ماهنامه اندیشه پویا گفتوگویی با دختر آیتالله صادق خلخالی انجام داده است که بخشهایی از آن را با هم میخوانیم:
من آدمی هستم که ژنهایی را به ارث بردهام اما من بودن امروزم نتیجه کتابهایی است که خواندهام، تاملاتی است که داشتهام، تجارب تلخ و شیرینی است که در زندگی به دست آوردهام و دوستان و رفتوآمدهایی که داشتهام. من فقط میتوانم بگویم اگر نمره چشم من بالاست قطعاً ژنتیک است. در خانواده من، مثل پدرم، چشمهای همهمان ضعیف است ولی این که من این طور عقیده دارم و فلان موضعگیری را دارم، ژنتیک و ارثی نیست.
به دو دلیل درباره پدرم صحبت نکردم. اول این که خیلی از حرفهایی را که من بخواهم درباره پدرم بگویم شما و دیگران شاید نتوانید منتشر کنید. دلیل دوم هم این که خیلی وقتها فضایی برای گفتن پیدا نکردم. همیشه یک فضای دوقطبی وجود داشته و من خیلی تمایلی نداشتم که در این فضای دوقطبی و در یک جو سیاستزده درباره پدرم صحبت کنم. همیشه از من درباره کارهای سیاسی پدرم سؤال شده.
این که مثلاً چرا فلانی را کشت. بیشتر هم هویدا مد نظر است یا این که چرا در کردستان فلان کار را کرد.واقعیت این است که من به عنوان یک آدم عادی خیلی وقتها باید بروم بخوانم که در کردستان چه خبر بوده و چه اتفاقاتی افتاده است تا بتوانم مطلع شوم و درست داوری کنم.
بچههای آدمهای سیاسی باید بدانند که آن آدم کارهایی کرده که اصلاً آنها در جریانش نبودند. یک سری عقایدی داشته که به آنها نگفته. مثلاً من خیلی از وقایعی را که در جریان انقلاب اتفاق افتاده، چون بچه بودم از نزدیک تجربه نکردم. من بچه بودم و حالا باید بروم و ببینم در کردستان چه اتفاقی افتاده یا ماجرای هویدا و اعدامها چه بوده. وقتی نمیدانم، اصلاً صلاحیت ابراز نظر درباره آن قضایا را ندارم.
وقتی که من سکوت میکنم یا میگویم نمیدانم، آدمها فکر میکنند که میخواهم لجبازی کنم اما واقعیت این است که من خیلی علاقهای نداشتم که درباره وقایع کردستان بخوانم با این که میدانم آن مقطع هم خیلی مهم است.ممکن است یک روز این کار را بکنم و ببینم اتفاقات کردستان چه بوده و نقش پدر من چه بوده.
من دغدغههای خودم را دارم. الزامی ندارم چیزی که برای پدر من جالب بوده، برای من هم جالب باشد. من دوست دارم کارهای دیگری انجام دهم اما متاسفانه خیلی وقتها سایه سنگین پدر به من تحمیل میشود. او نیست که تحمیل میکند، اتفاقاً جامعه است که دارد این سایه را به من تحمیل میکند.
مدرسه که میرفتم تقریباً همه معلمهای من میدانستند که پدر من کیست. این خیلی اذیت میکرد. تکوتوک میآمدند و سفارش دوست و آشنایی را برای کاری میکردند که من به پدرم بگویم. اینجور وقتها من در موضع بدی قرار میگرفتم. معلمم را دوست داشتم اما نمیتوانستم به بابا سفارش بکنم. اگر هم سفارش میکردم بابا اهل انجام دادنش نبود. این مساله اذیتم میکرد و برای همین خودم تا میتوانستم پنهان میکردم که پدرم کیست. تا جایی که میشد انکار میکردم برای این که دلم میخواست خودم باشم.
[تا حالا پیش آمده که کسی جلوی تو درباره پدرت تند حرف بزند؟] خیلی زیاد... بارها اتفاق افتاده. آن قدر این اتفاق افتاده که دیگر شنیدنش تغییری در من ایجاد نمیکند. فقط بعداً حرفهایی را که میشنوم یادداشت میکنم تا یادم بماند و برای اعضای خانواده تعریف کنم.
