چهارشنبه ۰۷ آذر ۱۴۰۳
۰۸:۳۸ - ۰۶ آبان ۱۳۹۶ کد خبر: ۹۶۰۸۰۱۲۷۳
خاورمیانه

درد دل مردم سلیمانیه درباره همه پرسی استقلال

مردم سلیمانیه,اخبار سیاسی,خبرهای سیاسی,خاورمیانه

«به سلیمانیه می‌روم، گوژه از دور پیداست، آخ که به بلندای این کوه، غم در دلم نشسته است.» از همان لحظه‌ای که در مرز باشماق – پنجوین، کنار راننده می‌نشینم، این ترانه در ذهنم می‌چرخد و می‌چرخد و رهایم نمی‌کند:«من از تو دور و تو از من دوری، ‌ای وای زهرا جان! خدا می‌داند به هم مجبوریم‌ ای وای زهرا جان!» هیچ چیز جز این ترانه نمی‌تواند حال مرا در این سفر وصف کند. از راننده پیر پنجوینی که یک چشم معیوب دارد و وقتی حرف می‌زند، باید سمت من برگردد، می‌پرسم «گوژه» دقیقاً کجای سلیمانیه است؟ می‌گوید بالای سر شهر، جایی که مام جلال را به خاک سپرده‌اند.

 

 

در بلوار پنجوین که به کوه تکیه داده، هنوز پرچم‌های سیاه را پایین نکشیده‌اند. در «سید صادق» و «عربت» هم همین طور. راننده کم حرف است اما نه آنقدر که نپرسد «ایرانی هستید؟» علی، عکاس روزنامه دوربینش را بغل کرده و از فرط خستگی از هوش رفته. دو روز است درست و حسابی نخوابیده‌ایم و یکسره از مریوان به باشماق و از باشماق به مریوان رفته‌ایم تا بالاخره از مرز عبور کنیم. جاده بانه – مریوان پر از کودکانی بود که «گوژ» یا «گویژ» می‌فروختند. علی می‌گوید ما در اصفهان به گویژ، زالزالک می‌گوییم. «کویج» که به گویژ نزدیک است. حالا در جاده پنجوین به سید صادق هم انگار همان بچه‌ها با همان کیسه‌های پلاستیکی گوژ را به مسافران تعارف می‌کنند. ترانه در ذهنم رنگ می‌گیرد؛ کوه زالزالک که بر بلندای آن قبر مام جلال یکه و تنها به شهر می‌نگرد. تنهایی‌اش را فردا بهتر می‌فهمم.

 

می گویم بله ایرانی هستیم. می‌گوید: «خوش به حال تان؛ هم مملکت خوبی دارید هم حکومت خوبی دارید. ما بی‌صاحبیم. حالا هم که می‌بینی چطور سرمان پایین است. کاش همه‌مان را شیمیایی کنند و خلاص.» وقتی سر کرایه چک و چانه می‌زدیم گفت: «یک بشکه نفت می‌خریم ۱۷۰ هزار دینار، بنزین لیتری ۷۰۰ دینار بود حالا ۹۰۰ دینار هم پیدا نمی‌شود.» معنی ۱۷۰ هزار دینار را وقتی فهمیدم که در بهترین رستوران میدان «سرا»ی سلیمانیه ۲ پرس غذا خوردیم و شد ۸ هزار دینار.

 

در راه قدم به قدم تابلوهای تبلیغاتی آموزش زبان فارسی می‌بینم و تابلوهای کردی با زیرنویس فارسی و گاهی هم یکسره فارسی فارسی؛ از کاشی و گز و لبنیات گرفته تا هر کالایی که فکرش را بکنید. طوری که احساس نمی‌کنی از ایران بیرون رفته‌ای. اما عشق به ایران را ساعتی بعد کشف می‌کنم. وقتی دستم را می‌گیرند و به خانه دعوت می‌کنند یا سر و رویم را می‌بوسند.

 

در میدان سرا و خیابان‌های اطراف، هنوز جرأت پیدا نکرده‌ام از عابران یا مغازه داران بپرسم در همه پرسی استقلال شرکت کردید یا نه و اگر شرکت کردید و «بلی» گفتید، همانی شد که می‌خواستید؟ در خیابان «مولوی کرد» شاعر بزرگ کلاسیک، از سی‌دی فروشی می‌پرسم مردم سلیمانیه چقدر به ترانه‌های فارسی علاقه دارند؟ کاک رزگار یک سمت مغازه را نشانم می‌دهد که پر از تصویر خواننده‌های مجاز و غیر مجاز و لس آنجلسی است: «مردم سلیمانیه عاشق ترانه‌های فارسی هستند اما مرتضی پاشایی یک چیز دیگر است. هر روز مشتری گلچین پاشایی دارم.

