وقتی آخرین سیطره یا ایست بازرسی اتحادیه میهنی را رد میکنیم و ۲۰۰متر جلوتر به نخستین سیطره «پارتی» یا حزب دموکرات کردستان میرسیم، سراپایم استرس میشود. به شیخ طه راننده اهل سلیمانیه میگویم، شیخ! اینجا هم با یک سلام و علیک میگویند بفرما؟ میگوید: «نه والله، ولی نگران نباش!» پیشمرگهای که عکس کاک مسعود را به سینه زده، جلو میآید و میپرسد کجایی هستیم؟ شیخ طه پاسپورتها را نشان میدهد و میگوید ایران. دوستانه احوالپرسی میکنم که بداند کردم؛ طوری که خودم هم از لهجه بیعیب سورانیام تعجب میکنم؛ دستور صادر میشود: «بزن کنار!»
چند پیشمرگه دور هم جمع شدهاند و پاسپورت من و علی را بررسی میکنند. توی آینه زیر نظرشان دارم. اگر از این سیطره بگذریم، دو سه تای بعدی مشکلی نداریم. شیخ طه با پاسپورتها برمی گردد. شک دارم، قضیه حل شده باشد. شاید گفتهاند بگو بیایند پایین. در مرز باشماق هم ۲ ساعت تمام نگهمان داشتند و چند بار سؤال پیچ شدیم اما این را میدانم که پیشمرگههای اتحادیه میهنی و پیشمرگههای پارتی تنها نام مشترکی دارند. شیخ میگوید: «گفتم فامیلهای کرمانشاهی خودم هستند و الان هم باهم میرویم اربیل برای سرزدن به اقوام.» میگویم شیخ طه چرا کرمانشاه؟ نگفت اگر طرف کرمانشاهی است چطور سورانی حرف میزند؟ نگفت چرا از مرز باشماق وارد شده؟ اصلاً نگفت مرز که بسته است، اینها چطور آمده اند؟ خندید و گفت: «نه والله»
با خودم فکر میکنم چرا باید میان یک قوم در یک اقلیم و در یک ایالت خودمختار، این همه اختلاف باشد؟ برای من که ایرانی ام، پیشمرگه یک معنا دارد اما واقعیت چیز دیگری است. هوژین عمر روزنامه نگار و معاون سیاسی مرکز پژوهشهای اسلامی سلیمانیه این موضوع را بهتر توضیح میدهد: «ما ارتش یکپارچهای نداریم. هر یک از سرکردهها برای خودشان چند تیپ پیشمرگه دارند که فرمانبر شخصی او محسوب میشوند.»
این را از برخی فامیلها شنیده بودم که اربیل اساساً شهری امنیتی است اما تا این اندازه نمیدانستم که حتی برای کوچ کردن از محلهای به محله دیگر هم باید به اداره «آسایش» یا اطلاعات بروید و فرم پر کنید و بعد از اسباب کشی خبر بدهید که ما جا به جا شده ایم! دبیر کل یکی از احزاب ذی نفوذ اقلیم که دوست ندارد این گفته از جانب وی نقل شود، میگوید: «تا چند سال پیش همه رانندههای تاکسی رسماً برای اداره آسایش یا احزاب مختلف بویژه پارتی، کار میکردند. این شرط کار روی تاکسی بود. حتی خارج از اقلیم ۲۵ هزار کرد ترکیه و تعداد کمی کرد ایرانی از پارتی مواجب میگیرند تا مراقب اوضاع باشند و هواداری کنند.»
اما در اربیل امنترین جا برای من تاکسی است. میتوانم سر صحبت را باز کنم و دوستانه چند سؤال بپرسم. فردا با احتیاط در بازار قیصری و مغازههای اطراف قلعه باستانی اربیل هم خواهیم چرخید و مثل ۲ توریست علاقهمند به شهر، حرف خواهیم زد و با دوربینی غیرحرفهای عکس خواهیم گرفت.
در راه، شیخ طه «بندی خانه» یا زندان بزرگ بعث را نشانم داد که اسرای ایرانی و پیشمرگههای کرد آنجا زندانی میشدند. ساختمان سیمانی چند طبقه و بزرگی که بیشباهت به پادگانها و زندانهای شوروی نبود. بعد کوه «سفین» که مام جلال گفته بود اگر از ریشه کنده شود، اتحادیه میهنی سرجایش ماندگار است. اما ساعتی بعد در ورودی اربیل کوه «سری رش» یا سر سیاه را میبینم که خانه کاک مسعود بر فراز آن است و یادم میآید وارد سرزمین پارتی شده ام. سری رش حالا به «سری بلند» تغییر نام داده است.