پدر من همیشه اصرار داشت که چهره سیاسیاش - چه مثبت و چه منفی - به خودش مربوط است. در تمام زندگی سیاسیاش میگفت حق ندارید از قبل من استفاده کنید. یکی از دلایلی که هیچ کدام از برادران من تمایل نداشتند وارد کارهای سیاسی شوند، همین مرز قاطعی بود که بابا کشید. میگفت اگر میخواهید فعالیت سیاسی بکنید، اشکالی ندارد اما نه زیر تابلوی من. در نتیجه انگار در ما این باور درونی شد که تو خودت هستی. به خاطر همین هم من هیچ وقت احساس نکردم که باید از بابا دفاع کنم.
آدمها حق دارند درباره شخصیتهای سیاسی قضاوت کنند و برای همین من هر چه بشنوم برایم عجیب نیست اما یکی از مواردی که یادم مانده و خیلی هم غیر منصفانه بود مقالهای بود که از محمد قائد خواندم که جایی در نوشتهای به پدر من نسبت دزدی داده بود. بابای من دستور قتل هویدا را داده، کردستان رفته و همه این ها بوده، ولی دزدی نکرده.
فکر میکنم وضعیت مالی ما فرزندان آقای خلخالی این را نشان میدهد که او دزد نبود. هیچ مال مخفیای هم جایی نداشت مگر این که ما بیخبر مانده باشیم. آن نوشته را وقتی خواندم خیلی بهم برخورد. جوری بود که برای اولین بار واقعاً دلم میخواست آقای قائد را ببینم و بگویم من خیلی نوشتههای شما را دوست دارم و همه را میخوانم. هر حرف سیاسی که درباره پدر من زدهای به خودش مربوط است ولی این اتهام را از کجا آوردهای؟
خیلی وقتها توی تاکسی تا تقی به توقی میخورد، نام آقای خلخالی وسط میافتد. اینجور وقتها من هم گوشهایم تیز میشود تا ببینم ملت چه میگویند. یک بار در تاکسی تهران به کرج یکی از این آدمهای حرصی نشسته بود و شروع کرد به فحشهای بد دادن به بابای من. بعد هم گفت فلانی را یک بار در یکی از شهرهای جنوب فرانسه با دو گونی طلا گرفتند و زنش هم همراهش بود. آن لحظات به من سخت میگذشت اما از تصور این که مادرم یک گونی طلا دستش بوده خندهام گرفته بود.
من رابطه خیلی نزدیکی با پدرم داشتم. رابطهای که عینی هم نبود و اتفاقاً زمانهای خیلی زیادی از هم دور بودیم. قبل از انقلاب که من بچه بودم او اغلب نبود. بعد از انقلاب هم همینطور. تقریباً کمتر از هر آدم دیگری در زندگیام او را دیدهام. اما رابطه من با او درونی بود. همیشه آدم مهمی برایم بود و تا آنجایی که اجازه داشتم او را زیر نظر داشتم.
پس از رد صلاحیتش و آغاز ایام انزوا رفت قم و تقریباً هفتهای یا دو هفتهای یک بار همدیگر را میدیدیم. کاملاً خودش را منزوی کرد. از سیاست خیلی سرخورده شده بود و رفت که رفت. در همین ایام انزوا به لحاظ روحی به هم نزدیکتر شده بودیم اما به لحاظ فیزیکی مسافت زیاد بود.
[انتقادها از فعالیتهای سیاسی پدر] موضوع اصلی همیشه همین بود. البته مسائل تربیتی و اختلافات ایدئولوژیک و اینها هم بود اما عمدتاً مسائل سیاسی بود. جو خانه ما همیشه انتقادی بود. آن قدرها خصومتبار و ستیزهجویانه نبود؛ اگر چه گاهی وقتها که من بودم خصومتبار هم میشد.
یکی از این وقتهای ستیزهجویی شب انتخابات دوم خرداد ۷۶ بود که من دانشجو بودم و رادیکالتر از امروز. تقریباً در هیچ انتخاباتی شرکت نکرده بودم. فضای خانه ما این بود که باید به خاتمی رأی داد. پدر من هم خیلی طرفدار خاتمی بود. آن شب تصادفاً همه دور هم جمع بودیم که صحبت از انتخابات شد. من گفتم رأی نمیدهم و دلایل خودم را برای رأی ندادن داشتم. خیلی هم تند بودم. مهمانی تمام شد و پدرم هم شب به قم رفت.