 

سالار عقیلی، ناظری...» و اسم چند خواننده لس آنجلسی را ردیف می‌کند اما هربار برمی گردد به پاشایی و می‌گوید: «مرتضی چیز دیگری است!» می‌گویم شهرام ناظری هم کرد است، کرد کرمانشاه. زبان کرمانشاهی‌ها هم درست مثل زبان خانقینی هاست. می‌گوید: «راستی؟ چرا پس کردی نمی‌خواند؟» می‌گویم خوانده و اتفاقاً کاستی که با تنبور خوانده، در ایران خیلی محبوب است. انگشتش را به پیشانی می‌برد و گوشه ذهنش می‌نویسد. از اینکه ناظری کردی خوانده باشد، آن هم با زبانی نزدیک به خانقین، حسابی ذوق کرده.

 

بی هوا می‌گویم کاک رزگار نظرت در مورد درگیری‌های بعد از همه پرسی چیست؟ همسایه‌اش کاک توانا که مغازه خلوتش را رها کرده و ما را تماشا می‌کند، میان حرف می‌آید و می‌گوید: «ما از همه احزاب ناامیدیم و احساس ناخوشایند تنهایی داریم. سیاست ما را هلاک کرده، خسته شده‌ایم.» می‌گویم نه تنها همشهرهای کرد من در ایران که دوستان فارسم در تهران هم نگران شما هستند. ما همه می‌ترسیم این درگیری‌ها به یک جنگ واقعی تبدیل شود. به نظرت چاره کار چیست؟ می‌گوید: «هیچ چاره‌ای جز این نداریم که حکومت کنار برود و همه احزاب منحل شوند و احزابی جدید و حکومتی تازه سر کار بیاید.» آرام آرام حرف‌هایی می‌شنوم که باورش برای خیلی‌ها دشوار است. علی می‌گوید فایل‌های صوتی را پاک نکن وگرنه متهم به دروغگویی می‌شوی.

 

خیابان‌های اطراف میدان سرا مملو از جمعیت است؛ طوری که راه رفتن آسان نیست. شهر زنده و پر تحرک و شاد، در تکاپوست. نبض زندگی تند می‌زند؛ به تندی یک غزال زیبای رمنده. دختران و پسران در ماشین‌های چشم نواز، می‌چرخند و عابران انگار در حال آماده شدن برای جشنی بزرگ باشند، به تندی از مقابل مغازه‌ها می‌گذرند. کاک توانا می‌گوید: «شلوغی پیاده رو‌ها را نبین، مغازه‌ها را نگاه کن که چقدر خلوت است. مغازه من را ببین! از بی‌کاری نمی‌دانم چه کنم. مردم از سر دلتنگی و بدبختی به خیابان پناه می‌آورند. معاش سخت شده.»

 

گرانی را وقتی بیشتر لمس می‌کنم که برای خرید سیمکارت عراقی به یک مغازه موبایل فروشی می‌روم. یک زن در حال قیمت گرفتن است. فروشنده می‌گوید ۲۰۵ دلار. می‌پرسم قبل از همه پرسی همین موبایل چند بود؟ می‌گوید ۹۵ دلار. یک فروشنده لوازم التحریر هم در خیابان «کاک احمد شیخ» می‌گوید: «لااقل روی هر دفتر ۵۰۰ دینار رفته و مردم قدرت خرید ندارند.»

 

درحال جمع و جور کردن مغازه و پایین کشیدن کرکره‌هاست درحالی که هنوز آفتاب پایین نرفته. نامش محمد است. می‌پرسم محمد برای تعطیل کردن مغازه خیلی زود نیست؟ می‌گوید: «چکار کنم، مشتری نیست. مردم پول ندارند، از کجا بیاورند؟» او در همه پرسی استقلال کردستان عراق شرکت کرده و رأی «نه» به صندوق انداخته: «می‌دانستم وضع این طور می‌شود، به همه پرسی باور نداشتم.»

 

در میدان سرا با انور آشنا می‌شوم. کنار دکه مطبوعاتی روی جدول نشسته و سیگار می‌کشد. بی‌توجه به آن همه روزنامه. انور تنها نیست، شانه به شانه او ده‌ها مرد، خیره به جایی نامعلوم نشسته‌اند، انگار منتظر کسی باشند که به کارگری نیاز دارد. بی‌مقدمه می‌روم سراغ همه پرسی. انور می‌گوید: «همه پرسی و استقلال طلبی و رفراندوم و چه و چه همه‌اش مسخره بازی است. همان یک تکه نانی هم که داشتیم بریده شد. نه باغی داریم نه تفریحی نه کاری. هر روز اینجا جمع می‌شویم و سیگار دود می‌کنیم و غصه می‌خوریم و برمی‌گردیم. ما مردم بی‌پناه و کم توانی هستیم، آقایان هم که ما را داخل آدم حساب نمی‌کنند. مگر از ما پرسیدند که این کار بشود یا نه؟ خودشان این بزم مسخره را راه انداختند و خودشان هم جمع‌اش کنند.

