اميد، مرده را زنده ميكند؛ اميد، نيست را هست ميكند؛ اميد معجزه ميآورد... حالا خانه طوبي و محسن را بگردي همه جايش پر از اميد است. اميد به بازگشت پارسا، پسر ٨ سالهشان. حتي وقتي گريه ميكنند، وقتي بغضها راه گلويشان را ميبندد و مجال حرف زدن نميدهد اين اميد است كه به ياريشان ميآيد و آرام ميشوند. «شد ٦٣ روز» اين عدد ٦٣ را مادر ميگويد و بغض امانش نميدهد. طوبي از ساعت ٣ بعدازظهر روز يازدهم تيرماه كه پارسا را در جاده هراز گم كردند با خودش گفت يك ساعت ديگر پيدا ميشود...
فردا صبح شد و گفت امشب پيدا ميشود... شب صبح شد و گفت فردا پيدا ميشود... و حالا ٦٢ شب و ٦٣ روز از آن وقت سياه ميگذرد و پارسا هنوز نيامده...
دوچرخهاي كه پدر به تازگي برايش خريده گوشه حياط است و آنقدر كه آفتاب خورده از رنگ و رو افتاده. پدر دوچرخه را جابهجا نميكند تا دوباره پارسا برگردد و خندان و بوق زنان طول و عرض كوچه را ركاب بزند و بچهها را نوبتي سوار دوچرخهاش كند. دمدمههاي عصر روز يازدهم تيرماه بود. دو خانواده با هم از سفر شمال به تهران برميگشتند و قرار شد براي ناهار كنار يكي از رودخانههاي جاده هراز توقف كنند، كه ناگهان پارسا گم شد. مادر ميگويد: «من و پارسا و هستي با هم روي يك صخره نشسته بوديم و سلفي ميگرفتيم كه پسر خواهرشوهرم پارسا را صدا زد تا با هم بروند كنار رودخانه توي آب سنگ بيندازند.
من كنار هستي نشسته بودم و از همانجا پارسا را هم زيرنظر داشتم. شايد ٣ دقيقه هم بيشتر طول نكشيد كه از جلوي چشمهايم كنار رفت. از صخره پايين آمدم و سراغ پارسا را گرفتم. بچهها گفتند اينجا جلوي رودخانه نيست. داد زدم محسن بيا كه پارسا نيست. يك خانم و آقايي با يك پرايد سفيد كنار ما نشسته بودند. داشتند عكس سلفي ميگرفتند. هراسان و گريان ازشان پرسيدم پارسا پسر ٨ ساله من را ديديد؟
داشتند عكس سلفي ميانداختند با خونسردي گفتند حالا مگه چي شده... خودم را توي رودخانه انداختم تا ببينم آنجاست يا نه. عمق رودخانه تا مچ پايم نميرسيد. مسير آب را گرفتم و رفتم. عمق رودخانه زياد شد و آب داشت من را با خودش ميبرد. هستي توي خشكي همراهم ميآمد و به آقايي كه آنجا بود گفت تا نجاتم داد...» طوبي از ميان تمام آدمهايي كه آن روز در ساعت گم شدن پارسا ديد، تنها صداي پيرزني را به خاطر دارد كه ميان آن همه شلوغي خودش را به او رساند و گفت: «پسرت توي آب افتاده و مرده. چشم انتظارش نمان. دلت را همين جا بگذار و برو.» هنوز از يادآوري حرفهاي پيرزن چشمهايش پر از اشك ميشود و دستهايش را چنان به هم فشار ميدهد كه قرمز ميشود.
دعا ميكنم تا پارسا برگردد
خانه طوبي و محسن در يكي از شهركهاي نزديك اسلامشهر است. خانهاي نوساز با حياطي كوچك و دو اتاق خواب. هستي و پارسا با هم يك اتاق دارند. روي ديوارهاي سفيد خانه، پارسا در قاب عكسهاي كوچك حضور دارد. در عكسهاي فارغالتحصيلياش از پيش دبستاني، در عكس سفرهاي شمال، در عكسش با همكلاسيهاي مدرسهاش... هستي خواهر يازده ساله پارسا يك بلوز و دامن زرد رنگ پوشيده و روسري سفيد بلندي به سر دارد. مدام در حال گفتن ذكر با صلواتشماري است كه در يكي از انگشتهايش گذاشته.
