به گزارش ایران ورزشی، برای آغاز این نوشته هزار مقدمه از سرم میگذرد اما هیچکدام آن مقدمهای نیست که راضیام کند. شاید اصلا این نوشته مقدمهای ندارد. مقدمهای نمانده است. مقدمهاش را خودتان میدانید. ماجراهای تکراری مقدمه جدیدی ندارد!
صدای مرا از مجموعه ورزشی آزادی میشنوید. از کجای مجموعه؟ چه تفاوتی دارد. یک بار از پشت در ورزشگاه یکصدهزار نفری آزادی. یک بار از نزدیکیهای سالن دوازده هزار نفری آزادی. بار دیگر از پشت میلههای ورودی سالن بسکتبال. گاهی از ورودی سالن وزنهبرداری و کشتی. از استخر شنا. در لابهلای تمام میلهها، در میانه تک تک سنگفرشها، در قدم به قدم آسفالت و خاکی این مجموعه صدای من میآید. منی که صدها هزار نفرم. صدها هزار نفری که رویاهایمان را در مشت گرفتهایم و در لابهلای درهای بسته میچرخیم. رویاهایمان را در مشت گرفتهایم و با سرسختی برای آنچه حقمان است میدویم بیخبر از آنکه شاید مسیر دویدنمان روی نقاله ترید میل است! نفس نفس میزنیم و عرق میریزیم و در دلمان جوش و خروشی است که نمیگذارد متوقف شویم اما بیخبریم که قدم از قدم برنداشتهایم که عقبتر هم رفتهایم.
صدای مرا از مجموعه ورزشی آزادی میشنوید. مجموعهای که هر نامی برازندهاش است جز آزادی. این ساختمانهایی که به نام «آزادی» خودنمایی میکنند، تنها چیزی را که معنا نمیکنند «آزادی» است. آنچه نامش آزادی است شاید جای دیگری باشد، هرجایی جز این مجموعه ورزشی... .
قرار نبود این گزارش را با این جملات آغاز کنم. خودم را برای نوشتن گزارش درخشانی از نخستین حضورم در سالن مسابقات کشتی در ایران آماده کرده بودم اما حضورم محقق نشد و جملات شادمانهام شکسته شد. اواسط هفته گذشته بود که همکار کشتینویسم خبر از حضور محدود خبرنگاران زن برای تماشای مسابقات انتخابی تیم ملی کشتی آزاد داد. خبر دلچسبی بود. برق شادی را به چشمانم آورد و قلبم از تصور حضور در این مسابقات به تپش افتاد. سالها میگذرد از نخستین باری که در این رشته کار خبری و رسانهای کردم و بیش از یک دهه است که رویدادهای مختلف کشتی را در رسانههایی که فعالیت داشتهام پوشش داده و جز چند باری که در مسابقات خارج از ایران اقبال تماشای مبارزات کشتی را داشتم، هرگز در کشورم تماشاگر هیچ رویدادی نبودم.
تاریخ فراموش نمیکند آن روزی را که یک خبرگزاری با بیان اینکه «زن را چه به کشتی...» قهارترین کشتینویس زن ایران را از کار برکنار کرد و بیراه نیست اگر بگوییم سالنهای مسابقات کشتی در ایران با حضور زنان غریبهاند. در تمام سالهایی که کشتی بهعنوان ورزش اول کشور در المپیک و بازیهای جهانی و آسیایی سردمدار مدالآوریهای ایران بوده است، مادران دلاورمردان کشتی ایران اگر خوششانس بوده باشند، مبارزات پسرانشان را از تلویزیون تماشا کردهاند و هزاران دختر کشتیگیر ایرانی از تماشای فنون ناب کشتی ایرانی در کنار تشک کشتی محرومند.
حالا اما قرار بود در این میانه رویای من محقق شود. امروز پنج خبرنگار زن وارد سالن شوند، در مسابقات بعدی تعدادشان دو برابر شود وعکاسان زن هم اضافه شوند و دور نباشد روزی که سکویی برای زنان تماشاگر نیز تعبیه شود... رویای قشنگی است. فکر حقیقی شدنش در دل زنان ورزشدوست قند آب میکند... . تمام چهارشنبه و پنجشنبه گذشته را با فکر حضور در این مبارزات گذراندم. قرارمان جمعه ساعت ۱۰:۳۰ مقابل در ورزشگاه بود. ۱۰:۱۵ به بلوار چوگان رسیدم و با سیل جمعیتی مواجه شدم که پیاده به سمت ورزشگاه میرفتند و ترافیک ماشینها که میلیمتری حرکت میکرد. دور تا دورم گوششکستههایی بودند که چهره خیلیهایشان مرا به یاد مبارزهای میانداخت. هر طور بود خودم را به در سالن رساندم و فهمیدم آیدی کارتها نرسیده و باید به خانه کشتی بروم.
ما سه زن بودیم که هر کدام سالها در ورزش کار رسانهای کرده و حالا یک ساعت بود که منتظر رسیدن کارتهای ورود ماندهایم. با خودرو سرمربیان کشتی از در بالا وارد محوطه دوازده هزارنفری شدیم. سرمربی تیم ملی با آرزوی موفقیت برایمان راهی سالن شد. تماشاگران روی صندلیهایشان نشسته بودند و محوطه بیرون ورزشگاه لحظات آرامی را طی میکرد. همه چیز مهیا بود تا مسابقات حساس انتخابی کشتی آزاد آغاز شود. همه به داخل سالن رفته بودند جز ما. گفتند در سالن انتظار ورودی ویآیپی بنشینید تا کارتهایتان بیاید.
