حميد چند عكس در گوشي تلفنش دارد؛ چند عكس از چند آگهي ترحيم. اغلب آگهيهاي تسليت، به عكسي از يك صحنه تصادف الصاق شده. كالبد خودروي تصادفي در اين عكسها، اوراق فلزي درهم خزيدهاي است با يك پيام محتوم؛ از راننده اين خودرو، جز تكههاي به درد بخور براي تشخيص هويت چيزي باقي نمانده... از اين عكسها، در گوشي «شوتيها» زياد است؛
مثل آيينه دق، عكس رفقايي را كه گوشت و استخوانشان خوراك گردنههاي «تنگ اِرم» و «خاييز» و «طَلحه» و «خورموج» و «برازجان» شد در آن طي طريقهاي ١٧٠ كيلومتر در ساعت و ٢٠٠ كيلومتر در ساعت، در گالري گوشيهايشان بايگاني كردهاند تا يادشان بماند در همسايگي فوران بزرگترين ميدان نفت و گاز جهان، جانشان را چه به مفت نرخگذاري ميكنند.
«شوتي» كيه ؟
«شوتي»؛ عنوان استعاري قاچاق برها در استان بوشهر، قاچاق هر نوع كالا، ممنوع و ناممنوع، استعارهاي خودساخته در غربت تنگستان و دشتستان و بوشهر و گناوه و ديلم در فاصله چند ده كيلومتري موجشكنهاي خليج... .
«شوتي»، مرد يا زني است كه ظهر يا عصر يا پيش از طلوع يا پس از نيمه شب، هول زده، صندلي عقب ماشينش را در ميآورد، به شيشه پنجرههاي عقب ماشين، روكش دودي ميچسباند، از كف تا سقف فضاي خالي پشت صندلي راننده را بستههاي ريز و درشت باري كه مجاز به خروج از حريم بندر نيست ميچپاند به مقصد شيراز و اصفهان و تهران، بار قاچاق را با يك چادر كُدري استتار ميكند، روي نمره پلاكش آدامس ميچسباند و اعداد را ناخوانا ميكند،
مخزن برف پاك كن ماشين را با ٢ ليتر گازوييل پر ميكند كه اگر «شخصيها» (اصطلاح مرسوم شوتيها درباره ماموران ردزني قاچاق جادهاي) پشت سرش گذاشتند، دودزايي بزند به قدرت ٥٥ ثانيه تار كردن كانون ديد مامور، پشت فرمان كه مينشيند، موتور را به قصد ١٧٠ يا ١٩٠ يا ٢٠٠ آتش ميكند، در فاصله ١٥٠ الي ٣٠٠ كيلومتري دلوار تا كازرون و شيراز، چيزي به اسم ترمز و توقف نميشناسد، وقتي به مقصد ميرسد و محتويات صندوق و صندلي عقب را داخل گاراژ صاحب بار پياده ميكند و ٣٥٠ هزار تومان مزد ميگيرد، برگه كوچكي از جيبش بيرون ميآورد و روي يكي ديگر از قسطهاي بدهكارياش، ضربدر ميكشد...
«وقتي شوتي شدي، ديگه حق نداري بترسي. حواست بايد به همه چي باشه، حتي به سرعت باد. كي از كجا داره مياد؟ چه ماشينيه؟ چند نفر توي ماشين جلوتن؟ چند نفر توي ماشين پشت سرتن؟ حتي حواست بايد به جنس داخل ماشينت باشه. راننده ماشيني كه ميزنه توي فرعي ممكنه چكاره باشه ؟ توقف ممنوع، استارتِ مبدا و ترمزِ مقصد.
وسط راه آب بخورم و دستشويي برم و بنزين بزنم و خوابم ميآد نداريم. شوتي سيگاري هيچوقت نبايد فقط يك پاكت سيگار جيبش باشه. وقت بارگيري، بنزينت بايد تكميل باشه، ماشينت بايد هميشه سرپا باشه. شوتي، چيزي به اسم دست انداز و چاله و پيچ و سبقت ممنوع و سرعت مجاز و دوربين كنترل سرعت نميشناسه.»
