هر دو آهی میکشند و انگار انبوه انسانهایی را به ذهن میآورند که روزی در این دنیا، خندیده، راه رفته و دنیا را به تماشا نشسته بودند.
طبیعی است با این کار، که مدام در بدرقه پیر و جوان اند، گاه و بیگاه دل شان بگیرد. اما تو گویی این پیشه نوعی نگاه اشراقی در آنها پدید آورده باشد.هر دو به گرمی و صمیمانه از من تشکر کردند که وقت گذاشتهام و به حرفهای دل شان گوش کرده ام. مرا دعوت کردند که یک روز برای شستن میتی به آنجا بروم.
راستش را بخواهید ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و فاطمه که متوجه ترس من شده بود با دست گذاشتن روی شانهام گفت: «من هم نخستین بار ترسیدم ولی به قول حاجی مرده که ترس نداره.»خداحافظی که کردم دقایقی را قدم زنان در شرجی تابستان جنوب بین قبرهایی طی کردم که شاید هنوز فرصت نکرده بودند لحظاتی را حتی به مرگ فکر کنند و اکنون فقط سنگی با نام یا بینشان آنها مرا متوجه کوچکی دنیای بزرگ مان میکرد.
- 21
- 4