جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳
۲۱:۵۸ - ۰۸ تير ۱۳۹۷ کد خبر: ۹۷۰۴۰۲۰۹۸
اشتغال و تعاون

کسب‌و کارهای منقرض شده بازار تهران؛ آخرین میخ‌ها بر تابوت مشاغل قدیمی

مشاغل قدیمی در بازار,اخبار اشتغال و تعاون,خبرهای اشتغال و تعاون,اشتغال و تعاون

«قوام‌السلطنه را به ياد مي‌آورم و آمدن و رفتن وزيرهاي زيادي را به چشم ديده‌ام.»

حاج حسین پيرمردي است لاغراندام و خميده با موهاي تقريبا بلند سفيد كه از زير كلاه گرد بافتني مشكي‌اش  بيرون زده است. جليقه مشكي قديمي‌اش همخواني‌اي با پيراهن چهارخانه‌اش ندارد، چشم‌هاي رنگي‌اش گودافتاده و ابروهاي پرپشتش تاثيري بر چهره مهربانش نداشته. دست‌هايش مي‌لرزد و  براي همين روي پايش آنها را در هم گره كرده است. «همه‌چيز اين شهر فرق كرده است از كوچه و خيابانش تا همين بازار بزرگ. تهران ١٢ دروازه داشت كه حالا تنها دروازه شميران، دولاب و خراسان باقي مانده‌اند. بازار تهران هم به اين شكل‌ و شمايل نبود. راه‌ كه مي‌رفتي خاك بلند مي‌شد. طاقش پايين‌تر بود؛ طاقي گنبدي كه وسطش سوراخي بود براي تهويه هوا. تا چشم كار مي‌كرد پيرمرد بود و مردان بالغ. زنان، دختران و پسران نابالغ حق ورود نداشتند. بازار محل كسب‌وكار پيرمردها و مردان بالغ بود. راسته‌اي صابون و چوبك مي‌فروختند و از بخشي صداي مسگرها به گوش مي‌رسيد.

 

از گذر صندوق‌سازها كه رد مي‌شدي، بوي چوب‌اره مستت مي‌كرد. بازار عطاري‌ها هم عطروبوي خودش را داشت؛ بوي زنجبيل و زردچوبه و... صداي چكش‌ها و پتك‌هاي آهنگران هم حال‌وهواي ديگري به بازار مي‌داد و اين جدا از سكوت بازار حصيرباف‌ها و گوني‌باف‌ها بود.» حاج حسين حرف كه مي‌زند لبخند از لبش محو نمي‌شود. او یکی از پيرمردهاي قديمي بازار تهران است و ٧٠ سال از عمرش را در گذرهاي مختلف  بازار پشت‌ سر گذاشته؛ روي چهارپايه‌ چوبي‌اي نشسته و كنار دستش بساطش پهن است. «از همان بچگي‌ كه وارد بازار شدم، هميشه بساطم پهن بوده و هيچ‌ وقت نتوانسته‌ام حجره‌اي داشته باشم. چه آن زمان كه تافتون يك‌ قران بود و مي‌شد با ‌هزار تومان حجره‌اي خريد چه حالا. تابستان‌ها بساط شربت دارم و زمستان‌ها لباس مي‌فروشم.» حاج حسن اصالتا تبريزي‌ است اما شناسنامه‌‌اش از شهر ري صادر شده است. «از‌سال ١٣٣٥ كه اتوبوس‌هاي واحد سروكله‌شان در تهران پيدا شد، راه ‌و رسم بازار هم تغيير كرد و حالا دختران جواني مثل شما هم مي‌توانند به هر جاي بازار سر بزنند؛ البته آن وقت‌ها ما به اتوبوس‌ها خط‌كمربندي مي‌گفتيم يادش‌بخير چه حال‌ و هوايي داشت. اتوبوس‌هاي خط‌كمربندي، پيراهن‌هاي كرباسي، شربت‌ سكنجبين و چايي دارچيني و....»     