«شوتي»، مخلوق مشروع خشكسالي بوشهر است، وقتي باران از ١٥ سال قبل به اين سمت، هر سال، كمتر و كمتر باريد و زمين زير پاي نخلستانها، صِلِه بست و مرتع بيبار، گر شد و رمه گرسنه، حلال نشده تلف شد و عمق چاه، از ٢٠ متر و ٣٠ متر رسيد به ١٢٠ متر و ١٥٠ متر و كَرتها آب رفت و كرانه، كول داد زير سنگيني بار حضور غيربوميهاي مازني و لر و فارس و بلوچ و كُرد كه آمده بودند
براي استخراج پترول و سبك كردن ذخاير گازي ميدان جنوب، مردهاي دشتستان و تنگستان و بوشهر، رفتند پشت فرمان ماشين شان نشستند و چند بار درجا، گاز دادند كه مطمئن شوند چرخهاي اين لكنته ميتواند زير خم يك هزار و ٥٠٠ كيلو بار، تا آخرين خطوط منقش بر صفحه نمايش سرعت، روي تن جاده بدود. يك لنج مايهاش بود و چند تُن تتمه سوخته ته لنجي، يك دلال ميخواست و يك صاحب بار كه كشته مردههاي MADE IN UAE بشناسد و پول، حرامِ بدلِ اصلِ MADE IN AMERICA كند...
«فرض كن من يك برنج فروشم توي تهران. از دوبي برنج پاكستاني خريدم و دلوار آشنا دارم. اون آشنا براي من لنج جور ميكنه كه از دوبي بار بزنه و بياد اسكله دلوار براي تخليه. اون آشنا، دلال شوتيها و صاحب لنج و صاحب باره. مزدش هم بسته به زرنگي خودش، هرچقدر تيغش ببُره. هر لنج حداقل ٤٠ تن جاي بار داره. مثلا بابت هر كيسه ٤٠ كيلويي برنج از صاحب بار ٢٠ هزار تومن ميگيره و ١٥ هزار تومن به صاحب لنج ميده و باقيش مال خودشه. اون آشنا به سرتيم خبر ميده. سرتيم هم شوتي خبر ميكنه. سرتيم، خودشم شوتيه ولي اونه كه تريپ ميده. حق و حساب سرتيم رو شوتيها ميدن. بابت هر بار كه هر كدوممون رو بفرسته، نفري ١٠٠٠ تومن، ٢٠٠٠ تومن بهش ميديم.»
فرامرز، «شوتي» مسير دلوار- كازرون است. دو بار، سه بار، چهار بار... تعداد دفعات آمد و رفت در هفته را بَرج و بدهي و چوب خط اجاره عقب افتاده تعيين ميكند. در خلوتي بعدازظهر دلوار، در فرصتي كه تلفن آژانس، خمار است از بيمسافري، فرامرز گوش به زنگ «سرتيم» است. سرتيم، بايد با «دلال» هماهنگ كند كه براي رساندن بار لنجي كه ساعت ٣ بعدازظهر، از اسكله دلوار نوبت تخليه گرفته، چند «شوتي» لازم است.
«بايد حواسمون به ساعت خلوتي جاده باشه. اسكورتي، از امني و نامني جاده خبرمون ميده. اگه اسكورتي ميگه جاده آزاد، معلوم نميكنه آزاد تا كي؟ تا نيم ساعت؟ تا فردا صبح؟ خبر داريم كه يك وقتايي از بالا دستور مياد كه مثلا امروز، اصلا جاده رو نبندن. جاده آزاد، يعني بايد پا بذاري رو گاز كه اگه سريع برسي، دل داشته باشي يك دور ديگه بار ببري. گاهي روزي سه بار ميريم، گاهي هفتهاي يك بار، گاهي، ماهي يك بار. جيبمون بسته به امنيت جاده است، عقربه سرعت ماشينمون، بسته به صفراي بدهكاريمون.»
فرامرز كارمند پيماني حراست پارس جنوبي بود. آخر سال ٩١، قرارداد اول سال ٩١ را جلوي دستش گذاشتند كه امضا كند. امضايش خشك نشده بود كه گفتند خداحافظ. فرامرز، از محوطه فنس كشي پارس جنوبي كه بيرون آمد، قد درازش سايه ميانداخت در كوچههاي آفتابخور منتهي به سه راه عسلويه. دو كيلومتر پياده آمد تا جاده اصلي و فقط نگاه سايهاش ميكرد؛ انگار قطبنما. سه راه كه رسيد، تلفن زد به پسرعموي مادرش.
«ميخوام شوتي برم.»
«شوتيها» غير خودشان، غير بچههاي وسعت بوشهر، به جمعشان راه نميدهند. نفر به نفر، مثل حلقههاي زنجير به هم وصل هستند و آمار رفت و آمدهايشان را دارند. تيپ فرامرز هم، يك بوشهري تكميل است؛ شانههاي عريض و هيكل استخواني و جمجمه پهني كه ميرسد به توده انبوهي از موي سياه مجعد نمره ٣٠ كه سايبان شده بر پوست آفتاب ديده و چشمهاي خَمدار و لبهايي كه به كبودي ميزند.
