سپتامبر ۲۰۱۵ دریای مدیترانه جسد آیلان کودک سوری را به ساحل پس داد. نیک به یاد دارم که پس از این واقعه میلیونها تن چگونه در حزن و شرم غرق شدند. خالد حسینی نویسنده رمان معروف « بادبادک باز » مصادف با آن واقعه متنی را نوشته است با عنوان « دعای دریا» که بازتاب وسیعی در رسانه های معتبر جهان داشته است.
فرانک مجیدی این متن را به زیبایی ترجمه و در وبلاگ « یک پزشک » منتشر کرده است:
مروان عزیزم
در تابستانهای طولانی کودکی، وقتی که من پسربچهای به سن و سال حالای تو بودم، من و عموهایت تشکهایمان را روی پشتبام خانۀ روستایی پدربزرگت، در اطراف حمص، پهن میکردیم.
صبحها با صداهای حرکت شاخههای درختان زیتون در نسیم، معمع کردن بزغالۀ مادربزرگت، تلق تلق قابلمههایش، با خنکای هوا و اولین اشعههای آفتاب به رنگ خرمالو که از شرق برمیآمد، بیدار میشدیم.
ما وقتی تو را به آنجا بردیم که کودکی نوپا بودی. من خاطرهای خیلی واضح از مادرت در آن سفر دارم، که داشت به تو گلهای گاو در حال چریدن در مزرعهای پر از گلهای وحشی را نشان میداد. ای کاش آنقدر جوان نبودی!
اگر آنطور بود، خانۀ روستایی را فراموش نمیکردی، دودههای روی دیوارهای سنگیاش را، و نهری را که من و عموهایت رویش هزار سد کوچک در عالم کودکیمان ساخته بودیم.
کاش حمص را همانگونه که من به خاطر دارم، به یاد بیاوری مروان!
در شلوغیهای قسمت قدیمی شهر، مسجدی برای ما مسلمانها، کلیسایی برای همسایگان مسیحیمان، و یک بازار بزرگ برای همۀ ما پر از آویزهای طلا، محصولات تازه و لباسهای عروس بود. کاش تو آن مسیرهای شلوغ که از عطر کیبۀ سرخشده مملو بود و پیادهرویهای عصرگاهی من و مادرت در میدان برج ساعت را به خاطر میآوردی!
اما آن زندگی، آن زمان، حالا مثل یک دروغ به نظر میرسد. حتی برای من، مانند شایعهای فراموششده در گذشتهای دور است. اول تظاهرات آمد، بعد محاصره. آسمان بر سرمان بمب تف کرد. قحطیها. خاکسپاریها.
اینها چیزهایی است که تو میشناسیشان. تو میدانی که دهانۀ گشودهشده از انفجار یک بمب میتواند حفرهای برای شنا بسازد. تو آموختهای که خون تیره، خبری خوشتر از فوران خون روشن است. تو یاد گرفتهای که مادرها، خواهرها و همکلاسیها میتوانند در قطعاتی از پوستهای کوچک مثلثیشکل و مشتعل پیدا شوند که در تاریکی میدرخشند، در میان شکافهای باریک و گداختۀ بتن و آجر.
مروان، مادرت امشب اینجا و با ماست، در این ساحل سرد و روشن از نور مهتاب، در کنار نوزادهای گریان و زنانی که به زبانهایی جز زبان ما مویه میکنند. افغانها، سومالیاییها، عراقیها، اریترهایها و سوریها. همۀ ما بیتابِ طلوع خورشیدیم. همۀ ما در وحشت از رسیدن سپیدهایم. همۀ ما در جستجوی خانهایم. شنیدم که میگفتند ما مهمان ناخواندهایم، که ما ناخواستهایم. باید بدبختیمان را به جایی دیگر ببریم. اما من صدای مادرت را میشنوم که روی جزر و مد، در گوشم زمزمه میکند: « آه، عزیزم، اما اگر آنها تنها نیمی از آنچه را که تو دیدهای، میدیدند. اگر فقط میدیدند، مطمئناً حرفهای بامحبتتری میگفتند.»
به نیمرخت در نورِ تربیعِ آخر ماه نگاه میکنم. پسرکم، مژههایت انگار با خوشنویسی رسم شده، که برای خوابی بیآلایش بستهاند. به تو گفتم: «دستم را بگیر. هیچ اتفاق بدی نمیافتد.» اما اینها فقط کلمات هستند، حقههای یک پدر! این ایمان تو به بابا، دارد پدرت را میکُشد.
چون امشب به تنها چیزی که میتوانم فکر کنم، این است که دریا چقدر عمیق است، و چه وسیع، چه بیتفاوت. من چه ناتوانم برای محافظت از تو در برابر آن. همۀ کاری که میتوانم بکنم، این است که دعا کنم. دعا کنم که خدا قایق را وقتی که ساحل، خارج از میدان دید است و ما مانند ذرههایی کوچک در میان آبهای مواج در حال واژگون شدن و از میان رفتن و بهراحتی بلعیدهشدن هستیم، درست هدایت کند.
چون تو، تو یک محمولۀ باارزشی مروان. باارزشترین محمولۀ دریایی که تا بهحال وجود داشته.
دعا میکنم که دریا این را بداند.
انشاءالله.
چقدر دعا میکنم که دریا این را بداند!
- 10
- 3