 

حسين‌آقا، آخرين صندوق‌ساز بازار

دالان‌ها را يكي پس از ديگري بايد پشت‌ سر بگذاريد تا به بازار صندوق‌سازها برسيد؛ اما نه دیگر بوي چوب ‌اره به مشام مي‌رسد نه از صداي چكش و  خش‌خش چوب زير سمباده خبري است اما به جايش بوي فلافل فضا را پر كرده است؛ اغذيه‌فروشي عباس آقا. «٥٠ سالي مي‌شود كه هر صبح از خانه، مستقيم راهي بازار تهران مي‌شوم تا به بازار صندوق‌سازها برسم، البته در دوران كودكي تابستان‌ها محل بازي و كارم بود. مغازه ‌پدري است. قبلا  بزرگتر بود اما وراث تقسيم كردند و بعد به كتاني‌فروش‌ها و لباس‌‌فروش‌ها فروختند و من هم سهم خودم را اغذيه‌فروشي كردم.» عباس آقا از ٧-٨ سالگي از راسته صندوق‌سازها خاطره دارد؛ از دوراني كه پدر و ساير صندوق‌سازها چوب‌ها را شكل مي‌دادند و بعد با ورق و مخمل تزیينش مي‌كردند تا آماده خانه‌ نوعروسان شود.»

 

عباس آقا قد متوسطي دارد با چهره‌اي ريزنقش كه اصلا همخواني با موهاي سفيد يك‌دستش ندارد. او صندوق‌سازي را از پدر ياد گرفته و تا سي‌سالگي صندوق‌ساز بوده است؛ اما تنها خاطره‌اي از شغل پدربزرگ يعني زردچوبه‌كوبي دارد. «پدرم نجار بود و بعد آمد راسته صندوق‌سازها و شروع به كار كرد اما ٧-٨ سالي مي‌شود كه همه صندوق‌سازها رفته‌اند يا مرده‌اند. تنها يك صندوق‌ساز مانده انتهاي كوچه غريبان نبش كوچه درخت بريده روبه‌روي آتش‌نشاني.» آدرس عباس آقا را كه مي‌رويد به در بزرگ آهني كشويي مي‌رسيد كه شما را به دنياي چوب‌ها و عطر چسب‌ها مي‌برد. وقتي وارد مغازه مي‌شويد بايد از ورق‌هاي چيده‌شده بگذريد؛ ورق‌هايي كه شكل گل و بلبل به خود مي‌گيرند تا رنگ شوند و روي بدنه و در صندوق‌ها جاخوش كنند. آن‌جا تنها مغازه صندوق‌سازي بازار  بزرگ است و هر دو طرفش تا سقف از چوب پر شده و كفش از چوب اره‌ها پوشيده شده است.

 

«حسين» روي چهارپايه كوتاهي نشسته‌ و چوبي را اره مي‌كند. «رضا» ميخ‌هاي ريز را از ظرف كوچك پلاستيكي برمي‌دارد و با ظرافت خاصي روي چوب‌ها مي‌كوبد. «مجتبي»‌ هم وظيفه چسب‌زدن را به‌ عهده دارد. «حسين» هم مثل بسياري از بازاری‌های قديمي موهايش را در بازار سفيد كرده است. «از ١٢-١٣ سالگي وردست پدرم كار مي‌كردم. درس نخواندم و شدم صندوق‌ساز. دوم راهنمايي را خواندم. كوچه مسجد جمعه بازار صندوق‌سازها بود. ٤٠-٥٠ صندوق‌ساز كار مي‌كردند. صندوق‌سازي كاري سنتي است از ٢٠٠-٣٠٠ سال پيش در ايران مرسوم بوده است؛ هنري كه از روسيه آمده ايران.»

 

پدر «حسين»  از شاگردي كارش را شروع كرده است. «پدرم سن‌وسالي نداشت و از همان بچگي شاگرد عمويش شد؛ حاج عباس كيكاووسي از گنده‌هاي صندوق‌سازي، البته چند سال بعد از عمويش جدا مي‌شود و مغازه صندوق‌سازي خودش را راه‌ مي‌اندازد. اما حالا تنها صندوق‌ساز بازار ما هستيم و تا زماني كه زنده‌ام، اين كار را ادامه مي‌دهم. مغازه‌ پدري است و اگر به فروش هم برسد، مغازه‌اي مي‌خرم و تا جايي كه بتوانم اين كار را ادامه مي‌دهم.» اره‌دستي هنوز ابزار دست «حسين» است؛ همان‌طور كه عموي پدر و خود پدر ابزار دست‌شان بود. «حسين» با دقت مي‌خواهد هلال در  صندوق را شكل بدهد.