هر بار كه بخواهد راهي جاده شود، نمره پلاك ماشينش را؛ همان ماشيني كه بعد از اخراج شدن از پارس جنوبي، خريد، با چسباندن چسب تغيير ميدهد. گاهي ٢، ٣ ميشود و گاهي ١، ٢ ميشود و گاهي ٩، ١ ميشود. در اين ٥ سال، فرامرز با مزد «شوتي» خرج خانه را داده. حقالزحمه تنها آژانس مسافري دلوار آنقدر نيست كه جواب مخارج زندگي ١٠ راننده را بدهد آن هم در شهري كه نان تمام ساكنانش از دريا تامين ميشود و وقتي اسكله ٥ ماه و ٦ ماه از سال تعطيل است، يعني تَنِ تنور همه خانهها به سردي ميزند.
«كجا باشم؟ رسيدم... رسيدم الانه...»
كدوم مسير ميري فرامرز ؟
«شرمندهتم.»
تا قبل از تلفن سرتيم، شوتيها نميدانند كي و كجا ميروند. سرتيم فقط گروهش را خبر ميكند كه براي صبح، ظهر، عصر، شبِ فردا آماده باشند. مبدا بارگيري و مقصد تخليه هم يك راز است؛ پنهان، حتي از برادر و مادر و همسر و فرزند. شوتيها يادشان هست كه چند وقت قبل، شبانه ١٥ ماشين بسيج و اطلاعات و نيروي انتظامي وارد يكي از روستاهاي دلوار شدند و خانه به خانه، در جستوجوي محمولهاي بودند كه هيچ كدام از اهالي روستا نميدانست چيست و متعلق به كيست و كجاست.
چند نفرين؟
«شوتي نفر نداره. بگو همه مرداي استان. شغلي نيست اينجا. درآمد شوتي هم سر به سره. هر ٦ ماه بايد يك جفت لاستيك عوض كني. دايم بايد روغن ماشين عوض كني. استهلاك ماشين شوتي خيلي بالاست. هر ماه هم دو سه تا شوتي توي جاده ميميرن سرِ سرعت بالا. يك ماه پيش، سمند شوتي شاخ به شاخ شد با پرايد. ماشين شوتي، فكر كن يك گلوله كاغذ، پرايد، خط هم نيفتاد. شوتي، فوق ليسانس مديريت صنعتي بود.
يك هفته طول كشيد تا تيكههاي جنازه شو از اوراقي سمند در بيارن. چند تا اسكورتي بودن كه وقتي مامورا، مسير شوتيها رو بستن، ماشينشونو كوبيدن به ماشين مامور كه كاروان شوتي رد بشه. زانتيا چند وقت قبل، بيسيم بار زده بود، جاده رو بستن، مجبور شد ماشينشو آتيش بزنه.»
حميد، اسكورتي شوتيهاي مسير «كلمه» است. امنيت جاده را كنترل ميكند و اگر مامور، دنبال شوتي گذاشته باشد، خودش را به مسير شوتي ميرساند و راه مامور را ميبندد و «جاده آزاد» را در كانال تلگرامي شوتيها خبر ميدهد؛ كانالي متشكل از گروههاي شوتيها، گروههاي صاحب اسم و هر گروه با حداقل ٣٠٠ نفر عضو. اعضاي تمام اين گروهها، بايد در تمام ساعتهاي كار و بيكاري، چشم به صفحه گوشي و چشم به خبرهاي حميد داشته باشند؛
حميد ٢٦ ساله كه خرج مادر و دو خواهرش را هم ميدهد و اولين فرزندش آخر اسفند متولد ميشود و قول ميدهد به خاطر بچهاش «شوتي» را كنار بگذارد، در مسير كلمه تا دلوار و روي جاده كفي، نشان ميدهد كه شوتيها با چه سرعتي مسير ٦ ساعته تا شيراز را ظرف ٢ ساعت و نيم ميروند. دندهها كه عوض ميشود و موتور كه به غرش ميافتد و اگزوز ماشين كه سوت ممتد ميكشد، فقط به عقربه سرعت خيره ماندهام. عقربه از ١١٠، از ١٢٠، از ١٤٠، از ١٦٠ ميگذرد. ماشين روي جاده ميدود، بالا ميجهد و پايين ميافتد. انگار موج خليج افتاده زير تَن ماشين. ديگر توالي خطهاي سفيد كف جاده را نميبينم. خطوط ٣٠ سانتي، مثل نقطههاي سفيد از زير شكم ماشين رد ميشود.
