علیاصغر حداد (۱۳۲۹- قزوین) از مهمترین، برجستهترین و شناختهشدهترین مترجمان آلمانیزبان است که آثار بسیاری از ادبیات آلمان و کشورهای آلمانیزبان ترجمه کرده است. ترجمه مجموعه کامل داستانهای کافکا یکی از مهمترین آثار ترجمهشده وی است. بهجز این، باید به شاهکارهای ادبیات آلمانیزبان، یعنی «بودنبروکها»ی توماس مان، «دستیار» روبرت والزر، «مردهها جوان میمانند» آنا زگرس و «اشتیلر» ماکس فریش اشاره کرد. حداد کتابهای دیگری هم در کارنامهاش دارد، از جمله مجموعه سهجلدی «ادبیات و انقلاب». آنچه میخوانید گفتوگو است با علیاصغر حداد درباره لذتِ کتاب و کتابخوانی و ترجمه.
آقای حداد، اولینبار کی با کتاب آشنا شدید؟
اولین آشنایی من با کتاب، کتاب حافظ بود. در سن پنجشش سالگی و شاید این برای شما عجیب باشد، عجیب از این لحاظ که ممکن است فکر کنید منظورم این است که حافظ را میخواندم. ماجرا به این صورت بود که در خانه پدریام در تاقچهاش تنها یک کتاب حافظ بود و من این کتاب را بعضی وقتها برمیداشتم و ورق میزدم و از مینیاتورهای کتاب خوشم میآمد. چندباری هم دیده بودم پدر و مادرم یا برادرم غزل اول حافظ را میخواندند: «الا یا ایها الساقی...» و من هم به تقلید از آنها بیت اول را حفظ کرده بودم و میخواندم.
از کودکی تا نوجوانی و جوانی و بزرگسالی، در هر دوره چه کتابی روی شما بیشترین تاثیر را گذاشت؟
کتابخواندن را از کتابهای پلیسی و پاورقی و افسانههای قدیمی شروع کردم: چهل دزد بغداد، امیرارسلان نامدار، شبهای بغداد و کتابهایی اینچنینی. بهسبب اینکه مادرم اینها را میخواند. بعدها مطالعاتم جدیتر شد، که این هم به سبب برادر بزرگترم بود که کتابخانه خیلی بزرگی داشت و او مرا به کتابخواندن تشویق میکرد.
کتابهایی که روی من بسیار تاثیر گذاشت کتابهای ماکسیم گورگی بود و رومن رولان، بهویژه «ژان کریستف»اش، که برایم مثل شعر بود و بخشهایی از این کتاب را از بر بودم و هنوز هم در ذهن من هست. این کتاب تاثیر عظیمی داشت، بیشتر بهخاطر نوع جهانبینیام تا لذت ادبی. البته لذت ادبی بهجای خودش، ولی کتابهای مارکسیم گورکی و رومن رولان را عمیقترین تاثیر را در سنین شانزده هفدهسالگی روی من گذاشت. معمولا میگویند آدم کتاب را در سنین بزرگسالی با مغزش میخواند اما در سنین نوجوانی و جوانی با جان و دل. که من اینها را با جان و دلم خواندم.
از بین آثار ادبی، کدام یک از کتابها، حیرتزدهتان کرده است؟
به این صورت نمیتوانم از کتاب خاصی نام ببرم؛ برای اینکه حیرتزده نشدم. ولی کتابهایی بودند که برایم جذاب بودند، مثلا «جنگ و صلح» برایم بسیار لذتبخش بوده یا مثلا «خوشههای خشم» جان اشتاینبک را هم دوست داشتم و برخی از آثار همینگوی هم تاثیرگذار بودند، ولی هیچکدام حیرتزدهام نکرده. از آثار ایرانی هم اگر بخواهم نام ببرم میتوانم از احمد محمود نام ببرم، ولی اگر بخواهم کتابی نام ببرم که هم جذاب بود و هم روی من تاثیرگذار گذاشت یکی«جالی خالی سلوچ» دولتآبادی بود.
کتابی هست که شروع کرده باشید به ترجمهاش، ولی به دلایلی نتوانستهاید تمامش کنید؟
چرا بوده. یک کتاب اقتصادی بود که تمامش نکردم. بعدها در عرصه ادبیات هم پیش آمد. البته با گذر زمان رفتم سراغش. «ناتان خردمند» گوتهولد افرایم را پانزدهسال پیش رهایش کردم، ولی پسِ ذهنم بود تا اینکه امسال ترجمهاش را تمام کردم. کتابی را اگر شروع کنم معمولا تمامش میکنم. الان هم مشغول اثری از هرمان بروخ هستم. یک تریلوژی به نام «خوابگردها». از دو سال پیش شروع کردم به ترجمهاش، ولی دل آن را نداشتم تا اینکه سرانجام از چندروز پیش رفتم سراغش.