 

برادر بزرگوارم توی این شهر از هر کسی که بپرسی، همین حرف را می‌زند. قربانت شوم، همه ما غمگینیم، هیچ چیزی که به دست نیاوردیم که هیچ، سر به زیر هم شدیم و برگشتیم به نقطه صفر. کاری به کار حزبی‌ها ندارم. اینجا هم هستند خیلی‌ها که خیالاتی در سر دارند و رؤیابافی‌ها می‌کنند اما واقعیت همین است که می‌بینی.»

کاک انور در همه پرسی شرکت نکرده و به قول خودش ایمانی هم به آن نداشته: «وقتی من پول ندارم، ارتش ندارم، دوستی ندارم، پشتیبانی ندارم، چطور می‌توانم به استقلال فکر کنم؟ بگذار خیال‌تان را راحت کنم؛

 

من خوشحالم که چاه‌های نفت دست دولت مرکزی افتاد. من شخصاً خوشحالم، می‌دانی چرا؟ چون تا حالا پولش توی جیب پسر فلان مسئول و برادر فلان سرکرده می‌رفت. دزد همه جا هست اما دولت مرکزی هرچقدر هم بردارد باز کمی از حق ما را می‌دهد. نفت رسیده بود به بشکه‌ای ۲۲۰ هزار دینار، دولت مرکزی کمک کرد پایین آمد. چرا خوشحال نباشم!»

 

انور که در میانه گفت‌و‌گو می‌فهمد ایرانی هستیم، بلند می‌شود و صورتم را می‌بوسد. تعارف می‌کند که به خانه‌اش برویم، آنقدر که دیگر نمی‌دانم چطور جواب محبتش را بدهم. دانیال به دادم می‌رسد؛ کارمند فرودگاه دانمارک که برای سر زدن به اقوامش در سلیمانیه به سر می‌برد. خودش را زرتشتی  وطن معرفی می‌کند و قبل از شروع هر گپ و گفتی بلند می‌شود و مثل کاک انور صورتم را می‌بوسد و چند کلمه‌ای هم فارسی حرف می‌زند: «آخ تهران آخ تهران! دو بار تهران آمده ام، دفعه دوم خانه یکی از فامیل‌ها بودم، حدود ۲۵ روز. راهپیمایی بود، آنقدر خوشم آمده بود که رفتم راهپیمایی شرکت کردم. نمی‌دانم راهپیمایی چی بود ولی آنقدر مرگ بر امریکا گفتیم و مرگ بر انگلیس و چه و چه که حسابی تخلیه شدم. خیلی خوش گذشت. روز آخر فامیل‌مان گفت دانیال امروز باید بروی. آن روز بدترین روز زندگی‌ام بود. من همه جای دنیا رفته‌ام ولی هیچ کجا تهران نمی‌شود. باور نمی‌کنی چقدر برای تهران دلم تنگ شده، همیشه این دلتنگی را دارم.»

 

به زور، من و علی را به «دلمه دوشاب» دعوت می‌کند، به قول علی فرنی سلیمانیه. همان طور که قدم می‌زنیم از همه پرسی و استقلال طلبی می‌پرسم. او هم در این فراخوان عمومی شرکت نکرده: «من دانمارک زندگی می‌کنم و مسائل کردستان را از بیرون می‌بینم. به نظر من این بازی یک دروغ بزرگ بود. مسئولان ما همه امریکایی هستند. بارزانی برای کردها چه کار مثبتی کرده که حالا می‌خواهد به آنها استقلال بدهد؟»

 

برمی‌گردم به هتل؛ تلویزیون لابی، مثل رادیوهای روشن تاکسی‌ها و چایخانه‌ها و غذا خوری‌ها، آدم را می‌برد به صحنه‌هایی از فیلم‌های جنگ دوم جهانی که گوشه ناپیدایی از ذهن مانده؛ گزارش لحظه به لحظه تحولات خط مقدم و گفت‌و‌گوهای هیجان انگیز سرکرده‌ها و آب و تاب گزارشگرها به گویش کرمانجی. این جنگ رسانه‌ای هیچ ارتباطی با زندگی روزمره‌ای که در خیابان‌های سلیمانیه می‌بینم ندارد.