وقتي ميري شوتي، چه آهنگي گوش ميدي؟
«بيشتر موسيقي لُري. اين سرعت بالا سليقهات رو تغيير ميده. روش زندگيت رو، حواست رو. اكثر شوتيها معتاد شدن به خاطر اين سرعت، به خاطر ترس از سرعت. از همون اول كه راه ميافتي ترس توي بدنته. اصلا خواب نميري از اين ترس. كنار زدن و توقف نداري. مامور بيفته دنبالت، بايد تندتر هم بري، اگه ١٨٠ ميرفتي، بايد ٢٠٠ بري. تهران و اصفهان بدترين مسيره به خاطر مامور. مامورا هم ميون بُراي ما رو ياد گرفتن و بهمون تَك ميزنن. ولي بازم ميريم. تا وقتي اين بندر و اسكله و خليج هست، هميشه ميريم. من همه بدهي مو با شوتي رفتن صاف كردم. با كار معمولي نميشه قرض چند ميليوني رو بدي. پول شوتي آدم رو معتاد ميكنه. يكبار كه رفتي، دوباره و دوباره ميري.»
دو سمت جاده كلمه به دلوار با ديواري از تپههاي سرخ رنگ احاطه شده. ديوار تپهاي، پر است از «اِشكُف»؛ سوراخهايي كه انبار بار شوتيهاست. غير از اشكفها، غير از خانههاي تمام روستاهاي مسير تردد شوتيها، سولههاي بيتابلوي كنار خليج هم انبار بار شوتيهاست. اشتباه ميكنيم و وقت رد شدن از ساحل به سمت اسكله ماهيگيري، جلوي سولهاي كه درهايش باز است، ترمز ميگيريم.
سه پژوي سفيد جلوي درهاي سوله توقف كردهاند. سه مرد، دست پر از داخل سوله بيرون ميآيند و جعبههاي سفيد رنگ را داخل اتاقهاي خالي پژوها جاساز ميكنند. مرد ديگري، ريشدار و نسبتا چاق، مدير اين روند تكراري است. رنگ ديوارهاي ٦ متري سوله پيدا نيست. كف تا سقف، كل حجم سوله را جعبههاي سفيد رنگ چيدهاند. از همان جعبههايي كه دست مردهاست.
آقا بارت چيه؟
كفش. كفش زنانه و مردانه. جعبهها به درازاي يك جفت چكمه است. روي جعبهها با حروف درشت نوشته شده MADE IN CHINA. چشمهاي ناظر چاق رو به ما، به يك علامت سوال درشتتر از حروف روي جعبه تبديل شده.
«چي ميخواي؟ چي ميخواي؟ اينا فروشي نيست. برو برو برو. برو واينسا...»
و پرخاشكنان به سمت ماشين ما ميآيد و رو به راننده ما فحش ميدهد و فرياد ميزند كه چرا جلوي سوله ترمز زده. و ما ميرويم. و ما فرار ميكنيم. و رنگ صورت راننده ما از ترس به رنگ جعبههاي كفش درآمده.
«حالا اينا ما رو نشون ميكنن عامو از فردا كار ميدن دستمون. نبايد شوتي رو پرس و جو كني. نبايد با شوتي راهي جاده چشم تو چشم بشي. نبايد... نبايد...»