اگر قرار بود یک شخصیت داستانی باشید، چه کاراکتری را از ادبیات ترجیح میدادید؟
ژان کریستوف قهرمان کتاب «ژان کریستوف». برای اینکه شخصیت شورانگیزی دارد، اهل هنر است. کریستف در این رمان یک موسیقیدان است، پیانو را بسیار خوب مینوازد، چیزی شبیه بتهوون است روحیه انقلابی و پرشوری دارد و دوست دارد جهان، جای بهتری باشد، و از صلح و دوستی بین انسانها حرف میزند، بهخصوص آخرین جمله کتاب که پس از پنجاهوپنج سال هنوز در ذهن من است: «کریستف! بمیریم تا از نو زاده شویم.»
کدامیک از ترجمههای خودتان را دوست دارید؟
همهشان را دوست دارم، ولی برخی را بهلحاظ اینکه برای دیگران بخوانمش، مثلا «سیدارتها»ی هرمان هسه؛ اثری شاعرانه که بارها برای دیگران آن را خواندهام و خودم هم از خواندن آن برای دیگران لذت میبرم. جز این اگر بخواهم از آثار دیگری نام ببرم کارهای آتور شنیتسلر را خیلی دوست دارم بهویژه «بازی در سپیدهدم» و یک نوول چهل صفحهای از آنا زگرس به نام «بازگشت به طویله گمشده».
کدام یک از کاراکترهای آثار ترجمهتان را دوست دارید؟
همه را دوست دارم، ولی اگر بخواهم انتخاب کنم کاراکتر نوول «ستوان گوستر» آرتور شنینسلر برایم جذاب است. قهرمان این نوول، یک افسر دوران امپراتوری اتریش است. اتفاقا آدم رذلی هم هست. تمام نوول منولوگ است و در یک شب میگذرد، و این افسر یکریز با خودش حرف میزند. در کل آدم مزخرفی است، ولی بهعنوان یک شخصیت ادبی این آدم برایم جالب است.
اگر بخواهید اولین روزی را که تصمیم گرفتید ترجمه کنید، تصویر کنید، چگونه آن را روز را تصویر و روایت میکنید؟
تصویر اولین روزی که ترجمه کردم اینطور است: نشستهام در آپارتمان ۶۰ متریای که تازه در شهرآرا اجاره کردهام و خودم هم آن را نقاشی کردهام. سال ۶۰ است. تازه ازدواج کردهام. همسرم رفته سر کار، و من بیکار در خانه، مشغول خانهداریام. پس باید کار کنم. و «یعقوب کذاب» را ترجمه میکنم. اولین کتاب. اولین ترجمه. اولین دستمزد.
شده در دوران حیات مترجمیتان به نویسنده یا کتابی حس خوبی پیدا کرده باشید و بگویید کاش نویسنده این کتاب من بودم؟
نه. راضی بودم به همین که ترجمه میکنم. مثلا آثاری بوده که دیگران ترجمه کردهاند و من گفتم که کاش من ترجمهاش کرده بودم، مثلا همین یکیدو روز پیش بود که شاعری سوئیسی در ایران شعری گفته بود به نام «انار». شعر خیلی ایرانی بود. یکی آن را ترجمه کرده بود. در دلم گفتم ای کاش من این را ترجمه کرده بودم یا برتولت برشت شعری دارد به نام «در ستایش شک». من یک کلاس ترجمه داشتم و یکی از شاگردانم این شعر را بهخوبی ترجمه کرده بود و به او گفتم که به تو حسودیام میشود؛ چون دوست داشتم این شعر را من ترجمه میکردم.
وقتی به آثار ترجمهتان نگاه میکنید شده از ترجمه برخی از آنها پشیمان شده باشید؟
نه. اتفاقا برعکس. الان هم که گاهی ورقشان میزنم و میخوانم میگویم چه خوب ترجمهاش کردهام و راضیام. امیدوارم خوانندههایم هم راضی باشند.
نگاهتان به سیاست و جامعه چقدر فرق کرده با دورانی که جوانتر بودید؟ تصویرتان از این سیاست در جهان امروز چگونه است؟
تغییر کرده است. در دوران جوانی به سوسیالیست گرایش داشتم، هنوز هم دارم. جهان فقط با صبر و صبوری و با اعمال کوچک تغییر میکند و بهتر میشود. یاد گرفتم که تاریخ صبر درازی دارد. تنها راهی که داریم اصلاحات است، و غیر از این، هیچ.
نویسندهای هست در ایران و جهان که این روزها شما را شیفته نثر و زبان و اثرش کرده باشد؟
من گوتهولد افرایم را که تمام کردم برایم جذاب بود. کتاب «خوابگردها» هم برای جذاب است. همه اینها به کنار، نثر توماس مان یک سوی دیگر. نثر توماس مان نثر بسیار شیوا و زیبایی است در آلمانی. در میان ایرانیها هم نثر دولتآبادی را در «جای خالی سلوچ» خیلی میپسندم.