 

ساعت از ۱۲ شب گذشته و تازه یادمان می‌آید شام نخورده‌ایم. شهر هنوز زنده و پرتحرک است و خیابان‌ها در قرق اغذیه فروشی‌ها و چای فروش ها. دوباره دانیال را می‌بینیم: «۲ ساعت است اینجا پرسه می‌زنم که ببینم تان؛ دل آیینه دل است، به قول شما دل به دل راه دارد. دلم می‌خواست بنشینیم از ایران حرف بزنیم.» به چای دعوت‌مان می‌کند و برای‌مان آجیل و گز و شکلات می‌خرد. نمی‌دانیم با این همه شرمندگی چه کنیم!

 

خلاصی از دست دانیال ممکن نیست. به چای فروش می‌گوید برادران ایرانی من، چای غلیظ نمی‌خورند، آب جوش هم بریز. چای فروش به زبان فارسی کتابی می‌گوید به روی چشم و شروع می‌کند به احوالپرسی و گپ و گفت. می‌گویم خوب حرف می‌زنی، ایران بوده ای؟ می‌گوید: «نخیر، با زیرنویس ترانه‌ها یاد گرفته ام! امسال می‌روم. می‌گویند برف اگر ببارد، سنندج خیلی زیبا می‌شود. زمستان هر طور شده است می‌روم. عاشق اصفهان و شیراز و تهران هستم. آیا در ایران یک شهر پیدا می‌شود شیرین و خوش نباشد؟ همه جاهایش خوش است.»

 

می خواهید باور کنید می‌خواهید باور نکنید؛ این به خودتان مربوط است، اما من در سلیمانیه تنها یک نفر را یافتم که به همه پرسی رأی «بلی» داده بود. فؤاد هنر قصاب خیابان احمد شیخ: «من از رأیی که داده‌ام پشیمان نیستم چون این رأی را نه برای حکومت و حزب که برای مردم کرد به صندوق انداختم.» در این خیابان با سرهنگ جلال آشنا می‌شوم. کبابی شیک و تمیزی دارد. کاک سرهنگ طوری حرف می‌زند که این بار من مجبورم سر و رویش را ببوسم: «در همه پرسی شرکت نکردم چون می‌دانستم دروغ است.

 

ایمانی به این مسخره بازی نداشتم. برای آوارگان کرکوک ناراحتم اما از اینکه نفت دست دولت مرکزی افتاده خیلی هم خوشحالم.» سؤال تکراری‌ام را دوباره می‌پرسم و اینکه اگر خدای ناکرده جنگی واقعی دربگیرد به کجا پناه خواهی برد: «ایران، ایران مملکت خودمان است. مملکت بزرگ ما ایران است.» می‌گویم واقعاً این طور فکر می‌کنی؟ می‌گوید: «بگذار راحتت کنم؛ من خودم را ایرانی می‌دانم، تمام.» در جاده پنجوین به سلیمانیه، پیشمرگه‌ای که ماشین و پاسپورت‌های ما را بررسی می‌کرد، وقتی فهمید خبرنگاریم گفت: «اگر واقعاً خبرنگاری، پای درد دل مردم بنشین و حرف این حزب و آن مسئول را گوش نده!» معنی این حرف را حالا بهتر می‌فهمم.

 

 

گرانی را وقتی بیشتر لمس می‌کنم که برای خرید سیمکارت عراقی به یک مغازه موبایل فروشی می‌روم. یک زن در حال قیمت گرفتن است. فروشنده می‌گوید ۲۰۵ دلار. می‌پرسم قبل از همه پرسی همین موبایل چند بود؟ می‌گوید ۹۵ دلار. یک فروشنده لوازم التحریر هم در خیابان «کاک احمد شیخ» می‌گوید: «لااقل روی هر دفتر ۵۰۰ دینار رفته و مردم قدرت خرید ندارند.»

 

 

 

محمد مطلق

 

 

 

 

iran-newspaper.com
  • 9
  • 2
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
هیثم بن طارق آل سعید بیوگرافی هیثم بن طارق آل سعید؛ حاکم عمان

تاریخ تولد: ۱۱ اکتبر ۱۹۵۵ 

محل تولد: مسقط، مسقط و عمان

محل زندگی: مسقط

حرفه: سلطان و نخست وزیر کشور عمان

سلطنت: ۱۱ ژانویه ۲۰۲۰

پیشین: قابوس بن سعید

ادامه
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

وبگاه: yasharsoltani.com

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

خویشاوندان : فرزند موسی کاظم و برادر علی بن موسی الرضا و برادر فاطمه معصومه

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت ورزشی

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

همسر: ساناز بیان

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه

مجلس

دولت

ویژه سرپوش