سر تا ته بوشهر با ۱۰ شهرستان و ۹۱۰ آبادياش زمينگير بيآبي است. تعداد روستاهاي استان كه از فقر آب، به محفل ارواح تبديل شد، از تعداد انگشتان دهياران بيشتر است. بارش باران كه سال گذشته كمتر از ٢٠٠ ميلي متر بود، امسال رسيد به كمتر از ١٠٠ ميلي متر در مناطق بندري استان. صنعتي هم به رونق نرسيده در اين برهوت كه ٧٠٥ كيلومتر مرز آبي دارد اما حتي آب شيرين براي خوردن ندارد و آب چاهش مزه گچ ميدهد و مثل گچ هم در كليه بوشهريها ميماسد. در استان نفت و گازخيزي كه احدي از بوميها به بخش غول پيكر پالايشگاهي راه ندارند
و رُس چند كارگاه كشتيسازي و لنجسازي و خرما چيني و پرورش ماهي و ميگو بايد معاش كل جمعيت استان را تامين كند و نرخ بيكاري استان بالاي ١١ درصد است در جمعيت ٨٨٦ هزار نفري و تحصيلكردههايش هم سراغ كارگري ميروند و بيش از ٣٠ درصد اهالي استان، بايد نانشان را در جذر و مد خليجي بجورند كه طعم و رنگ و بوي فاضلاب استخراج و پالايش نفت و گاز گرفته و بذل و بخشش امواجش غيرقابل پيشبيني است
و ماههاست كه فقط «گُواف» (ماهي پست خارداري كه ارزش خوراكي ندارد و فقط به عنوان طعمه صيد ماهي استفاده ميشود) پس ميدهد كه حتي به درد قليه هم نميخورد و مزه دهان ميگوهاي پرورشي است و طعمه گولزَنَك گَرگورها (قفسهاي ماهيگيري ساخته شده از توري) و اسكلههايش هم با مصوبههاي رنگ به رنگ دولتها، ٦ ماه از سال مهر «ممنوع است» ميخورد، غير آنكه «شوتي» باشي كار ديگري ازت برميآيد؟
«وقتي اسكله رو ميبندن همه ضرر ميكنن. اينجا يك زماني لنج رو فروختن ١٤٠ ميليون، چند هفته بعدش شد ٥٠٠ ميليون. اون وقت همه فكر كردن دريا سود داره، رفتن لنج خريدن. حالا طرف يك ميليارد تومن لنج خريده، اسكله و بندر ٦ ماهه تعطيله و نميدونه ديگه چه كار كنه. هيچ كدوممون نميدونيم چه كار كنيم.»
در جاده تنگ ارم به سمت دِهرود، رديفي از سمند و پژو از روبهرو ميآيند. نميآيند. پرواز ميكنند. حتي فرصت شمردن نميدهند. در آن كمتر از ثانيهاي كه برق فلاشرهاي روشن را ميبينيم، همزمان امواج هوا با رد شدن هر ماشين ميشكند و سوت ميكشد.
«اينا شوتيان.»
روشن بودن فلاشر ماشين شوتي، يعني جاده آزاد. شوتيها معمولا «قطاري» راه ميافتند و برميگردند؛ در زبان مشترك خودشان، يعني كه هر ماشين با فاصله ٥ دقيقه از ماشين بعدي، سپر به سپر. قانون مشترك؛ اگر يك ماشين گير افتاد، توقف بقيه ممنوع. صندوق عقب ماشين شوتيها به طرز مسخرهاي بالاتر از باقي بدنه است، انگار پوزه ماشينها، جاده را در كل مسير بو ميكشد دنبال رد پاي مامور.
حميد، يك مكانيكي سمت برازجان سراغ دارد كه همه شوتيها پيش او ميروند. ٢ ميليون تومان ميگيرد موتور فرانسوي روي پژو بيندازد و كاتاليزور اگزوز را در بياورد كه نفس ماشين باز شود و ٣٠ هزار تومان ميگيرد كه اِكسِل ماشين را بالا ببرد
تا موقع بار زدن يك تُن و دو تن كفش و گردو و برنج و عروسك و لباس و پارچه پردهاي و آبنبات چوبي، صندوق عقب ماشيني كه قرار است ٣٠٠ كيلومتر و ٧٠٠ كيلومتر و هزار و ٢٠٠ كيلومتر تا كازرون و اصفهان و تهران بدود، زمين نخورد. اگر در اين چند روزي كه مهمان بوشهريها بودم، اگر ٢٠٠ هزار ماشين ديدم، بيش از ١٧٠ هزار ماشين، صندوق عقبشان بالاتر از باقي بدنه بود. انگار «شوتي»، رسم زندگي مردان تنگستان و دشتستان و بوشهر شده، مثل اينكه رسم دارند آتشدان قليانشان با تنباكوي برازجان سير شود و مثل اينكه رسم دارند در هر سور و عزايي، قليه، زينت سفره باشد.
«با تريلي برنج و ماش و ليمو عماني و شكر قاچاق ميبرديم، از بوالخير تا دالكي ٢ ميليون و ٥٠٠ ميگرفتيم. الان بابت گوشي موبايل از دَيِر تا كازرون، ٣ ميليون و ٥٠٠ ميدن. براي قطعات كامپيوتر، تا تهران ٧ ميليون ميدن ولي بايد ٧٠ ميليون وثيقه بذاري. جريمه بار مصادرهاي و برگردوندن اصل بار، پاي شوتيه. واسه همين اگر مامور، ماشينت رو با بار گوشي موبايل بگيره، بايد ماشين رو بذاري و فرار كني چون جريمهاش دو برابر ارزش كل بارِته. ٢٠٠ ميليون گوشي داري، بايد ٤٠٠ ميليون جريمه بدي؛ يعني صد برابر هر چي تا حالا شوتي رفتي. ماشينتم مصادره ميكنن، ميزنن بلاصاحب. روش مامور همينه. ده بار برو، مامور كاريت نداره، دفعه يازدهم ميگيره، مزد همه اون ده دفعه رو پياده ميشي.»