اینجا هر سرکرده برای خود کوهی دارد که هم خانه اوست، هم دفتر ملاقات ویژه اش، هم آموزشگاهی برای مکتب سیاسی و هم جایگاه ابدی او. سرم پر از سؤال میشود و هرچه میگردم پاسخی پیدا نمیکنم؛ چرا بهعنوان یک کرد، در میان همزبانان خود احساس ناامنی دارم؟ آیا این سایه حزب است یا مردم هم به همین اندازه غریبی میکنند؟
کاک پشتیوان راننده تاکسی که قرار است ما را برای مصاحبهای به خیابان «تهران» برساند، میگوید: «مردم اربیل فقیرند.» این جمله را بارها و بارها شنیده ام. کردها به آدم کم حرف و مهربان یا گاهی تحت ظلم میگویند فقیر و این فقیر بودن را هر لحظه بیشتر احساس میکنم. آنها لبریز از مهربانی و آرامش اند. پشتیوان میگوید: «من در همه پرسی شرکت نکردم و اعتقادی به آن نداشتم. یک هفته ایران مرزها را بست، ببینید چه به سر ما آمد! مگر کشور درست کردن الکی است؟ شب بخوابی و صبح بگویی از این کوه تا آن کوه کشور من است. اعتقادی به این جنگ هم ندارم وگرنه من خودم پیشمرگه ام.» میگویم اسلحه ات کو؟ میگوید: «صندوق عقب؛ یک کلاشینکف دارم بیا و ببین!» این هم تعریف دیگری از پیشمرگه؛ شما در اقلیم میتوانید بروید بازار و برای خودتان اسلحه و لباس بخرید و پیشمرگه شوید.
پشتیوان عاشق ایران است و این کشور را «سرزمین بزرگ ما» میداند: «من هیچ ایمانی به ترکیه ندارم. حتی کردهای ترکیه هیچ وقت مثل ایرانیها برای ما سینه سپر نکردند. چطور میتوانم عاشق سرزمین بزرگ کردها نباشم؟ همه ما دو طرف مرز فامیل هستیم. اینجا هیچ کس را پیدا نمیکنی که فامیلی آن طرف نداشته باشد. برای همین تا مریض میشویم میرویم کرمانشاه و ارومیه و تهران. من خودم ۴ بار رفتهام تهران، الان هم پول ندارم وگرنه باید بروم دیسکم را عمل کنم.»
به فروشندهای در بازار قیصری میگویم عکسها و فیلمهای اربیل موقع همه پرسی طوری بود که انگار اینجا تل آویو است؛ بس که پر از پرچم اسرائیل بود. اجازه نمیدهد حرفم تمام شود: «پس کو اسرائیل؟ مگر قرار نبود با هواپیماهایش منطقه را به هم بکوبد که ما کشور مستقلی شویم؟ پس کو؟ اسرائیل کجا امنیت آورده که اینجا برای ما بیاورد؟ همان موقع جوانی پرچم اسرائیل به من داد، نگرفتم. ناراحت شد گفت تو نمیخواهی یک کشور مستقل باشیم؟ گفتم چه چیزی کم داریم؟ مگر کم از یک کشور مستقل هستیم؟ حالا شما همه پرسی برگزار کنید تا همین را هم از دست بدهیم.»
مثل یک مدعی هواخواه استقلال میگویم ولی همه شرکت کردند، خیلیها مثل تو فکر نمیکنند. میگوید: «نمی دانم شاید تو اربیلی باشی و من سنندجی. برادر من اینجا از هر ۱۰۰ نفر ۲۰ نفر هم شرکت نکردند. توی روستاها چرا، اینجا نه. به میتینگهای حزبی و نمایشهای تلویزیونی نگاه نکن. ارتش عراق ۱۰کیلومتری اربیل مستقر شده، اگر همه با دل و جان رأی دادهاند خب بروند در این راه شهید شوند. این حرفها یعنی چی برادر من!»
اربیل فقط شهر پارتی و اداره آسایش نیست. اینجا شهر تلویزیون «روداو» هم هست. تلویزیونی که احزاب مختلف از آن شکایت کردهاند و بیانیههای مختلفی نیز علیه آن صادر شده است. این تلویزیون با گزارشهای هیجان انگیز خود تلاش میکند نیروهای پیشمرگه را علیه ارتش عراق متحد کند، تصویری همچون جنگ جهانی دوم از اقلیم کردستان به نمایش بگذارد و ایران را مقصر اصلی همه بدبختیهای قوم کرد معرفی کند. صدای این تلویزیون آرام آرام در رستورانها، چایخانهها، فروشگاهها و لابی هتلها در حال فروکش کردن است.
کاک احمد، مغازهداری در خیابان «برایتی» یا برادری میگوید: «تلویزیونها هرچه دلشان میخواهد بگویند. من کاری به سیاست ندارم. کرد عراق اگر شرف داشته باشد، نباید یادش برود که هربار بدبختی گریبان ما را گرفته، به ایران پناه بردهایم. مردم این را فراموش نمیکنند اما مسئولان ما خیلی زود فراموش کردند که ایران در جنگ داعش چقدر به ما کمک کرد. سلاح ایرانی نبود، همین ۲ سال پیش داعش اینجا را با خاک یکسان کرده بود. مردم ۳۰ سال پیش و ۴۰ سال پیش یادشان نرفته ولی مسئولان ما ۲ سال پیش را فراموش کردهاند. الان هم اگر خدا نکند جنگی تازه گریبانمان را بگیرد، کجا را داریم جز ایران؟ اربیل تا ارومیه ۲ ساعت راه است برادر خوبم.» بعد شروع میکند به فارسی حرف زدن و اینکه زمانی آواره بوده و در خانه یک ایرانی چند ماه زندگی کرده و حالا هم به هم زنگ میزنند و از این حرفها.