 

«ماشين‌آلات نمي‌توانند كار همين اره دستي را انجام بدهند. وضعيت بازار بد نيست و خريدار داريم اما كارگرش نيست. شهرستاني‌ها هنوز خريدارند و هرازگاهي تهراني‌ها هم سفارش مي‌دهند. صفر تا صد كار را خودمان انجام مي‌دهيم. كار سختي است و فشار فيزيكي زيادي دارد و جوان‌ها نمي‌آيند سراغ آن. بعد از من كسي نيست؛ درواقع آخرين صندوق‌سازم اما با همه سختي‌هايش اين كار را دوست دارم بوي چوب، چسب و صداي چكش حال آدم را خوب مي‌كند.» برگشت جامعه به كارهاي سنتي اميد را در دل آدم‌هايي همچون حسين زنده كرده تا اين يادگار گذشتگان زنده بماند. «متاسفانه ما از گذشته هر چيزي را به شكل نمادين داريم و اين اصلا خوب نيست. كاش بفهميم كه پيشرفته‌بودن و به‌روزبودن به معناي فراموشي يا كتمان گذشته نيست.» حسين اين جملات را با افسوس مي‌گويد و چشم‌هايش پر از اشك مي‌شود. «شما جوان‌ها اينها را متوجه نمي‌شويد. ما كه آن روزها را زندگي كرده‌ايم با ديدن اين حجم از فراموشي آزرده مي شويم.»   

    

آهنگران كجاييد؟

بازار آهنگران يكي از بازارهاي قديمي تهران است و تنها نشانش را مي‌توان از قديمي‌ها پرسيد. بازاري‌هاي جديد تنها نام آن را شنيده‌اند و هيچ‌وقت صداي پتك‌هاي آنها را نشنيده‌اند. وارد بازار آهنگران كه مي‌شويد، حجره‌هاي پر از پارچه را مي‌بينيد. پارچه‌هاي رنگي‌اي كه داستان عقب‌نشيني آهنگران را روايت مي‌كنند. ١٠سالي مي‌شود خبري از آهنگران نيست. شغلي كه حداقل از صد سال پيش در كوچه‌ خيابان‌هاي شهرها به چشم مي‌خورد. آهنگران رفته‌اند و جايشان را به خواربارفروش‌ها و پارچه‌فروش‌ها داده‌اند.

 

«شمس‌ علي» آخرين آهنگر بازار آهنگران بوده كه چند سالي مي‌شود مغازه‌ ١٠٠متري‌اش لباس‌فروشي شده است. «احمد زماني» تنها آهنگر بازار تهران است. «از قم مي‌آيم و ١٠‌ سالي مي‌شود اين مغازه را دارم. «شمس علي» آخرين آهنگر بود كه به ‌خاطر كسالت، كار را به پسرش سپرد. او هم رفت دنبال كشتي و مغازه را كرايه داد. يكي از دلايلي كه آهنگران از بازار رفتند، تصميم اداره ساماندهي شهرداري بود و قرار شد شغل‌هاي پرسروصدا از بازار بيرون بروند؛ حتي از شهر و بيشتر در حاشيه شهرها كار كنند براي همين آهنگراني هم كه باقي مانده‌اند، در بازار عباس‌آباد جاده ورامين، جاده خاوران و بازار آهن كارشان را ادامه مي‌دهند.» «زماني» هرازگاهي آهنگران دوره‌گرد را در بازار مي‌بيند از قديمي‌هايي كه براي چرخ زندگي دوره‌گرد شده‌اند.