نان، زن و مرد نميشناسد. مريم، سه سال قبل، بعد از آنكه چرتكهاش از سربه سري مستمري كميته امداد با اجاره خانه و هزينه خوراك و پوشاك خودش و پسر ناشنوايش واماند، رفت سراغ پسرعمه و پسرخالههايش كه همه، «شوتي» بودند. همان روزي كه حميد، عكس شوتيهاي مرحوم را نشانم داد، شخصيها، مريم را گرفته بودند. بار پارچه قاچاق، مصادره شده بود و ماشين را فرستاده بودند پاركينگ. هفته بعد كه از بوشهر برگشتم، با مريم تلفني حرف زدم. تازه از اداره برق درآمده بود و اعصاب نداشت بابت قبض ٢٥٠ هزار توماني كه قبول نكرده بودند قسط ببندد.
«هميشه گردو و پارچه و شال و روسري و كفش بردم. هميشه هم از جاده تنگ ارم ميرم. قبلا هفتهاي سه بار ميرفتم ولي الان كه مامور زياد شده، ماهي يكبار. روز رفتم، شبم رفتم. گرما رفتم، سرما هم رفتم. از ١٢٠ بيشتر نميرم. بچهها ميدونن. ميگن مريم اولين نفره كه راه ميافته ولي آخرين نفره كه ميرسه. اوايل، توي جاده گريه ميكردم. جاده تنگ ارم خيلي پيچ داره. همه بچهها تند ميرفتن، من تنها ميموندم.»
دست فرمونت خوبه؟
مي خندد. وقتي يك زن در جواب اين سوال بخندد و «آره» بگويد، يعني پر از غرور شده از اين مقايسه برتر و برترين.
«٢٣ ساله رانندهام. از ١١ سالگي ماشين داشتم. موتورسواري هم ميكردم.»
مريم مثل اغلب دختران بوشهر، خيلي زود ازدواج كرد. شوهرش، پسرخاله مادرش بود و چند سال بعد از ازدواج، معتاد شد و مريم درخواست طلاق داد و مثل اغلب زنان بوشهر، نفقه و مهريه و تمام حقوقش را بخشيد تا حضانت تنها فرزندش را به دست آورد.
« ١٠ سال اعتيادش رو تحمل كردم. هر روز كتك ميزد. با شلنگ ميزد. طلاق گرفتم، شدم سرپرست بچهام. الان، هم خرج زندگي بچهام رو ميدم، هم خرج شوهرم رو كه دو سال پيش سكته كرد و ديگه از كارافتاده شده.»
مريم مددجوي كميته امداد بود به عنوان زن سرپرست خانوار. پسرش مددجوي بهزيستي بود به عنوان معلول. ٥ سال قبل ٥ ميليون تومان از كميته امداد وام گرفت كه كارگاه خياطي راه بيندازد، بلافاصله مستمري ماهانهاش قطع شد و او را خودكفا اعلام كردند. كارگاه خياطي اما هيچوقت راه نيفتاد چون هزينه برق كارگاه از قسط ماهانه وام بيشتر بود. به عوض، پول وام رفت بابت خريد يك ماشين قسطي و اسم مريم به فهرست شوتيهاي بوشهر اضافه شد. مريم، اولين زني است كه شوتي شد.
نميترسي؟ از سرعت، از گير افتادن، از نرسيدن؟
«ديگه ترس نداره. وقتي افتادي توي جاده و يادته كه قسط داري و خرج زندگي داري، ديگه از هيچي ترس نداري. فقط ميخواي سريع برسي به مقصد. روزاي اول سال كه جاده امن بود، يك دور تاريك روشن صبح ميرفتم تا كازرون، تا ١١ ظهر برميگشتم. دو ساعت ميخوابيدم، دوباره ميافتادم توي جاده. هر بار كه ميرم، درِ خونه رو كه ميبندم، ميگم خداحافظ، شايد برگشتم، شايد هم برنگشتم.»