خودتان را مترجمی متعهد میدانید؟
اگر منظور از تعهد این است که من در گزینش کتابهایی که ترجمه میکنم، بله خودم را متعهد میدانم. خودم را متعهد میدانم که کاری را ترجمه کنم که برای گنجینه ادبیات ایران مفید باشد و بهنوعی جهان دیگری پیش چشم خواننده بگذارد و خواننده فارسی در این آثار چیزی از خودش را پیدا کند. به این مفهوم که ایدئولوژی خاصی را تبلیغ کنم خیر! سعی میکنم کارهایی را ترجمه کنم که انسانیت را بهطور عام - نه با دید خاص سیاسی- در خود داشته باشد.
از اولین نشر کتابتان تا امروز، اگر بخواهید مروری کنید به این صنعت در ایران، چه چیزهایی را برمیشمرید؟
یک چیزی که برایم شخصا جالب است برخورد با خوانندههای کتابهایم است که از کارم تمجید و تعریف میکنند، نه اینکه لذت خاصی میبرم، از این شور و شیفتگیشان سپاسگزارم که تشویقم میکند کارم را بکنم. از سوی دیگر، ترجمه برایم این فرصت را بهدست آورده که با آدمهای فرهیختهای سروکار داشته باشم از نویسندهها و مترجمها گرفته تا ناشران خوب. اما برخی از برخوردهای ناشران هم زننده است. شاید از دور چنین تصور میکنیم که همه ناشران فرهنگی هستند و ادبی، ولی برخی از اینها اصلا فرهنگی که نیستند، حتی میتوانند ضدفرهنگی هم باشند.
بهترین خاطره انتشار اولین کتابتان را برای ما بگویید؟
همین که کتاب چاپ شد و رفتم خیابان انقلاب و از ناشر کتاب را گرفتم بهترین خاطرهام است. البته ناشرش «عصر جدید» همان دوره به پایان راه رسید. یک کتابفروشی بود اول خیابان انقلاب. آن کتاب را هم بعدها نشر «ماهی» بازنشر کرد. کتاب را آوردم خانه و همسرم و دوستان و آشنایانم دادم و گفتم این اولین کتاب من است: «یعقوب کذاب».
بهترین خاطرهای که از خوانندههای آثار ترجمهتان دارید؟
یکبار آقایی که همسن و سالم خودم بود به من زنگ زد. (تلفنم را از ناشر گرفته بود) ایرادی از ترجمه من گرفت. به این صورت حرفش را بیان کرد که: «سال ۱۹۶۲ را که شما در رمان «مردهها جوان میمانند» آوردهاید، من در کتابهای تاریخ ۱۹۶۰ خواندهام؛ من اشتباه میکنم یا شما؟» به این نتیجه رسیدیم که من اشتباه میکردم. و ایشان با تواضع و فروتنی حرف میزد و میگفت که این کتاب چقدر برایش مهم بوده و چندبار هم آن را خوانده. تلاش این فرد برای ارتباط با خودم برایم جذاب بود. یک خاطره دیگری که برایتان بگویم ماجرای داستانهای کوتاهی بود که در مجموعه تجربههای کوتاه نشر «تجربه» منتشر شده بود.
این کتابها با رسمالخط عجیبی که بر پایه جدانویسی بنا شده بود و آقای ملکی مدیر نشر آن را اعمال میکرد، منتشر میشد. خوانندهها میآمدند سراغ من که آقای حداد این رسمالخط چیست؟ و من میفرستادمشان سراغ آقای ملکی. یکی از این خوانندهها میرود پیش آقای ملکی و متنی جلوی ایشان میگذارد و میگوید این را بخوان. آن آقا درست مثل آقای ملکی، متنش را براساس همان رسمالخط نوشته بود. آقای ملکی هم غلطغلوط خوانده بود. آن آقا که این را میبیند میگوید آقای ملکی چه بلایی با این رسمالخط سر مردم آوردهاید! آن شخص به من میگفت کافکا همین طوری سخت است با این رسمالخط دوبرابر سخت است.
از نقدهایی که طی این سالها بر ترجمههایتان شده، منفی یا مثبت، شده به منتقدی حق بدهید؟ برخوردتان با منتقدان چگونه هست؟
متاسفانه نقد کم میبینم. اتفاقا مشتاق این هستم که نقدی بر ترجمهام بشود، ولی معمولا چیزی که در نشریات مینویسند درباره خود اثر است نه درباره نثر ترجمه. نقد آنچنانی نشدم، فقط یکیدو بار که بیشتر مثبت بوده. به نقد منفی هم برخورد نکردم. مثلا کتاب «ادبیات و انقلاب» که نشر «نی» چاپ کرد، یک نفر در نشریهای نوشته بود که کتاب ترجمه خوبی دارد اما در بخش اعلام اشتباهات عجیبی است که از نشر «نی» چنین چیزی بعید است. یکبار هم نقدی خواندم درباره ترجمه «بازی در سیپدهدم»، که یک مقدار به کتاب پرداخته بود و مقداری هم به ترجمه، که البته مثبت بود.