آرام صحبت ميكند و وقتي از پارسا ميگويد سعي ميكند شمرده شمرده حرف بزند تا بغضش نتركد. ميگويد: «دارم آيتالكرسي ميخونم. ١٤٠٠ تا من، ١٤٠٠ تا دخترخالم. مال من امروز تموم ميشه. يعني پارسا فردا پيدا ميشه؟» وقتي اين سوال را ميپرسد تمام حسرتهاي دنيا جمع ميشود و ميرود توي چشمهايش. ساكت و خيره به مادر كه روبه رويش روي صندلي چوبي قديمي نشسته زل زده. مادر چشمهايش را روي هم ميگذارد و ميگويد: «ايشالا مادر ايشالا»
گفتند پارسا را در كرج ديدهاند
پدر پارسا از راه ميرسد و توي دستهايش پر از كيسههاي ميوه است. محسن قندي تازه يك هفته است كه سر كار ميرود. تا همين هفته پيش نه خانه ميآمد و نه سر كار ميرفت. براي پيدا كردن پارسا يك پايش آمل بود و يك پايش تهران. ميگويد: « ما پرونده مفقودي پارسا را در آمل تشكيل داديم و حالا امكان انتقال پرونده به تهران نيست. هر كار كردم نشد. حالا هر كاري كه ميخواهيم انجام دهيم بايد برويم آمل. يعني اصلا كلانتريهاي تهران جوابگوي ما نيستند چون پرونده اينجا نيست.»
محسن قندي گاهي بغض ميكند و سرش را پايين مياندازد و ساكت است. ياد پارسا، نگاهها و حرفها و شيرين زبانيهايش آرام و قرارش را گرفته. دلدل ميزند تا زودتر پيدايش كند. گاهي صبحها از خواب بيدار ميشود و از يكي از شهرهاي ايران سردر ميآورد. توي تمام ترمينالها عكس پارسا را چسبانده. از راننده خواسته تا عكس پسرش را روي شيشههاي اتوبوسشان بچسبانند. مردم دلدارياش ميدهند و ميگويند كه پيدا ميشود. اما اين حال يك لحظه است. امان از وقتي كه نااميدي فشار بياورد و انتهاي اين راه به سياهي رود... ميگويد:
«همان روز اول كه براي پيدا كردن پارسا به آگاهي شاپور رفته بودم بيشتر از ٥٠ گزينه معرفي كردند كه ممكن بود پارسا به خاطر آن گم شده باشد. از بردن او به خارج كه بهترينشان است گرفته تا فروش كليه و مجبور كردن او به فالفروشي و گدايي در خيابان. وقتي مامور آگاهي اينها را ميگفت من سرم را روي ميز گذاشته بودم و فقط اشك ميريختم. پرسيدند پسرت چهره خوبي داشت: گفتم بله. پرسيدند ضريب هوشي بالا داشت، گفتم: بله... گفت اگر بچهات باهوش و فرز باشد او را رها نميكنند چون اگر جذب گروههاي كودكان كار شده باشد يا حتي خانوادهاي او را برده باشد به خاطر همين دوست ندارند او را برگردانند.
تلويزيون گفت نمايش گم شدن پارسا مردم را افسرده ميكند
طوبي لباسها، كيف و كتابها و اسباب بازيهاي پارسا را از داخل خانه جمع كرده. همه را گذاشته توي كمد تا وقتي پيدا شود دوباره همهشان را بيرون بياورد. ميگويد: «ما براي دادن آگهي تلويزيوني رفتيم صدا و سيما، به ما گفتند ما فقط ميتوانيم توي راديو اعلام كنيم كه پسر شما گم شده. اما ما گفتيم بايد عكسش را مردم ببينند كه بتوانند شناسايي كنند. خلاصه هفته پيش ما را براي ضبط تصوير دعوت كردند. از ما فيلمبرداري كردند و ما گفتيم كه چطور پارسا را گم كرديم و از مردم خواستيم تا اگر پارسا را ديدهاند كمكمان كنند. گفتند فرداشب پخش ميشود اما ما هر چه منتظر شديم فيلم را پخش نكردند. وقتي تماس گرفتيم، گفتند امكان پخشش نيست چون باعث ميشود مردم افسرده شوند.»
هستي هنوز دارد آيتالكرسي ميخواند. مدام يكي از پاهايش را تكان ميدهد و صورت رنگ پريدهاش از دل بيقرارش خبر ميدهد. وقتهاي دلتنگي كنار مادر مينشيند و بيحرف گريه ميكند. تعريف ميكند: «پارسال رفته بوديم جمكران، موقع برگشت همه توي اتوبوس جمع شده بوديم. اما پارسا نبود. هر چه گشتيم پيدايش نكرديم. توي اتوبوس، توي خيابان، توي رواقهاي جمكران همه جا، از همه ميپرسيديم شما يه پسربچه ٧ ساله نديدين... هيچ كسي نديده بودش. من آمدم توي اتوبوس. ناگهان ديدم پايش از زير صندلي زده بيرون. كشيدمش و عصباني گفتم: كجا بودي؟ با همون دهني كه تازه دوتا دندون جلوش افتاده بود خنديد و گفت: به مامان نگيا... »
هديه كيميايي
- 49
- 5
فاطمه نوری
۱۴۰۲/۱۰/۲۳ - ۲۰:۱۹
Permalink