 

صداي خاموش بازار مسگرها

تريكويي‌ها فاتح بازار مسگرها هستند هر چند هنوز مي‌شود دو، سه مغازه مس‌فروشي را ميان آنها ديد. «حاج آقا شيرازي» از قديمي‌هاي بازار مسگرهاست و پشت دخل مغازه‌اش نشسته و تسبيح كوچكي را بين انگشتانش مي‌چرخاند و زير لب ذكر مي‌گويد. «قديم‌ها رسم بود پسرها كنار پدران‌شان كار مي‌كردند و صفر تا صد هنر و صنعت پدر را ياد مي‌گرفتند. فرزند اول بودم. از ٩-١٠سالگي بين قابلمه‌ها  و ديگ‌هاي مسي قد كشيدم و چكش‌زدن مس و حالت‌دادنش را ياد گرفتم اما حالا در ٩٠سالگي از آن روزها تنها قابلمه‌ها و ديگچه‌هاي آماده باقي مانده كه از زنجان و اصفهان راهي بازار تهران مي‌شوند و مسگرهاي خبره‌اي مثل ما فروشنده شده‌اند. نسل بعد ديگر هيچ تعريفي از مس و مسگري نخواهد داشت و تنها مي‌تواند در اينترنت عكس‌هاي آن را ببيند.»

 

در كلام «شيرازي»‌ افسوسي سنگين پنهان است. «نسل جديد علاقه‌اي به اين هنرها ندارد. درواقع عجول‌اند و مي‌خواهند زود به هر چيزي دست پيدا كنند. ما خاطرات زنده آن روزها هستيم و شايد همين گفته‌هايمان بعدها از ما به يادگار بماند با تيترهايي مثل آخرين مسگر، آخرين صندوق‌ساز، آخرين و ....» زن مسني وارد حجره مي‌شود و قيمت قابلمه‌ها و شيرپزها را مي‌پرسد و آقاي شيرازي با حوصله تك‌تك سوالات را پاسخ مي‌دهد. «مشتري‌مداري اولين الفباي حجره‌داري بود كه متاسفانه نسل جديد آن را هم نياموخته است.» شاگرد «شيرازي» ٥٠سال پابه‌پاي او مس شكل داده و مسگري آموخته است. «٧٥سال دارم و از شاگردي شروع كرده‌ام. از ورامين مي‌آمدم. همان هشت صبح كه حجره را باز مي‌كرديم بعد از آب‌وجارو كردن دم حجره ميله‌اي را دم در مي‌گذاشتيم و شروع مي‌كرديم به چكش‌زدن تا هشت شب. صداي چكش شاگردها و استادها با هم فرق داشت. شاگردها شك داشتند كه چكش را كجا بكوبند اما استادها با اطمينان اين كار را مي‌كردند. ريتم قشنگي بود. عاشق صداي بازار مسگرها بودم. اذيت نمي‌شديم؛ عاشق كه باشيد مي‌فهميد چكش به مس چه مي‌گويد چه جواب مي‌شنود. روزي ٤-٥ قابلمه درست مي‌كرديم بدون نقش‌ونگار. ساده مثل آدم‌ها و زندگي آن وقت‌ها.»

 

مسگرهاي قديمي‌ خوب به ياد دارند كه تقريبا ١٥سال بعد از انقلاب كم‌كم مسگرها از بازار رفته‌اند و جايشان را به تريكوها داده‌اند. «ما مانده‌ايم بازارش گم نشود. دوراني بروبيايي براي خودمان داشتيم، در اين راسته ديگ‌ها رديف بودند و توريست‌ها عكاسي مي‌كردند. حالا از آن مسگرها يا سنگ‌قبري باقي مانده يا در تنهايي خودشان غرق شده‌اند و خبري از آنها نيست. آخرين مسگري كه بازار مسگرها را ترك كرد «حسين‌زاده» بود؛ مسگري كه سه‌راه ضرابي حجره‌اي داشت و ٥سال پيش به رحمت خدا رفت و براي هميشه صداي چكش مسگرها خاموش شد.»