اگر بخواهید خودتان را تعریف کنید، خودتان را مترجمی با گرایشهای خاص سیاسی تعریف میکنید یا مترجمی که فقط دغدغه ترجمه دارد؟
بهعنوان علیاصغر حداد دیدِ سیاسی دارم، نظریات سیاسی دارم، ولی بهعنوان مترجم نه. بهعنوان مترجم دیدِ ادبی دارم.
شما هم از کاغذ و قلم، بهسمت کامپیوتر کشیده شدید؟
من با قلم و کاغذ مینویسم. حدود بیستسی سال پیش میگفتند که در آستانه قرن بیستویکم اگر کسی نتواند با کامپیوتر کار کند بیسواد است، از این منظر من هنوز بیسوادم.
فکر میکنید تجربه کتابهای الکترونیکی و صوتی به صنعت نشر کتاب کاغذی ضربه میزند؟ نوستالژی شما هنوز کاغذ است؟ در گفتوگوی اومبرتو اکو (۱۹۳۲- ایتالیا) و ژان کلودکریر (۱۹۳۱- فرانسه) در کتاب «از کتاب رهایی نداریم» این دو وقایعنگار تیزبین ما را متوجه این میکنند که هر کتابخوان و بهویژه کتابخوانهایی که کتاب را به صورت شیئی ملموس دوست میدارند، چهبسا که حسرت گذشته را در دل صاحبان کتابهای الکترونیکی برانگیزاند که کتاب کاغذی یک چیز دیگر است. اینطور است؟
برای من هم اینطوری است. کتاب کاغذی چیز دیگری است. البته که اینها دو دنیای متفاوت هستند. کتاب صوتی و الکترونیک هنوز در ایران جا نیفتاده است، اما نکتهای که برایم عجیب است و برای خودم هم پیش آمده که برخی ناشران کتاب الکترونیکی را در کنار نسخه کاغذی میفروشند. اما، یک: از من اجازه گرفته نشده، و دو: تا حالا ناشر نیامده به من بگوید که مثلا صدتا کتاب الکترونیکی فروختهشده و سهم شما شده اینقدر. هرچند که ناشران میگویند هنوز این نوع کتابها فروش چندانی ندارد. بااینحال، کتاب کاغذی هنوز بیرقیب است و خطری آن را تهدید نمیکند.
از دیگر هنرها، مثل موسیقی و سینما، شنیدن و دیدن چه موسیقیها و فیلمهایی هنوز برایتان لذتبخش است و میتوانید آن را به ما پیشنهاد بدهید؟
در جوانی بهشدت اهل سنیما بودم ولی این روزها چندان نه. ولی فیلمهایی است که هنوز در خاطرم هستند، مثلا «هشتونیم» فلینی را بسیار دوست دارم. و «فیلم مرگ در ونیز» ویسکونتی. در عالم موسیقی هم، موسیقی کلاسیک را خیلی دوست دارم، باخ را خیلی. پینکفلوید را خیلی خیلی دوست دارم. از موسیقی ایرانی که استاد شجریان جای خود دارد و کارهای آقای علیزاده را هم گوش میکنم. فیلم ایرانی هم نمیبینم.
از رویاهایتان بگویید. کدام رویاها را ترجمه کردید کدامها نه؟ کدامها شکل واقعی پیدا کردند کدامها نه؟ هنوز هم رویاها در زندگیتان حضور دارند؟
رویا در زندگی من حضور دارد. من آدم خیلی رویاپردازی هستم. یکی از رویاهایم این است که روزی وضعیت سروسامان بگیرد و دورنمای آینده روشنی پیش روی جوانان گشوده شود؛ باید چشماندازی باشد که جوان را به تحرک وادارد. برای اینکه جوان تحرک داشته باشد، باید دورنمایی برایش ترسیم کرد که مثلا تو این کار را بکن، این کار را نکن تا در پنجسال آینده از نقطه «آ» به «ب» برسیم که دوست دارد. در این سن برای خودم رویایی ندارم. در این سن دیگر آیندهای دور و دراز پیش چشم ندارم. شاید اینطور بگویم که دوست دارم یکیدو کار بزرگ کلاسیک را هم ترجمه کنم؛ یکی از آنها رمان «خوابگردها» است. یک تریلوژی هزار و دویست صفحهای که یک عمر سهچهار ساله میخواهد.
- 19
- 6