صبح فردا من هنوز خواب بودم که تلفن کرد. تعجب کردم چون بابا خیلی کم تلفن میکرد مگر کار خیلی واجبی داشت. گفت من به عنوان پدر از تو خواهش میکنم به خاتمی رأی بدهی. واقعاً قصد رأی دادن نداشتم اما گفتم چشم فقط برای برآورده کردن خواهش شما میروم. رأی دادم و پشیمان هم نشدم اما خب دیگر رأی ندادم تا سال ۸۸ که دوباره رأی دادم.
تصویر بیرونی از پدر من یک تصویر خیلی خشن است. من به عنوان دختر اصلاً چنین تصویری را در خانه از پدرم ندارم. یکی از معماهای من همین بود که مطلقاً چهرهای را که در عالم سیاست و بیرون از خانه از او تصویر شده بود ندیدیم.
پدرم به هیچ وجه آدم مهربانی نبود. به شدت سختگیر بود اما من از پدرم کتک نخوردم. در خانواده تنبیه بدنی اصلاً نداشتیم ولی من همیشه وقتی میخواستم کارنامهام را به بابا نشان دهم شب تا صبح خوابم نمیبرد. هیچ اهل مماشات نبود. من همیشه باید سختکوش میبودم و کار میکردم و لیاقتم را نشان میدادم. وقتی هم لیاقتم را نشان میدادم میگفت وظیفهات بوده.
عرصه ایدئولوژیک سال ۵۷ از پدرم تصویری ساخته بود که برای من ناآشنا بود. فضای آن زمان، فضایی کاملاً ایدئولوژیک بود. من اصلاً نمیخواهم بگویم که پدرم آدم مهربانی بود. اصلاً از این خبرها نبود اما آن فضای ایدئولوژیک قاطعیت انقلابی میطلبید و کسی که در جای آقای خلخالی مینشست گویی باید به آن قاطعیت انقلابی پاسخ میداد.
او خودش را انقلابی تعریف میکرد و معتقد بود که برای انقلاب باید یک سری بدنامیها را بپذیرد. وقتی به او میگفتیم که تو چه کاره هستی و چرا دیگران نه؟ همیشه میگفت ما انقلاب کردیم و باید پای آن بایستیم. این حرفش همیشه توی گوش من است. میخواهم بگویم شخصیت او به آن وضعیت گره خورده بود.
اصلاً قصد دفاع ندارم. به نظر خودم دارم توصیف میکنم. طبیعتاً در آن وضعیت همه میخواستند چهرهای انقلابی از خود نشان دهند که دشمن بترسد. من این طور میبینم. ببین! پدرم توی خانه هم یک جورهایی انقلابی بود.یعنی ما حق نداشتیم دو دست لباس اضافه داشته باشیم. تا آخر زندگی همین بود.
بارها اتفاق افتاد که کفشهای اضافه ما را برداشت و داد به نیازمند. خیلی وقتها عصبانی میشدم که شما چه حقی دارید که اموال من را میبخشید. این اواخر گاهی اعتراض میکردم که همه جا را فساد اقتصادی گرفته آن وقت شما نگران همین یک جفت کفش من هستی؟ ما حق نداشتیم چیز زیادی بخواهیم. حق نداشتیم مدرسه خوب برویم. این ویژگی پدرم برای من هم دوستداشتنی است. یکی از چیزهایی که واقعاً من را آزار میدهد، این است که اگر چیز خوبی قرار بود از اخلاق انقلابی بماند همین سادهزیستی بود که نماند.
میتوانم حدس بزنم که پدرم این اواخر نسبت به گذشته بازخوانیهایی داشت. نسبت به بازرگان همیشه احترام میگذاشت اما درباره بازخوانی انتقادی گذشته تمایلی به حرف زدن نداشت. معلوم بود که زاویه پیدا کرده اما پشیمان هم نبود.
پدرم مجموعهای از بیماریها را داشت. هم پارکینسون داشت و هم آلزایمر و هم مشکل قلبی. توی رختخواب رفت.
- 12
- 4