 

رجب؛ قدیمی‌ترین گونی‌باف بازار

پلاستيكي‌ها جاي كنفي‌ها را گرفته‌اند تا بازار گوني‌بافي هم بي‌رونق شود. آدرس گوني‌باف‌ها را كه مي‌گيريد اكثرا «رجب» را معرفي مي‌كنند. پيرمردي كه ٩٠سالگي را پشت‌ سر گذاشته و از ٩ سالگي شاگرد بازار گوني‌باف‌ها بوده، هنوز هم شاگردي مي‌كند و گوشه‌اي مي‌نشيند و با همان جوال‌دوزهاي قديمي گوني‌ها را وصله‌پينه مي‌كند. «دخترم حداقل ٦٠-٧٠ سال دير آمدي. بازار يعني همان بازار قديم الان چيزي از بازار و بازاري جماعت نمانده است. اين راسته پر بود از گوني‌باف. چرمي را به دست‌هايمان مي‌بستيم تا جوال‌دوز‌ها دستمان را سوراخ نكند. گوني آن موقع‌ها پارچه‌اي بود كه از هند و دو، سه‌ كشور ديگر وارد مي‌شد.

 

ادويه و چاي از كشورهاي ديگر وارد مي‌شد و براي در امان ماندنشان دور صندوق‌ها  گوني مي‌پيچيدند و اينگونه گوني وارد مي‌شد و ما هم دور آنها را مي‌دوختيم و استفاده مي‌كرديم براي آرد و ساير چيزها.» گوني نارنجي، سفيد و... را كنار خود چيده و همان‌طور قوز كرده روي‌شان خم شده اما هنوز هم مي‌شود فهميد جوان رعنايي بوده است. انگشتانش زمخت شده‌اند و رگ‌‌هاي روي دستش متورم‌اند و لكه‌هاي درشت قهو‌ه‌اي روي آن حكايت از گذر عمر مي‌دهند.

 

«هر كسي زندگي‌اش صرف چيزي مي‌شود من هم بين گوني‌ها پير شدم. ٩سال داشتم كه شاگردي را شروع كردم و بعد از كار ميان گوني‌هايي كه روي‌ هم تلنبار شده بودند، بازي مي‌كردم و حالا هم گوني‌ها را وصله‌پينه مي‌كنم و هنوز هم شاگردم.» «رجب» تاريخ گوني‌هاي پلاستيكي را به امير و اكبر رضايي گره مي‌زند. «اولين كارخانه گوني‌ پلاستيكي را امير و اكبر رضايي كه برادر بودند، راه‌اندازي كردند. صنعتش را از اتريش آورده بودند. پدر همين اوستاي جديد ما «باقر ميرزايي» يكي از شاگردهاي قديمي رضايي‌ها بود. گوني‌ها هم مثل ما آدم‌ها سرنوشت‌هاي مختلفي داشتند بعضي از آنها را دوختيم و فرستاديم جبهه تا سنگر شوند بعضي‌ها كنار هم قرار گرفتند براي قيرگوني سقف خانه‌ها بعضي‌ ديگر آرد و ادويه جابه‌جا كردند و بعضي ديگر هم مثل اينها بايد وصله پينه شوند تا.... ما گوني‌بافي در ايران نداشتيم و از همان اول وارداتي بود، البته يك‌ دوره‌اي ما ضايعات گوني‌هاي پلاستيكي كه پشت فرش‌هاي ماشيني استفاده مي‌شد را مي‌خريديم و با دست مي‌دوختيم تا گوني‌ شود اما حالا از يك‌طرف پلاستيك را مي‌دهند به دستگاه از طرف ديگر گوني تحويل مي‌گيرند.»

 

گوني تنها بازار كساد بازار تهران نيست و خيلي‌هاي ديگر هم از رده خارج شده‌اند تا حجره‌هايشان را اجناس چيني و وارداتي پر كنند. «دروازه غار، بازار صابون و چوبك بود و همان‌جا هم درست مي‌كردند كه حالا كاملا از بين رفته‌اند. چيني‌بندزن‌ها هم بودند. بعضي‌ از آنها دوره‌گرد بودند و در كوچه‌ها و خيابان‌ها اين كار را انجام مي‌دادند و بعضي ديگر گوشه حجره‌هاي چيني‌فروشي مي‌نشستند و چيني‌ها را بند مي‌زدند كه ديگر نشاني هم از آنها باقي نمانده است. سفيدگرها هم بودند. همان راسته مسگرها، البته ديگر نه سفيدگرها هستند نه كوره‌هايشان. بيشتر سفيدگرها يا آب‌مرواريد مي‌آورند يا ريه‌هايشان خراب مي‌شد و در پيري يا گدايي مي‌كردند يا چرخي مي‌شدند. «مش‌كريم» از قديمي‌هاي سفيدگر بود كه فوت كرد. خدا رحمتش كند جوان كه بود ديگي هم‌قد خودش را روي زمين مي‌چرخاند و مي‌برد تا سيداسماعيل و برمي‌گرداند.»