از آنجا که نشسته بودم تنها ده قدم با سالن فاصله داشتم و با هر هلهلهای که از داخل سالن شنیده میشد حدس میزدیم چه کسی امتیاز گرفته یا کدام مسابقه تمام شده است. ساعتها میگذشت، مسوولان روابط عمومی و حراست فدراسیون کشتی یکی یکی میآمدند، حرفهای تکراری میزدند، کارت خبرنگاریمان را چک میکردند و میگفتند: «چند دقیقه دیگر منتظر بمانید، حل میشود! جایگاه خبرنگاران تحت فشار ازدحام تماشاگران قرار گرفته. میخواهیم شما را به جایگاه ویآیپی ببریم و منتظر اجازهایم.» اجازهای که طی روزهای گذشته اعلام کرده بودند صادر شده و حالا معلوم نیست صدورش در دستان کیست؟!
دقیقهها میگذشت، کشتیها یکی یکی تمام میشد. در چند قدمی تماشای مبارزات نشسته بودم و نتایج را در اینترنت میخواندم. به رقابت حسن یزدانی و کامران قاسمپور رسیدیم. دل توی دلم نبود که این رقابت را ببینم. دیدم اما در گوشی تلفن همراه. در چند قدمی تشک مسابقه بودم و رقابت را با چند ثانیه تاخیر از گوشی تلفن همراه میدیدم. موقعیت عجیبی است، نه؟ رنج بزرگی است، نه؟ تجربه دردناکی است، نه؟ ممنوعیت بیدلیلی است، نه؟ یا شاید همه اینها برایتان بیاهمیت باشد.
شاید شما هم معتقدید خانمها را چه به کشتی؟ خانمها را چه به والیبال، خانمها را چه به وزنهبرداری؟ اصلا خانمها را چه به خبرنگاری ورزشی؟ یا از اساس معتقدید ورزشگاه جای زنان نیست! فرقی هم نمیکند که اینگونه فکر کنید یا نه، چون او که مسوول تصمیمگیری برای ورود ماست اینگونه فکر میکند. من یک خبرنگارم. کار من فعالیت در رسانه است. حضور در ورزشگاه ابزار کاری من است. تماشای رقابتی ورزشی که اخبارش را پوشش میدهم، نیاز شغلی من است. مگر میشود چوب و اره را از نجاری بگیرید و بخواهید نجار بماند؟ مگر میشود رنگ و قلمو را از نقاشی بگیرید و بخواهید نقاشی کند؟ اما در خبرنگاری میشود. میشود که امکان حضور در ورزشگاه را از زنان خبرنگار بگیرید و بخواهید خبرنگاری کنند. شده است. دیدهام. طعمش را چشیدهام.
صدای من را از پشت در ورودی سالن دوازده هزار نفری آزادی میشنوید. جایی که چند قدم آن طرفتر کمیل قاسمی چهارگوشه تشک را میبوسد و روی دوش پرویز هادی در سالن چرخ میزند، اشک میریزد و خبر میرسد از دنیای کشتی خداحافظی کرده است. قهرمانی که دهها بار خبر مبارزاتش را مخابره کردهام، دهها بار مسابقاتش را منعکس کرده م، دهها بار گفت و گوهایش را آماده انتشار کردهام اما هرگز در تشک کشتی بدون واسطهای به نام تلویزیون ندیدمش و حالا دیگر هم تا ابد نخواهم دید.
ما هم خداحافظی کردیم. بعد از چهار ساعت انتظار. بدون استقبال و بدرقه، بدون اینکه روی دوش کسی برویم، از دور برای سالنی که دوازده هزار نفر را در خود جای داده بود اما حتی سه صندلی خالی برای مایی که دعوت شده بودیم نداشت، دست تکان دادیم و خداحافظی کردیم. در میان ماشینهای پارک شده در محوطه که یکی درمیان نمره مازندران بودند قدم میزدم تا به در ورودی برسم و زیر آفتاب سوزان نخستین جمعه تابستان یک بار دیگر با ورزشگاهی که در آن به رویم گشوده نشد خداحافظی کنم. به تمام روزها و شبهایی که در این مسیر خروجی قدم زدم فکر میکردم. به روزهایی که سالن با درهای گشوده جایی برای گردهمایی انتخاباتی رییسجمهوریها بوده است. به درهای بسته تمام سالهای فعالیت رسانهایام در این کشور که به بهانه زن بودن محرومم کرده است.
به درهایی که بازشان کردیم. به اینکه مدیر امروز کشتی نماینده مردم است. نماینده من است. قرار است مسائل من را حل کند، اما... . به اینکه باز هم این مسیر را طی خواهم کرد؟ به اینکه کی آن باری میرسد که این مسیر را بروم و دیگر پشت سرم را نگاه نکنم؟ به اینکه... نه! من باز هم میآیم. ما باز هم میآییم. ما نیامدهایم که برویم. میآیم نه برای دیدار با مسوولانی که حاضرند دعوتت کنند اما چهار ساعت معطل نگهت دارند و هی بگویند ما تمام تلاشمان را کردیم و نشد و حتی زیرلب تهدید کنند که اگر انعکاس بدی از این واقعه داشته باشید دیگر تلاشی برای حضورتان نمیکنیم؛ نه ! برای اینها باز نمیآیم، که گوشهایم پر است از این حرفها. از این وعدهها. از این تهدیدها... . میآیم تا بتوانم. آنقدر میآییم تا بتوانیم، که آنچه امروز داریم هم اگر نمیآمدیم نداشتیم. به امید دیدار.
- 9
- 6