اربیل جمعیت کمتری نسبت به سلیمانیه دارد؛ حدود یک میلیون و ۲۵۰ هزار نفر اما تلاش میکند در قواره یک پایتخت مدرن ظاهر شود. اتوبانهای زیبا و وسیع، حلقه حلقه به مرکز میرسند و در میان هر حلقه، ساختمانهای بلند و شیک چشم نوازی میکند؛ اتوبان اول یا حلقه اول که نقش کمربندی را دارد و هنوز به اتمام نرسیده ۱۲۰ متری است و بعد حلقه صدمتری و به قول اربیلیها شصتی و... اربیل برای جمعیت یک میلیون و ۲۵۰ هزار نفری خود، پایتختی وسیع و بزرگ میکند و به همین دلیل خلوتی دلگیری دارد. اینجا نه از جنب و جوش سلیمانیه خبری هست نه از شادی و سرزندگی آن. تماشای رستورانها و مغازهها و چایخانههای بزرگ و شیک خلوت و بدون مشتری حاصلی جز اندوه ندارد، اما این همه ماجرا نیست؛ اربیل پس از همه پرسی روزهای کسالت باری را از سر میگذراند؛ بازار راکد است و پروژه های عمرانی عملاً خوابیده.
بختیار تاجریان، اهل مهاباد و مدیر دفتر یک شرکت صنعتی ایرانی در اربیل نیز این رکود فراگیر را تأیید میکند. این شرکت که دفتر مرکزی آن در تهران است، درحال ساخت تصفیه خانه بزرگی است که ۵۰ میلیون دلار ارزش دارد و ۴۶ درصد کار نیز پیش رفته است: «رکود از زمان جنگ داعش شروع شد چون دولت دیگر پولی برای پیشبرد پروژهها نداشت. الان هم حدود ۱۴ میلیارد دینار طلب داریم و موجودی نیست. ۲۲۰ کارگر داشتیم که به ۶۰ نفر رساندیم.
این برای اقتصاد خود اربیل هم خوب نیست چون طبق قانون باید از پرسنل محلی هم استفاده کرد. بماند که کار ما تخصصی است و فقط نیروی خدماتی محلی داریم ولی در کل عمده شرکتها همین وضع را دارند. این وضعیت رفته رفته تشدید شد. خیلی از پروژهها خوابیده.» از تاجریان میپرسم اربیلیها بیشتر علاقهمند به تجارت با ایران هستند یا ترکیه؟ میگوید: «معلوم است که ایران. نه تنها اربیل بلکه همه اقلیم کردستان؛ چون هم دو طرف مرز فامیل هستند، هم مرزهای تجاری نزدیک است و از اینها مهمتر اینکه نسبت به ایرانیها حس خوبی دارند. من اینجا تاجری میشناسم که رفته مشهد و قرارداد واردات رب گوجه فرنگی بسته. اربیل کجا و مشهد کجا! ولی متأسفانه خود ما ایرانیها در تجارت ضعیف عمل میکنیم؛ نخستین مشکل ما بستهبندی است، دومین مشکل ما هم تبلیغات است.»
راننده جوانی به نام محمد که در همه پرسی شرکت کرده و به استقلال کردستان عراق رأی داده میگوید: «من به دستور بزرگان و برای سربلندی کرد این کار را کردم.» میگویم به آنچه میخواستی رسیدی؟ میگوید: «نگذاشتند، همه دشمن ما هستند.»
کلمات مشابه این عبارت را با همین لحن چند بار شنیدهام و اغلب از زبان جوانان. جوانی که در قلعه اربیل روی دیوار نشسته و به فوارههای میدان خیره شده میگوید: «معلوم است که رأی دادم ولی اسرائیل به ما خیانت کرد. من فکر میکنم همه اینها برای این است که ایران را یواش یواش جلو بکشند و با یک حمله کارش را تمام کنند!» آن پایین توی چایخانه، تلویزیون روداو درحال پخش گزارشهای هیجان انگیزی از «حمله کاری پیشمرگهها، نابودی ارتش عراق و برگرداندن نتیجه، توسط ایرانیان بیرحم است»! مشتریها در چند ردیف روی صندلیهای چوبی نشستهاند و قلیان میکشند و خاطره تعریف میکنند. با خودم میگویم چند نفر از اینها در همه پرسی شرکت کردهاند و چند نفرشان آری گفتهاند؟
محمد مطلق
- 18
- 6