آهنگ پيشواز گوشي مريم، ترانهاي درباره جاده است، درباره وداع و فراموش شدن و غم جدايي.
«دارم از زندگيت ميرم / تو جاده فكرت همرامه / مسير اشتباهامو / توي جاده نشون كردم...»
برخي ماموران پليس راه، با مريم همراهند. «جاده آزاد» را به مريم خبر ميدهند و حتي بابت مسيرهاي امن هم راهنمايي ميكنند. هر بار هم بابت اينكه يك زن، مجبور بوده براي خرج نان، دست به چنين كار سخت و خطرناكي بزند، ابراز دلسوزي و همدردي كردهاند. ترس مريم و تمام شوتيهاي بوشهر از «بنز سبز» است؛
بنز سبز ماموران مبارزه با قاچاق جادهاي كه يك باره از ناكجايي از راه ميرسد و شوتيها را محاصره ميكند و ماشينشان را قفل ميزند. همانهايي كه مريم را در مسير دلوار به شيراز گرفتند و مريم به پايشان افتاد كه ماشينش را توقيف نكنند كه نان يك خانواده، گروي چرخيدن چرخهاي اين ماشين قسطي است اما وسط جاده تنگ ارم كه اگر فرياد بكشي، انعكاس واژگانت در بنبست دامان زاگرس گير ميافتد، انعكاس التماسهاي مريم را هم هيچ كس نشنيد.
«بهش گفتم الان ساعت ٢ صبحه. من هم مردم هم زن. زجر كشيدم تا اينجا رسيدم. اين خرج زندگيمه. كل زندگي من همين ماشينه. ماشينم قسطيه. منو نبر، اگه منو بِبري ماشينم ميخوابه. هر كاري كردم گفت بايد بريم.»
٧ ميليون تومان جريمه و مصادره كل بار و ٣٥٠ هزار تومان هزينه آزاد كردن ماشين از توقيف، عيدي زني بود كه در يكي از اتاقهاي خانه همسر يك شهيد، مستاجر است و نان آور خانه است و هيچ درآمدي جز يارانه ٩٠ هزار توماني كه هر ماه به حسابش واريز ميشود ندارد. مامور مبارزه با قاچاق جادهاي، دلش براي مريم نسوخت كه اگر ماشين نباشد و اگر درآمد شوتي نباشد، مريم چطور بايد عفيف و نجيب بماند اما صاحبخانهاش وقتي از توقيف ماشين باخبر شد، گفت: «سه ماه اجاره معوق حلالت باشه. از اين ماه هر وقت كار كردي اجاره رو ميدي.»
واقعا هيچ شغل ديگهاي نبود كه رفتي شوتي؟
«چرا. رفتم. چند جا براي كار رفتم. رفتم آژانس مسافري، مردا خيلي اذيتم ميكردن. مسافر مرد سوار ميكردم، مينشست صندلي جلو، با انگشتش روي كمرم فشار ميداد، دستش رو ميزد به دستم. رفتم شركت ماهي فروشي، مدير شركت اذيتم ميكرد. توي هيچ شغلي امنيت جاني نداشتم.»
هر بار كه سرتيم به مريم خبر ميدهد فردا آماده باشد، مريم هم براي روز بعد و بعدترش، غذاهاي سادهاي براي بچهاش ميپزد و روي كاغذ مينويسد كه هر كدام، چه وقت و چطور گرم شود. بچه؛ فرشاد ٢٣ ساله كه از ناشنوايي، از درد گوش و از دردهاي شديد ناحيه جمجمه دچار ناتواني شده، فقط در بار زدن جنس به مادر كمك ميكند و كار ديگري از دستش برنميآيد.
بدترين خاطرهات از شوتي رفتن چي بود؟
«ساعت ٤ صبح بود. زمستون پارسال. بارم پارچه بود. چراغ استوپ ماشينم روشن و خاموش ميشد. چشمم به چراغ ماشينم بود كه رسيدم سر پيچ. ديگه كنترل ماشين از دستم رفت. زدم روي ترمز، ماشين دور برداشت. از نوك جاده افتادم ته دره. فقط فرمون رو محكم گرفته بودم و ميگفتم يا ابوالفضل كمكم كن. دو تا درخت كُنار توي سراشيبي دره بود. درخت اول، تنه سفتي داشت. ماشين من از روي تنه اين درخت، پريد و افتاد روي درخت پايينتر كه تنه نرمتري داشت و اين درخت دوم، ضرب سقوط رو گرفت.