 

  آشناي قديمي،كوچه غريبان

صدمتر جلوتر از چهار سوق بزرگ به كوچه غريبان مي‌رسيد. همه كوچه غريبان را مي‌شناسند؛ از جوان‌ترين تا مسن‌ترين فرد بازار اما هيچ‌كس خبر ندارد چرا اين كوچه را غريبان مي‌نامند و قصه‌هاي به ‌جا مانده از آن كنايه مي‌زنند به ساكن‌شدن غريبه‌ها در اين كوچه؛ اگر چه بعضي‌ قديمي‌ها اين كوچه و بازار همسايه‌ تهراني‌هاي اصل بوده‌اند در همين كوچه غريبان.

 

«شايد در گذشته عده‌اي غريب بودند و جايي نداشتند و اينجا ساكن شده‌اند و براي همين به كوچه غريبان معروف شده است. مثل خود من كه‌ سال ٤٦-٤٧ كوچه غريبان مي‌نشستم و مغازه‌ام سراي دالان دراز بود، البته تهراني‌هاي قديمي‌ هم در اين كوچه مي‌نشستند.» حاج محمود٥٠ سالي مي‌شود كه جزو  بازاريان تهران است و حالا بالاتر از كوچه غريبان حجره‌اي دارد. پيرمردي سرزنده كه زبان انگليسي را خوب مي‌داند. «دست خالي از تبريز آمدم تهران. خودم بودم و لباس تنم. همان سال‌هاي ٤٦-٤٧ ساكن كوچه غريبان شدم. اين كوچه صددرصد مسكوني بود با دو حمام حاج حسن و حمام مسعود، البته زورخانه و مسجد امين‌الدوله را هم داشت؛ اما حالا ديگر خبري از آن حال‌وهواي قديمي نيست. آدم‌هايش يا مرده‌اند يا رفته‌اند و جايشان را داده‌اند به جوان‌ترها. يادش‌ بخير كم است براي آن روزهاي تهران؛ خانه‌هاي كوچه كلانتري و سيدمحمد صراف كوچه‌هايي كه خانه‌هايشان را به كام بولدوزرها دادند و پاساژها جايشان علم شدند. حمام شيخ آن زمان‌ها معروف بود اما حالا سفرخانه شيخ شده است. چلوكبابي مرشد كنار سراي قزويني‌ها را هم بازاري‌هاي قديمي مي‌شناسند و جوان‌ترها تعريفش را شنيده‌اند. خدا رحمت كند اوستا مرشد را، هر شاگردي مي‌رفت براي اوستايش كباب بخرد يك‌ لقمه كباب میهمان حاج مرشد مي‌شد.»  

 

ليلا مهداد

 

 

shahrvand-newspaper.ir
  • 13
  • 2
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
هیثم بن طارق آل سعید بیوگرافی هیثم بن طارق آل سعید؛ حاکم عمان

تاریخ تولد: ۱۱ اکتبر ۱۹۵۵ 

محل تولد: مسقط، مسقط و عمان

محل زندگی: مسقط

حرفه: سلطان و نخست وزیر کشور عمان

سلطنت: ۱۱ ژانویه ۲۰۲۰

پیشین: قابوس بن سعید

ادامه
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

وبگاه: yasharsoltani.com

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

خویشاوندان : فرزند موسی کاظم و برادر علی بن موسی الرضا و برادر فاطمه معصومه

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت ورزشی

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

همسر: ساناز بیان

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه
ویژه سرپوش