ماشين مثل پر نشست روي زمين. خودم سالم موندم، ماشينم هم سالم موند، فقط رادياتش به سنگ خورد و پكيد. از ماشين بيرون اومدم و ديواره دره رو چنگ ميزدم و ميافتادم و دوباره ديواره رو ميگرفتم تا رسيدم به جاده. هوا هنوز تاريك بود. وسط جاده بودم كه يك شوتي ميرفت تعزيرات و منو ديد. گفت چي شده مريم؟ ماشينت كجاست؟ گفتم ته دره. رفت نگاه كرد و گفت برو خدا رو شكر كن كه سالمي چون كسي از اين دره زنده بالا نيومده. دور برگردون دره رو رفت پايين و بارم رو توي ماشين خودش خالي كرد كه اگر مامور اومد ماشينمو نخوابونه. بعد تلفن كرد جرثقيل اومد و ماشينمو كشيدن بالا. بعد پارسال، بچهها اسم اون پيچ رو گذاشتن پيچ مريم.»
بوشهريها، وقتي ميخواهند درباره خشكسالي حرف بزنند، اول يك سوال ميپرسند: «نديدي اي همه نخل سوخته رو جاده كه مياومدي؟»
نخل در اين وسعت ٢٧ هزار كيلومتري، به اندازه يك آدم زنده ميارزد. در بوشهر، وقتي يك نخل ميخشكد، انگار يك آدم مرده است. در بوشهر، تبليغ «برش نخل، رايگان» فراوان است. در بوشهر، نخلهاي سوخته كمر شكسته از بيآبي، فراوان است. در بوشهر، هر نخلي كه ميخشكد، يعني يك نفر به جمع «شوتيها» اضافه ميشود.
«الان ديگه قاچاق سوخت صرف نداره چون گازوييل شده ليتري ١٠٠٠ تومن. اون وقتي قاچاق سوخت سود داشت كه گازوييل ليتري ٣٠٠ تومن بود و صاحب لنج محدوديت سهميه مازوت نداشت و اضافه سوختش رو ميبرد كويت و قطر ميفروخت ليتري ٥٠٠ تومن. دو سال قبل، سه تا دبه كشويي توي ماشين ميزديم، ١٢٠٠ ليتر گازوييل ميبرديم گناوه، ٤٥٠ هزار تومن ميگرفتيم.»
بوشهر، بدل «بارانداز» است. عسلويه و كنگان و گناوه؛ شمال و جنوب استان، تحت سلطه شوتيهاي قلدر است و دشتستان و تنگستان؛ مركز استان، در سيطره شوتيهاي قلندر. از عسلويه و كنگان و گناوه، بارهاي خطرناك راهي ميشود و از دلوار و برازجان و بوشهر، بارهاي بيخطر. از دلوار و برازجان و بوشهر، پارچه و گردو و بادام و گوشي موبايل و قطعات كامپيوتر و كفش و لباس، بار صندوق شوتي ميشود و از عسلويه و كنگان و گناوه، شيشه و مشروبات الكلي. شوتيهاي دلوار و برازجان و بوشهر، حداكثر خلافشان، در گِل مالي پلاك خودرو تمام ميشود و شوتيهاي عسلويه و كنگان و گناوه، آپاچيهاي مسلحي هستند نماد شجاعت و جسارت و روياي تمام نشدني شوتيهاي دشتستان و تنگستان.
«مواد و مشروب و سيگار از سمت عسلويه و كنگان و گناوه و جم، ميره شيراز. از چابهار با قايق ميرسه عسلويه. بري سمت چابهار، ميبيني ٧ تا بشكه كف قايق بسته شده. همه هم از پاكستان. يك قايق، بار شيشه آكبنده، دو تا قايق اسكورتش ميكنن. اسكورت مسلح. توي عسلويه و گناوه و كنگان، بايد عرضه داشته باشي شوتي باشي. دلوار كه مامور بيفته دنبال شوتي، حكم تير داره كه به دست شوتي بزنه و شوتي هم براي در رفتن از دست مامور، دو تا تير هوايي شليك ميكنه، عسلويه، اسكورتي شوتي گلنگدن رو ميكشه و كل خشاب رو روي سر مامور خالي ميكنه.»
در استان بوشهر، در روستاها و شهرهايش، از مردم كه درباره «شوتيها» بپرسي، با مردم كه درباره «شوتيها» حرف بزني، مرد و زن، لبخند گنگي به لبشان ميآيد و سرشان را به نشانه بيخبري تكان ميدهند. «شوتي» براي بوشهر، حكم چريك را دارد... .
- 76
- 9